🌼✨مهـــسمان ✨🌼✗
🌼✨دختـری از تـبار زهرا✨🌼✓
🌼✨سرباز حضرت عشق✨🌼✓
🌼✨فدایـی رهبر✨🌼✓
🌼✨ارزو✨🌼✓
🌼✨خادم الحسین✨🌼✓
🌼✨دختـری از تـبار زهرا✨🌼✓✓
🌼✨سرباز حضرت عشق✨🌼✓
🌼✨فدایـی رهبر✨🌼✓✓
🌼✨ارزو✨🌼✓✓
🌼✨خادم الحسین✨🌼✓✓
🌼✨دختـری از تـبار زهرا✨🌼✓✓
🌼✨فدایـی رهبر✨🌼✓✓✓
🌼✨ارزو✨🌼✓✓✓
🌼✨خادم الحسین✨🌼✓✓✓
جریان شهید یوسف داور پناه
سالها از شهادت پسر جوانش میگذرد و داغ فراغی که بر دلش نشسته مثل روز اول جسم و جانش را میسوزاند. انگار خیال ندارد این آتش گرگرفته در وجود مادر رو به افول بگذارد؛ بهخصوص حالا که سن و سالی از او گذشته و پا به دوره سالخوردگی گذاشته است. هر روز که میگذرد گویی دردی که به جانش افتاده بیشتر بیتابش میکند. میگوید: «من مظلومترین مادر شهیدم.» حق دارد برای گفتن این ادعا. چراییاش به کابوس شبانهای برمیگردد که 39سال هر شب به سراغش میآید. او تنها مادری است که مثلهشدن جگرگوشهاش بهدست کوملهها را با چشمهای خود دیده است. فیروزه شجاعی، مادر شهید یوسف داورپناه از 5شهریور سال 1362 این درد جانسوز را با خود یدک میکشد. اما نکته دردناکتر اینکه کمتر کسی او را میشناسد و خبر از حال بدش دارد. مادر شهید داورپناه اسطورهای است برای زنان این سرزمین؛ کسی که صبر را به زیباترین وجه خود معنا کرده است. پای صحبتش مینشینیم.
شرایط روحی مناسبی ندارد و همچنین حوصله چندانی برای گفتوگو. اما عطوفت وجودیاش مانع از این میشود که درباره یوسف حرفی نزند. با همان لهجه زیبای کردی لب به سخن باز میکند. به سالهای پیش برمیگردد؛ زمانی که در محله چاهی ارومیه ساکن بودند. خودش میگوید: «یوسف بیشتر مسجد حضرت موسی بن جعفر(ع) میرفت. محصل که بود وارد سپاه شد. چون درس میخواند نیمهوقت در سپاه کار میکرد.» سال62 بود و جنگ در اوج خود. یوسف وقتی به خانوادهاش گفت میخواهد به جبهه برود مادر روی خوشی نشان نداد. دلش به این کار رضا نبود. به او گفت: «یوسف تو دانشآموز ممتازی هستی دوست دارم دانشگاه بروی درست را ادامه بدهی.» اما یوسف جواب داد: «جنگ که تمام شد دانشگاه هم میروم.» او مرتب جبهه میرفت و هر بار هم زخمی برمیگشت. یکبار که آمدنش طول کشید مادر دلنگران به مقر سپاه رفت و گفت: «خبری از بچهام ندارم. خیلی وقته خانه نیامده است.» مسئول مقر سپاه ساعتی از این پایگاه به آن پایگاه پرس و جو کرد و آنچه دستگیرش شد اینکه یوسف در بیمارستان تبریز بستری است. مادر سراسیمه به آنجا رفت. یوسف را دید که به عصا تکیه داده و به دوستان مجروحش کمک میکند. او تا مادر را دید گفت: «اینجا چه میکنی؟ برای چه آمدی؟» اما مادر به جای پاسخدادن پسر را در آغوش گرفت و صورتش را بوسهباران کرد. یوسف خود را کنار کشید و گفت: «مادر خیلی از مجروحانی که اینجا هستند از خانواده خود دورند یا مادر ندارند. این کار را نکن. مبادا دل شکسته شوند.»
قربانی کین کوملهها
شهریور سال1362 بود. یوسف در عملیات والفجر2 غوغا کرده بود برای همین فرماندهاش مهدی باکری برایش چند روز مرخصی تشویقی درنظر گرفت. او هم بیفوت وقت ساک خود را بست و راهی ارومیه شد تا بتواند مادر را ببیند. اما وقتی به آنجا رسید متوجه شد پدر و مادرش برای برداشت محصول به روستایشان در سقز رفتهاند. به خانه خواهرش رفت تا خستگی راه از تن بگیرد و به روستای آبا و اجدادیشان برود. از ظهر گذشته بود که به روستا رسید. انتظار داشت مادر با دیدن او خوشحال شود اما اینطور نشد. مادر دلیل برخورد خود را تعریف میکند: «وقتی یوسف را با لباس سپاهی دیدم دلم آشوب شد. به او گفتم شما با لباس سپاه به اینجا آمدی؟ نمیدانی روستا پر از کومله است؟ یوسف از حرف ما جا خورد. گفت مامان ناراحتی برگردم. گفتم نه مادرجان نگران تو هستم. وگرنه از دیدنت خوشحالم.» مادر مرغ و پلویی برای شام درست کرد. اما یوسف خستگی را بهانه کرد و بدون خوردن شام خوابید. به مادر هم سپرد که برای نماز صبح او را بیدار کند. یوسف خوابید اما مادر نه. خوابش نمیبرد. دلهره دست از سرش برنمیداشت. حق هم داشت. صدای پای آدمهایی که در کوچه رفتوآمد میکردند لحظهای قطع نمیشد. برای همین بالای بام رفت تا نگاهی به کوچه بیندازد. دید کوملهها با چراغ قوه به هم علامت میدهند. دلش هری ریخت. بیتابیاش بیدلیل نبود. با مرور این خاطرات، حالش دگرگون میشود انگار که کابوس تلخ هر شبش را دیده باشد. ادامه میدهد: «چیزی به روی خود نیاوردم و یوسف را برای نماز بیدار کردم. وضو گرفت و مشغول نماز شد که ناگهان از بالای دیوار کوملهها مثل مور و ملخ داخل حیاط ریختند. با اسلحه بالای سرمان ایستادند. یکیشان به یوسف گفت: «برای خمینی نماز میخوانی؟!» یوسف هم جواب داد: «اولا خمینی نه و امامخمینی. دوما من برای خدا نماز میخوانم.» یکی از کوملهها اسلحه را روی سینه من گذاشت و گفت: «تو هم که حزباللهی هستی؟ برای سپاهیها نان درست میکنی.» آنها همهچیز زندگی ما را میدانستند.»
یک نفر کشته شود بهتر است تا دهها جوان
یوسف که پریشانی مادرش را دید به کوملهها گفت: «شما با من کار دارید مادرم را رها کنید.» آنها بیرحمانه یوسف را جلوی چشم خانواده کتک زدند. پدر بیتاب شد و مادر هم دست کمی از همسرش نداشت. شجاعی یاد آن شب شوم می
افتد؛ «منافقان دستهای یوسف را بستند و همین که میخواستند از داخل حیاط بیرون ببرند یوسف به آنها گفت من را از داخل روستا نبرید. گفتند ترسیدی؟! گفت نمیخواهم زنان و دختران اینجا فکر کنند شما به روستا احاطه دارید. بچهام را با خودشان بردند. دلم آرام نگرفت مقداری طلا با خودم برداشتم و به مقر کوملهها بردم. با خودم گفتم شاید طلاها را ببینند یوسف را آزاد کنند.» مادر وارد ساختمان مقر شد. رو به فرماندهشان گفت: «یوسفم را بردید حداقل بگذارید یک لحظه او را ببینم.» بعد از اصرار زیاد اجازه دادند داخل اتاق شود. او یوسف را در حالی دید که دورتادورش کوملهها با اسلحه ایستاده بودند. نزدیک پسر شد و آرام در گوش او نجوا کرد: «می خواهم جای کوملهها را به بچههای سپاه بگویم تا به کمک بیایند. مقداری طلا هم آوردهام به آنها بدهم تا تو را آزاد کنند.» یوسف ابروانش را در هم گره داد و گفت: «طلا به اینها بدهید تا پولش را صرف خرید اسلحه برای کشتن رزمندهها کنند؟ به نیروی سپاه هم حرفی نزن چون برای بچهها کمین گذاشتهاند. میخواهند همه را قتلعام کنند. یک نفر کشته شود بهتر از این است که دهها جوان این مملکت شهید شوند.»
چادرم خلعت آخرت دردانهام
مادر را بیرون کردند. به یوسف گفتند اگر به مسجد برود و درباره رهبرش بد بگوید و توهین کند او را آزاد میکنند. یوسف هم قبول کرد. به مسجد رفت. جای سوزنانداختن نبود. مردم گوش تا گوش نشسته بودند. یوسف شروع کرد به صحبتکردن. از امامخمینی(ره) گفت. از رهبرش؛ از کسی که استقلال را به این کشور هدیه کرده بود. آنقدر درباره محاسن ایشان حرف زد که کوملهها او را از مسجد بیرون آوردند. بدنش را با سیگار سوزاندند تا تنبیه شود. ساعتی بعد صدای رگبار تیر بلند شد. صدا خبر از اتفاق بدی میداد. یکی از کوملهها به در خانهشان آمد. گفت: «پسرت را کشتیم.» پدر با شنیدن این خبر دنیا روی سرش چرخید و روی زمین افتاد. مادر سراسیمه به مقر کوملهها رفت. یوسف را دید که تیرباران شده است. روی سینهاش پر از جای چاقو. با یادآوری صحنه شهادت یوسف منقلب میشود: «هیچ جای بدنش سالم نبود. من را با پیکر یوسف یک شبانهروز در اتاقی تنها گذاشتند. گریه کردم که لااقل بگذارید او را دفن کنم. قبول کردند. اما به شرط اینکه خودم این کار را انجام دهم. من ماندم و پیکر متلاشیشده یوسف.» او زمین را میکند و گریه میکرد. نه آداب دفن میدانست و نه نماز میت را به یاد داشت. ذهنش پاک شده بود از همهچیز انگار. میگوید: «کفن نداشتم. چادرم را دور بدن پسرم پیچیدم. چادر سیاهم شد خلعت آخرت دردانهام. بعد هم او را در خاک گذاشتم. من از همه بیکستر بودم. نه به یوسف آب دادم و نه او را دیدم و نه هیچچیز دیگر.
#قسمت_دوم
🔶ماجرای هیجان انگیز سردار سلیمانی با یک فرمانده فرمانده داعشی😳
💠 #حاج_قاسم در سوریه از جایی عبور می کرد، ماشینی دید که خراب شده، نزدیک رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش که وضع حملش هم نزدیکه داخل ماشین هستند، چراغ انداخت چهره مرد رو که دید هر دو همدیگر رو شناختند! او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را که فرمانده یک بخش عظیمی از #داعش بود شناخت! سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه، خود سردار هم دنبال کار خودش رفت! چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با #دسته_گل آمده و می خواهد شما را ببیند! وقتی سردار آمد، دید همون #فرمانده_داعش هست، که به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من کمک کردی..
۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم!
💠نقل خاطره توسط سردار رفیعی فرمانده سپاه صاحب الامر
🌱 @maktabe_shohada1
سلام جهت تبادل شبانه، ساعتی، حمایتی بفرمایید پیوی👇🏻
(فقط خواهران)
@Okcifk313
اگه بشیم 505براتون پی دی اف رمان میزارم تم بنفش فوق کیوت+پروفایل و تبلیغ کانالتون😎✌️🏻
به خاطر امام زمانت عضو شو رفیق😇
زیر نظر خانواده شهید
#فوࢪ
🆔@maktabe_shohada1