- مکتبشهدا ؛
سوال:ششم (امام سوم چه کسی است) ➡️@Okcifk313
فرصت تمام شد🌺
جواب:امام حسین
- مکتبشهدا ؛
❇️سلام بنا به شرکت در مسابقه های مختلف و همراهی شما امروز ساعت چهار بعد از ظهر مسابقه داریم🏃♀ با ج
بازم درخواست کردید مسابقه بزاریم
پس فردا شب بازم ساعت هفت مسابقه داریم😵💫
هدایت شده از - مکتبشهدا ؛
سلام بنر خیلی خیلی پر جذب میسازیم با ضمانت کامل یک بنده خدایی میسازه هرکس خواست بیاد پیوی
قیمتش توافقی
@Okcifk313
بنابه درخواست سازنده بنر ها به پنج اولی که بیان برای ثبت نام بنر یک تبلیغ رایگان هم بهشون تعلوق میگیرن
سلام یک خبر ویژه داریم برای کانال دارهای عزیز😍♥️
هرکسی که کانال داره تشریف بیاره پیوی من همونجا بهتون میگم
@Okcifk313
نیـازداریـموقـتےغـرقِلایـڪوچنـلو📱
فالوورامـوݩمیشـیم،بـاخودمـونزمـزمہڪنیـم:
غـرقِدنیـاشدهرا،
جـامِشهـادٺندهنـد:)!🙂💙
#تلنگرانه
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣1⃣
گفتم: «خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣1⃣
کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود.
ادامه دارد...✒️
سلام دوستان
گروه بیتیاس یک گروه کرهای هستش که شیطان پرست هستند
شاید خیلی هاتون بگید مگه چیکار کردند؟زمینه ی موسیقی هاشون جوریه که به حالت شیطان پرستی هست و اشاره به عدد۶۶۶ نشانه شیطان پرستی این ها است.
و بعضی از علامت های نامناسب🤟مثل این رو استفاده میکنند
(شاید خیلی هاتون بگید ما توی گوگل سرچ کردیم و گفتند که این گروه مناسبه....
ولی سخت در اشتباهید
منم میخواستم جواب چند نفر رو بدم و رفتم گوگل مطالعه کنم ولی به جای اینکه از بدی هاشون بگه از خوبیاشون گفته بود
پس نتیجه میگریم گوگل هم وضعش خرابه....)
اگه ی توصیف کوچیک از ایشونکه عکسشونرو پروفایل کانال هست کنم
-
-
اینکه که اگه بود اینقدر بهم کمک نمی کرد ولی الان که نیست دلم خوشه که من و آدم کرده