بسم رب الشهدا و الصدیقین
بارها گفته بود که آرزویش فقط فقط شهادت است.
هر وقت جایی سر صحبت باز می شد،می گفت فقط می خواهم شهید شوم.
در عملیات خیبر دیدمش که داشت نماز می خواند. همین طور اشک می ریخت و با خدا حرف می زد.
دست هایش را بالا گرفته بود و از خدا می خواست شهید بشود.
بچه ها بهش گفتند: سید، ما توی جنگ به تو نیاز داریم ولی تو مرتب دعا می کنی شهید بشی!
گفت: دیگه بسه... من چهل ماه توی جبهه موندم. شما هم مثل من چهل ماه بمونید بعد برید.
برای من دیگه بسه، باید برم.
🌿😍🌿😍🌿😍
هدایت شده از خودسازی مکتب شهدا
ای که دستت میرسد؛
دستی بگیر🌿.
باسلام برای عیدغدیر قصد داریم ان شاالله برای بچه ها یک عیدی کوچیک بدیم🎁.
به قول حاج قاسم ما هرچی داریم از مردم داریم.!
پس یک خواهشی از شما داریم
اینکه لطفا به ما کمک کنید بتونیم هدیه از طرف امام زمان به بچه ها بدیم🌿.
شماره کارت بابت رزرو👋🏻
6273811090106771
به نام:خانم رکن الدینی
اگه زحمتی نیست رسید رو واریز کنید👇🏻
@Okcifk313
اجرکم عندالله!
- مکتبشهدا ؛
ای که دستت میرسد؛ دستی بگیر🌿. باسلام برای عیدغدیر قصد داریم ان شاالله برای بچه ها یک عیدی کوچیک بدی
نزدیک پانصد نفر دیدند ولی با این وجود هنوز هشتاد هزار تومان کم داریم
🌸ای که دستت میرسد دستی بگیر 🌸
بیاید این هزینه رو همه با همه ی وجودمون جمع آوری کنیم
فوقش اگه هدایا ارزون تر بود برای کار های جهادی دیگه میزاریم
- مکتبشهدا ؛
نزدیک پانصد نفر دیدند ولی با این وجود هنوز هشتاد هزار تومان کم داریم 🌸ای که دستت میرسد دستی بگیر 🌸
یکی از این کارهای جهادی که تو این یکساله مدارس انجام دادیم این بود که یک خانواده رو که وضع مالی خوبی نداشتند تمامی وسایل مدرسه بجز فرم رو بهشون دادیم
همه چی با کیف،مدادرنگی،خط کش،پاک کن،تراش،جامدادی.....
و به ده نفر دیگه هم دفترو این جور چیزا دادیم
از همین الان توی فکر هستم که ان شاالله اگه خدا بخواد امسال رو با همراهی شما بترِکونیم💣
راستی اسم گروه جهادی هم
گروه جهادی شهید محسنحججی هست
«شهید محمدجواد نوبختی»
خیلیـٰا میگین:
چـٰادر یعنۍ بۍڪلـاسۍ
چـٰادر حجـٰاب برتره ، واجب نیست
غـٰافل از اینڪہ شَھیده ڪَمـٰایۍ بـٰا چـٰادرش شھید شده"
گفت: این همه حجاب حجاب میکنید ، فایدهاش چیست؟🤷♂
گفتم: فوایدش که خیلی زیاد است ، اما اگر بخواهم خلاصه بگویم میشود: خیابان های امن تر ، خانه های گرم تر ، زنان ارزشمند تر و...
#حجاب_زهرایی
خونریزےشدیدیداشت
وارداتاقعملشدیم
دڪتراشارهڪردڪه
چادرمرادربیاورم
تاراحتترمجروحراجابهجاڪنم
گوشهچادرمراگرفت
بریدهبریدهگفت:
"مندارممیرمڪهچادرتوازسرتنیفته"
همونجورےڪهچادرمتومشتشبود
شهیدشد..🖤
📌بهروایتپرستارجنگنازنینکیانے
- مکتبشهدا ؛
ای که دستت میرسد؛ دستی بگیر🌿. باسلام برای عیدغدیر قصد داریم ان شاالله برای بچه ها یک عیدی کوچیک بدی
تا این لحظه که در خدمت شما هستیم دویست و هفتاد هزار تومان واریز شده است؛یک یاعلی بگید تا شب به سیصد هزار تومان برسه🌿
وقتی کوثرش از خواب بیدار میشد
و بی قراری می کرد،
بغلش می کرد و بلند میشد و می ایستاد
بعد دور اتاق راه می رفت و آروم آروم همینطور که تکونش میداد تکرار می کرد:
علی،علی،علی،علی....
گاهی چند دقیقه پشت سر هم ذکر علی(ع) رو تکرار می کرد و کوثر دوباره میخوابید...❤️
#شهید_محمودرضا_بیضائی🌹
راوی: برادر شهید
⊰✾﷽✾⊱
🌿| السلامعلیڪیارسولالله
🌿| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
🌿| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
🌿| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
🌿| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
🌿| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
🌿| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
🌿| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
🌿| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
🌿| السلامعلیڪیازینبڪبری
🌿| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
🌿| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:7
صبح زود حرکت کردیم سمت روستا به از سه چهار ساعت رسیدیم فصل زمستان بود و هوا به شدتتتتت سرد مخصوصا توی روستا ظهر که شد دختر دایی هام و دختر خاله هام هم اومدن نیلوفر هم دختر خالم بود هم صمیمی ترین دوستم.
نهار رو که خوردیم من و نیلوفر رفتیم توی حوضی ظرف هارو شستیم آب ها سرد بود تند تند دستم رو کنار دهنم میگرفتم تا دستام گرم بشه ظرف هارو با یک مشقتی شستیم رفتیم زیر کرسی خواهرام ریحان و بهار و دختر خاله هام هم اومدند من گفتم من میرم قدم میزنم میام
رفتم تو باغ داداشم اونجا بود رفتم پیشش به شوخی ی چیزی بهش گفتم بعد دیدم یکی کنارشه آقامحمد بود پسر خالم میشد از خودم دوسال بزرگتر بود باهاش سلام کردم نمیدونم چرا حول شده بودم جلوی داداشم و آقا محمد با دویدن رفتم سمت خونه صدای ضعیف داداشم که میگفت آرومتر دو کن شنیدم و دستم رو به حالت نه گرفتم.
و بیشتر دو زدم
رفتم توی خونه نفس نفس میزدم
نیلوفر گفت چیشده گفتم هیچی
بازم گفت چیشده
من که خیلی متعجب بودم گفتم عه نیلوفر بس کن.
خواب ظهرانه داشتیم رفتیم زیر کرسی خوابم برد بیدار شدم هیچکی نبود جز نیلوفر گفتم کجا رفتن
گفت رفتن تو باغ دایی مصطفی
گفتم چرا شما نرفتی
گفت منتظر تو بودم بوسش کردم گفتم ببخشید بابت اون موقع نیلو نمیدونم بهت بگم یا نه ولی بت میگم رفتم قدم بزنم رضا رو دیدم رفتم به شوخی بهش ی چی گفتم محمد پسر خاله هم اونجا بود
مت خجل زده دو کردم الان یِ ذره خجالت کشیدم.
بعد بهش گفتم نیلوفر فکر کنم....
نویسنده:خانم رکن الدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸