سلام یک چالش داریم 🖐🏻
ادامه متن زیر را به آیدی که در زیر پیام
هست ارسال کنید .
رای میدهم چون . .
کانال مکتبشهدا |👈@maktabe_shohada1
آیدی جهت ارسال | 👈 @X_x_32
- مکتبشهدا ؛
سلام یک چالش داریم 🖐🏻 ادامه متن زیر را به آیدی که در زیر پیام هست ارسال کنید . رای میدهم چون . .
رای میدهم چون . .
شهدا جانشان را فدا کردند
#انتخابات
👉@maktabe_shohada1
- مکتبشهدا ؛
سلام یک چالش داریم 🖐🏻 ادامه متن زیر را به آیدی که در زیر پیام هست ارسال کنید . رای میدهم چون . .
رای میدهم چون . .
سربلندی کشورم برایم مهم است 🇮🇷
#انتخابات
👉@maktabe_shohada1
- مکتبشهدا ؛
سلام یک چالش داریم 🖐🏻 ادامه متن زیر را به آیدی که در زیر پیام هست ارسال کنید . رای میدهم چون . .
رای میدهم چون . .
به عشق رهبرم به کوری چشم دشمنان به
عشق شهدا به خاطر دفاع از خاک ایران
زمینم رای میدهم .
#انتخابات
👉@maktabe_shohada1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری زیبا و تماشایی از حسین طاهری .
✅ارسال کنید برای کسانیکه که رای
نمیدهند .
👉@maktabe_shohada1
- مکتبشهدا ؛
_____________🤍
دلبر عراقی من ؛ من از زمینی ها بریده ام
مرا در آغوش بگیر .
#امام_حسین
رفقایی که رای ندادید ما که رای دادیم ما
براتون انتخاب کردیم .
امیدوارم خوشتون اومده باشه ✌️🏻😂.
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۱
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۲
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
ادامه دارد...✒️
- مکتبشهدا ؛
___😳
پ.ن : وقتی علی کریمی عکسی که با
هوش مصنوعی ساخته شده را تشخیص
نمیده :
رفقا شاید خیلیاتون که میرید مدرسه از
معلم هاتون ناراضی باشید ، بابت اینکه
عده ای غرب زده هستند عده ای هم درس
دادنشون افتضاحه/:
بیاید درس بخونیم ، سختی بکشیم تا
بتونیم آینده نسل آینده رو با ایمان و قوی
در بیاریم برای حمایت از کشورمون رفقا
خودمون وظیفهای به جز درس خواندن
نداریم پس بیایید اینکار رو درست انجام
بدیم .
#بدون_تعارف
#بدون_رفیق
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠ #قسمت۵
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
ادامه دارد...✒️