eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌹کانال ترویج مکتب حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 اعزام راویان تخصصی مکتب برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استادومربی مکتب اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @shahidegomnamemaktabehajqasem
مشاهده در ایتا
دانلود
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: پنجم 🔸صفحه: ۳۲۵_۳۲۸ 🔻 قسمت ۲۰۱ همرزم شهید: اصغر فلاح زاده قرار بود در منطقه ی جنوب سوریه عملیات کنیم؛ ولی وضعیت تغییر کرد و قرار شد عملیاتی در منطقه ی جنوب استان قنیطریه بشود. حاج حسین رفته بود حلب؛ چون شنیده بود آنجا می خواهد عملیات بشود. مدتی در حلب پیش ابومحمد بود. بعد آمد جنوب. هنوز مشخص نبود که بخواهند حاج حسین در جنوب بماند. حاج قاسم آمد و حاج حسین را صدا زد و رفت توی تاق، باهاش صحبت کرد. بعد جلسه تشکیل شد و حاج قاسم در جلسه به ابوحسین گفت آقا، اگه قراره حسین رو به کار بگیرین، فبها؛ اما اگه نه، فکر دیگه ای براش بکنم. ابوحسین گفت می خوامش. حاج حسین هم شرط کرد: من مسئولیتی را که دائماً بخوام باهاش درگیر باشم، بر عهده نمی‌گیرم. فقط حاضرم یه فرمانده ی عملیات شما باشم و هرجا خواستین عملیات بکنین، یکی از فرمانده محورها هستم. برام فرقی نمی کنه که با فاطمیون باشم یا سوری ها. سرانجام آمد اینجا. با صدر زاده در دیرالعدس آشنا شده بود. اینجا خیلی به هم نزدیک شده بودند. هر جایی که عملیات می شد، صدرزاده، مسئولیت فرماندهی گردان را داشت، و حاج حسین، فرمانده ی محور بود. خودش را در قید و بند مسائل اجرایی گرفتار نمی کرد. در این مدت، هر وقت متوجه می شد که من در ساختمان شیشه‌ای هستم، بلافاصله می‌آمد اتاق ما. خیلی دوست نداشت از وسایل بیت المال استفاده کند؛ طوری که اگر برای زیارت یا مراسمی می خواستیم برویم، ماشینی را که در اختیارش بود، تحویل می‌داد. آقای صدرزاده، آن زمان، خودش را افغانی معرفی کرده و این را به حاج حسین گفته بود. حفاظت، یک بار با صدرزاده صحبت کرده بود، و صدرزاده هم محکم برخورد کرده بود، که شما با افغانی ها دشمن اید! صدرزاده، مدتی برای آموزش فرهنگ و زبان افغانی به مشهد رفته و لهجه اش را هم کاملا شبیه افغانی ها کرده بود؛ چنان که هیچ کس شک نکرده بود و همه فکر می کردند واقعا افغانی ست. صدرزاده همیشه با گذرنامه ی افغانی رفت و آمد می کرد. روزی بعد از مرحله ی اول عملیات در منطقه ی دیرالعدس، حاج قاسم، همه را توی دانشگاهی در قاسیون جمع کرد و جلسه گذاشت. صدرزاده و ابوحامد وارد جلسه شدند. حاج‌قاسم، صدرزاده را کنار خودش نشاند. حاج قاسم از عملیات صحبت کرد و از همه تشکر کرد. بعد گفت: من اصلا بحثی ندارم که کی بیاد وکی نیاد؛ ولی می خوام بگم کسی هم که می خواد بیاد اینجا و کمک مردم و دفاع از حرم کنه، حاضره هزاران هزار سختی را به خودش بپذیره. اصلا هم منظورم این نیست که جوون بسیجی ایرانی بیاد اینجا؛ از جمله آقای صدرزاده! می بینید... این جوان ایرانی؛ به عنوان افغانی اومده، و به عنوان یک افغانی داره می ره و می آد... همه جا خوردند! همه ی نگاه‌ها به سمت صدرزاده رفت. خیلی برایش گران تمام شد. مدتی بعد، صدرزاده رفته بود مرخصی. در جلسه ای با حاج قاسم نشسته بودیم که حاج حسین با حاج قاسم گفت که آقای صدرزاده الان می خواد برگرده. لطفاً دستور بدین ایشون دیگه با گذرنامه ی ایرانی بیاد. با پی گیری‌های حاج حسین، سرانجام حاج قاسم دستور داد که به وضعیت صدرزاده رسیدگی کنند. آنجا دیگر رسمی شد و به عنوان ایرانی برگشت و همه پذیرفتند و با هم یکی از فرماندهان فاطمیون بود. حاج حسین و صدرزاده، در طول عملیات دیرالعدس و تل قرین، خیلی باهم مانوس و یار غار هم شده بودند. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
نه نماینده بود نه وزیر ولی کارایی برای ایران کرد که رهبرمون گفتن: من در مقابل اقداماتش تعظیم میکنم :) دلها 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎙 شهید حاج قاسم سلیمانی: اولین موضوعی که اثرگذار بود در جبهه، فضای مدیریتی جنگ بود... من فضای مدیریتی جنگ را که میگویم، ذهن شما به سمت من و برادرانی که باقی مانده ‌اند نرود… ذهنتان متوجه همت، خرازی، کاظمی. و متوسلیان بشود… 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
💐 _حاج قاسم گفت:مجید آروم باش!بچه ها حالا میان می برنت عقب.و بلند شد ،تق تق،تق تق،.....،صدای گوش خراش تیراندازی حاج قاسم بود.هرچند لحظه، یک مرتبه بلند میشد رگباری می گرفت و دوباره به زانو می‌نشست و فوری سرش را می دزدید،تا سیبل رگبار تکفیری ها نشود. حتی برای یک لحظه، تیراندازی به مسلّحین ،نه خاموش می شد و نه کم.حاجی این بار همین که نشست،مجید گفت:آخ آخ،حاجی پاهام،درد دارم،کمکم کن! حاج قاسم تکه سنگی زیر سر مجید گذاشت،با عجله رفت پایین پاهایش نشست و شروع کرد به ماساژ دادن آنها، عمو سعید توی این هول و ولا،سراغ مجید را از بقیه گرفته بود.گفته بودند: _مجید تیر خورده،بدنش داغه و به تکفیری ها بد و بیراه میگه. سیّد فرشید،با عجله خودش را به مجید رساند.دل نداشت مجید را در آن حال ببیند.مجید که چشمش به سید افتاد،تکانی به خودش داد و گفت: _سیدجون،سه تا تیر خوردم،میرم یا می مونم؟😔 _مجید و جا زدن؟می مونی،الان با بچه ها می بریمت عقب. با همان حالش،هنوز داشت تکفیری ها را،لعن و نفرین میکرد.خونش هم بند نمی‌آمد. جایی که خوابیده بود،پر از خون تازه و لخته بود.سید فرشید و حاج قاسم مراقبش بودند.حاج قاسم میگفت: _مجید ذکر بگو،بگو یا زهرا،یاعلی،لبیک یا زینب. _آخ سرم،یاعلی،یازهرا،لبیک یا زینب حاجی خیلی درد دارم. حاج قاسم ترسید تیر به صورت مجید بخورد.تکه سنگی را جلوی صورتش سپر کرد .درد زیادی می کشید. سید فرشید چند دقیقه ای با مجید حرف زد.دلداری اش داد و سعی کرد آرامش کند.حاج قاسم دیگر تاب نداشت، درد کشیدن مجید را ببیند.یادش آمد قرص همراهش است.فوری دو تا ژلوفن درآورد و گذاشت دهان مجید. خواست آبش بدهد،اما مجید،در حالی که لبخند میزد،بی هوش شد و قرص ها از دهان نیمه بازش افتاد روی زمین. سحرگاه آن شب،گرچه دفتر زندگی خاکی مجید بسته شد،ولی فصل آسمانی و جاودانه آن،باز شده بود. 😭🥺 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ ای شقایق‌های آتش گرفته، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد، آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟... ❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊لحظاتی تنهای تنها با حاجی دردلی داشته باشیم خیلی دلمون گرفته نگاهی کنید 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
‏از نجابت چشمان توست که رهبرم مردمان کرمان را اینگونه توصیف میکند: نجابت اخلاقی و ایمان صادقانه‌ی مردم کرمان ... ❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهید حاج قاسم سلیمانی شما اصلا کسی نیستید بخواهید هم نمی‌توانید براندازی کنید این اظهار لطفی نیست اظهار ناتوانی ست... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔰امروز پیچیده‌ترین و حساس‌ترین دوره فلسطین است. فلسطین خط مقدم ما و همه جهان اسلام است. از خداوند سبحان برای مجاهدین صحنه فلسطین موفقیت و پیروزی و اجر الهی را خواستارم 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 قهوه خانه حاج مسعود صدای قل قل قلیان به گوش می رسید و بوی تنباکوی میوه ای،شامّه را تحریک میکرد.جماعت روی تخت های دو سه نفره،با چای و قلیان مشغول بودند.گاهی دود تنباکو،از تختی بالا میرفت،چرخی میزد و لحظه ای دیگر،در فضای قهوه خانه محو میشد.این جا برای مجید نا آشنا نبود.بیشتر شب ها و روزهای جوانی اش را،با دوست و آشنا، روی همین تخت ها گذرانده بود. مجید از راه رسید.دفتر و خودکاری در دستش بود.با بیشتر آن هایی که جابه جا روی تخت ها نشسته بودند،سلام و علیک داشت‌.بعضی ها برای مجید پا می‌شدند و برایش جا باز می‌کردند. یکی دو نفری هم،نی قلیان را به سمتش گرفتند و تعارف کردند: _آقا مجید پرتقالی یه،بفرما! _نه داداش!من چند ماهی میشه نمیکشم _ای بابا مجید جون،بیا یه دم بزن،حالش و ببر. _میگم دیگه نمیکشم،تو میگی بیا یه دم بزن، و بی آنکه پی حرفِ این و آن را بگیرد،رفت به طرف حاج مسعود.حاج مسعود مداح هیأت بود.بیشتر محرم ها را مجید ،توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدان داری میکرد.آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود. مجید سلام کرد و گفت: _حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود در حالی که از اتاق بیرون می آمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد _جونم مجید،کاری داری؟ _بیا داداش،بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده،من سواد آن چنانی ندارم، میخوام وصیت بنویسم. _مجید!این دیگه از اون حرفهاست ها! خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم؟ روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.مجید و مسعود باهم زیاد خاطره داشتند.سال های سال باهم بودند.اول هم صنف بودن و بعد بچه محل بودنشان، آن ها را تنگ هم گذاشته بود،اصلا قاطی بودند. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه،خبردار شدند مجید قرار است به سوریه برود. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
💔 سَحَـرِ اولِ ماه است و یادم افتاد... پنج سال است سَحَـر، جای تو خالیست...
باز آی و دلِ تنگِ ما را مونس جان باش جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را ✍عکس ماندگار سرداران شهید لشکر ۴۱ ثارالله کرمان... 🌹شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹شهید حاج قاسم‌ میرحسینی 🌹شهید حاج مهدی زندی نیا 🌹شهید حاج علی محمدی پور 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍پر جاذبه ترین و حقیقی ترین حرکت فرهنگی که می تواند نسل جدید را و نسل جوان را بیمه بکند در کلام سردار شهید حاج قاسم سلیمانی..‌. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
✍عکس ماندگار سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار سردار حاج رحیم صفوی سردار شهید علی عابدینی سردار شهید حاج مهدی کازرونی و سردار عبدالحسین رحیمی..‌. 💢انس بسیار با قرآن و امام زمان عجل الله در سیره زندگی سردار شهید حاج مهدی کازرونی طبق روایت خانم حمیده مولایی همسر شهید... 🔹شهید حاج مهدی کازرونی از کودکی با قرآن مأنوس بودند و همیشه در خانه نوار قرآن می‌گذاشتند همراه با نوار خودش هم قرآن را قرائت می‌کرد. 🔸گاهی همسایه‌ها می‌گفتند مگر کسی مرحوم شده که نوار قرآن گذاشته‌اید؟ 🔹آقا مهدی می‌گفت قرآن راه زندگی ماست مگر قرآن فقط برای اموات است ما زنده‌ها هم باید قرآن بخوانیم. 🔸عاشق و منتظر امام زمانش بود همیشه دعای عهد می‌خواند اشک می‌ریخت و با امام زمان حرف می زد که تا کی باید منتظر بمانم همرزمانش می‌گویند لحظه شهادت نیز درخواست کرده بود تا قرآن را از جیبش بیرون بیاورند و بعد از بوسه بر قرآن به وصال حق نائل آمد. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
به مهمونی خدا خوش اومدین🌙 بنده های خوب خدا... هدیه صد صلوات اولین روز ماه مبارک هدیه به شهدای مقاومت. 🌱 🌷 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
💐 حرف سوریه،سینه به سینه و دهان به دهان،به گوش همه رسید.خیلی ها تعجب کردند و هرکس چیزی گفت: _نه بابا،این سوریه برو نیست.حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه. _اخه اصلا مجید را سوریه نمیبرن،مگه میشه؟! هیچکس خبر نداشت که چه اتفاقی ،مجید را راهی سوریه خواهد کرد.یک روز بعد از این که بیشتر بچه ها خبردار شدند،مجید از راه رسید.سلام و علیکی کرد و رفت پیش حاج مسعود.یکی از آن هایی که نی قلیان توی دستش بود،دود دهانش را بیرون داد و گفت: _مجید الهی بری و برنگردی! جمع یک صدا داد زدند:ایشاالله! _مجید،استخوان هات هم برنگرده! دوباره صدای جمع توی قهوه خانه پبچید:ایشاالله. مجید فقط نگاهشان کرد و خندید. حاج مسعود هم چنان تماشا میکرد و مجید با خط بدش می‌نوشت. حاجی به یاد نداشت،حتی پول یک قلیان را از مجید گرفته باشد. پیش خودش فکر میکرد: _مجید بیاد قهوه خونه و فقط یک سری از دوستاش رو بیاره،من برا یه روزم بسه! اون خودش خود به خود مشتری جمع کنه.مشتری های من،همه واسه خاطر مجید میان. مجید گاهی یک کلمه می‌نوشت و خودکار را روی کاغذ می‌گذاشت و به کلمه بعدی فکر می‌کرد.حاج مسعود خوب می‌فهمید که مجید،آن مجید یک سال پیش نیست،آن قدر که حتی لباس هایش هم،لباس های یک سال پیش نبود.کتانی های گران قیمت و تی شرت های رنگ وارنگ و شلوار لی،از بچگی تا همین چند ماه قبل،تیپ مجید بود.اما حالا پیراهن و شلواری ساده می‌پوشید.جنگ و دعواهای هر روزه،يا چند روز در میان،مهمانی های آن چنانی و رفت و آمدهای بیش از حدش تمام شده بود.حاج مسعود دستی به ريشش کشید و نگاهی به محاسن مجید انداخت.توی این همه سال،اولین بار بود که مجید را با ریش میدید.هميشه یک مثلث کوچک،زیر لبِ پایین،روی چانه می‌گذاشت.آن قدر مجیدِ یک سال پیش نبود،که جواب شوخی های رفقا را هم نمیداد.هرکس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب،از او رد نمی‌شد. قبل ترها،جواب یک کلمه را حتما با دو تا کلمه می داد و بعد هم میزد زیر خنده.حرف درشت را با درشت ترش جواب می داد و بی ناراحتی رد میشد .اما این اواخر دیگر جواب نمیداد.فقط یک خنده زورکی روی لبش می نشست و حرف را بی جواب می گذاشت و می گذشت.آن قدر جواب نداد و نداد،تا دوستانش دیگر پیِ شوخی را نگرفتند.فقط سؤال از رفتن و اعزام بود،که بین شان رد و بدل میشد. _مجید چی کار کردی،آخرش میری يا نه؟ _اگه خدا بخواد و بی بی بطلبه،راهی ام. _مجید تو تَک پسری،خانواده ات راضی شدن؟ _راضی شون میکنم. نوشتنش تمام‌شد .برگه را از دفتر کند و داد دست حاج مسعود. _حاجی جون،این هم از وصیت نامه ام! حاج مسعود برگه را گرفت،نگاهی به بالا تا پایین ورق نوشته انداخت و زد زیر خنده. _مجید تو خجالت نمیکشی! آخه این چه خطّی یه؟ این بار هم خندید و جوابی نداد. وقتی خبر شهادتش توی قهوه خانه پیچید،حاج مسعود تا چند دقیقه بی حرکت ایستاد.یاد آخرین روزی افتاد که مجید را دیده بود.انگار نبود مجید برایش سخت بود.هیچکس شهادت مجید را باور نداشت.اما حاج مسعود چرا،باور داشت. می‌دانست که مجیدِ روزهای آخر ،با مجیدی که یک عمر می شناخت، از زمین تا آسمان توفیر کرده بود.هرکسی به جز حاج مسعود، وقتی خبر را می شنید، میگفت: _مثل همیشه داره شوخی میکنه، همین فرداست که پیدا بشه! 😔😔😔 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 دومین سحر رمضان را میہمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی باشیم🌷 ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عندربـــ ! شایداز برکتـــ حضورشان خودِغریبمان رابیابیم...🌹 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------