فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رابطه حاج قاسم و رهبر انقلاب ❤️
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
عِشقتو
گِرانقَدرتَرینعِشقجھـٰاناَست...
#ساعت_عاشقی
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
✍ نسبت ما با آمریکا نه برادری؛ بلکه برادر کشتگی است...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
💠💠💠
💠💠
💠
"پسرم قاسم"
#پارت-یک
🌷قاسم سلیمانی
🌷پدر: عبدالرحیم سلیمانی ، معلم
🌷روستای گورک سلیمانی ، استان بوشهر
🌷من و همسرم وقتی فهمیدم فرزندمان پسر است ، تصمیم گرفتیم اسمش را قاسم بگذاریم فامیلی ما سلیمانی است و این هم دلیل محکمی بود برای انتخاب اسم قاسم ، همین مشابهت اسم و فامیل باعث شد خیلی زود ماجرا رسانهای شود...
🌷دکتر قاسم برجویی فرد، پزشک متخصص نوزادان در بیمارستان سلمان فارسی بوشهر، وقتی نوزاد را دیدند که عکس سردار سلیمانی روی لباسش است، توجهش جلب شده بود...
آقای دکتر از خانمم اجازه گرفتند و عکس فرزندمان را در اینستاگرام گذاشتند. زیر عکس نوشته بودند: "سه قاسم در یک عکس دکتر قاسم برجویی فرد و قاسم سلیمانی کوچک و عکس سردار قاسم سلیمانی"
🌷قاسم سلیمانی شهید شد اما در ایران از استان بوشهر دوباره نام "قاسم سلیمانی" را انتخاب کردند همه خوشحال بودند و دعا میکردند...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
🌸🌸🌸🌸🌸 💗#مدافع_حرم💗 #قسمت_نهم خنکی کمی، روی چشمم احساس کردم. سعی کردم چشمم را باز کنم. آفتاب، خون پ
🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مدافع_حرم💗
#قسمت_دهم
نگاهم به آسمان می رود. نوشته بالای سردر ورودی حرم را می خوانم: قال الله تبارک و تعالی: سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار. سرم را از خجالت، پایین می اندازم. به خاطر تمام بی صبری هایم شرمنده ام و عذرخواهی می کنم: الهی العفو. باذنک یا مولای یا صاحب الزمان.. السلام علیک... با قدم هایی سنگین و آرام وارد می شوم. انگشتانم را به ضریح قفل می کنم و باز هم رفیق دیرینه ام اشک: آمده ام خانم.. مرا آورده اید. ممنونم. خدایا شکر. نکند قبولمان نکنید خانم. شما از ما محافظت می کنید و ما به یدک، اسم مدافع حرم را بر شانه داریم. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهید. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ...
با مصطفی و حاج محمد، زیارت جانانه ای کردیم. خودمان روضه می خواندیم. یکی می گفت: چه کشید حضرت رقیه وقتی به جای بابا، سر چوب خیزران خورده را هدیه اش کردند. بمیرم برایت .. دیگری می گفت: دیگر پدر نداری که موهایت را نوازش کند... دور ضریح می چرخیدیم و روضه میخواندیم و اشک می ریختیم. اشک رفیق دیرین من است. اگر نبارد، همیشه تنشه می مانم و سیراب نمی شوم.
سرم سنگین شد. به درد، سعی کردم چشمانم را باز کنم. نتوانستم. جایی را نمی دیدم. به پشت روی زمین افتاده بودم. دستانم باز بود و پاهایم با زنجیر بسته شده بود. طناب دور گردنم باز شده بود. به سختی و سوزش، نفس می کشیدم. شکمم می سوخت. دستم خیلی درد میکرد، به سختی توانستم بالا بیاورم و شکمم را لمس کنم. درد و سوزشی طاقت فرسا همه وجودم را پُر کرد. تاریک تاریک بود. از بوی نم و گرد و خاک فهمیدم باز هم زیر خاک هستم. سعی کردم تکانی به بدنم بدهم. نتوانستم. سینه ام سنگینی می کرد. دستم را سمت قفسه سینه ام بردم. جسمی روی آن بود. چیزی دیده نمی شد. شاید از آن بمب های جهنمی شان بود که روی من تله کرده بودند تا اگر دوستانم آمدند، تلفات بگیرند. صدای تیک تاک میآمد. شاید بمب ساعتی است. هر دو دستم را به احتیاط بالا بردم و از اطراف، آن را برانداز کردم. نرم و لطیف بود. صدای همسرم در گوشم پیچید:
+ ناسلامتی پسره. ی آرایشگاه ببرش دیگه موهاش رو می شه دم اسبی از پشت ببندما.
- خوشگله که زهرا. نگاش کن. چه موهای لخت و یک دستی داره. آدم دلش می خواد جای دختر نداشته اش، نوازشش کنه.
هر دو دستم را از دو طرف، به سمت گوش های امین بردم. انگشتانم را لای موهایش کردم. چقدر نرم و لطیف است این موها. نوک انگشتانم را به فرق سرش رساندم و به آرامی، نوازش را به ماساژ تبدیل کردم. چشمان امین از شادی، خندید. خمار شد. بسته شد. باز شد. با هر بار که انگشتانم را لای موهایش می کردم و به ماساژی نرم، به طرف عقب سر، نوازشش می دادم، چشمان بازش خمار می شد، بسته می شد و باز می شد. با خود گفتم: الان است که خوابش ببرد و زهرا غر غر کند که این بچه را چرا خواباندی.. شب خوابش نمی برد و تا نصف شب پدرم را در می آورد. ته دلم میخندم.
غر زدن هایش هم پُر مِهر و دوست داشتنی است. پس بگذار غر بزند. به امین نگاه می کنم. مژه های مشکی بلندش به هم دست می دهند و جدا می شوند. روی هم می افتند و جدا می شوند. دلم نمی آید امین را از این لذت محروم کنم. چهره ناز و دل نشینی دارد. موهایش بلند بلند است. عین دخترها. آنقدر دست در موهایش می کنم و نوازشش می کنم که همان طور نشسته، می خوابد. دراز می کشم و امین را روی سینه ام، می خوابانم. لحظه ای بیدار می شود و باز نوازش و باز خواب. صدای نفس هایش در گوشم میپیچد. بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش را روی سینه ام حس می کنم. دستانم را از دو طرف سرش، روی موهایش به آرامی سُر می دهم که بیدار نشود. خواب خواب است. صدایی بلند نمی شود. موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه میکنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
عرشیان امشب زمین را لاله باران میکنند
خاک را خوشبوتر از زلف نگاران میکنند
آفرینش فیض از دیدار احمد میبرد
کعبه امشب سجده بر خاک محمد میبرد
🔹ولادت پیامبر(ص) و امام صادق(ع) بر شما بزرگواران مبارک باد🎉
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
❤ گلزارگردی و راهیان نور وطنی با معرفی شهدای عزیز توسط برادر
مجتبی سیاری☝
⚘⚘⚘⚘⚘
خدمات به سراسر کشور/هفته دفاع مقدس👇
✅گلزارگردی و راهیان نور وطنی با روایت گری برادر مجتبی سیاری
✅ روایت گری توسط برادر مجتبی سیاری برای مخاطبین مختلف در مدارس آموزش و پرورش، مدارس علمیه، دانشگاه ها، خوابگاه های دانشجویی، مساجد، هیئات، گلزارهای شهدا، یادمانهای شهدای گمنام، مراکز، سازمانها، اردوها، منازل، بوستانهاو...
✅ برگزاری مراسم یادواره، بزرگداشت، محفل انس باشهدا و ویژه برنامه هفته دفاع مقدس؛
در مدارس آموزش و پرورش،مدارس علمیه،دانشگاه ها،خوابگاه های دانشجویی،مساجد،هیئات،گلزارهای شهدا، یادمانهای شهدای گمنام،مراکز،سازمانها،منازل،بوستان ها و...
با اعزام تیم و عوامل کامل،شامل: (استادراوی،راوی،سخنران،مجری،مجری راوی،راوی چند رسانه ای،راوی پرده خوان، خانواده شهید،عمو روحانی،قاری،مداح،شاعر،گروه سرود،گروه تئاتر،گروه تواشیح،محتوای تاثیرگذار،دکلمه خوان،نصاب دکورو...)
⚘⚘
👈 هر سازمان،ارگان،مدرسه،دانشگاه، مجتمع و مجموعه ای که درخواست دارد تا برای مخاطبین مورد نظرشان برگزار کنیم،لطفا مسئولین مربوطه با شماره
۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ یا ۰۹۱۲۳۵۱۷۱۳۸
تماس برقرار نمایند.
⚘⚘
🌷 به همراه هدایای صندوقچه بهشتی؛
⚘⚘
#جانفدا؛
#شهیدالقدس؛
#مکتب حاج قاسم عزیز؛
⚘⚘
👈کانال اطلاع رسانی:
راهیان مکتب حاج قاسم عزیز/راهیان نور/ راهیان کربلا/راهیان مقاومت/راهیان حرم/راهیان قدس/ راهیان وطنی و گلزارگردی/روایتگری ها/کنگره ها/یادواره ها/دوره ها/ کارگاه ها/ویژه برنامه ها/دیدارها/گردشگری ها/اردوها و...
👇👇👇
https://eitaa.com/sayarimojtabas
⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم سلیمانی:
در دفاع مقدس تشویق و هدیه ای نبود...اینها ویژگی های دفاع مقدس است، هیچ کجا پیدا نمیکنید. درجه و رتبه ای نبود. شما وقتی توی جمع وارد میشدی نمیتوانستی... این هم دقیقاً مصداق اون چیزی بود که در روایات ما پیرامونِ رسول معظم اسلام (ص)، ذکر میکنند، میگویند کسی وارد میشد در جمع، از نشستنِ اون جمع، از آراستن افراد، نمیتوانست تشخیص بدهد، پیغمبر اکرم چه کسی از اینهاست! جنگ چون چنین وضعی بود، امتیازی نبود، درجه ای نبود، رتبه ای نبود، یک چنین حالی گرفته بود از اون حال اولیه اسلام.
#هفته_وحدت
#هفته_دفاع_مقدس
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
💠💠💠
💠💠
💠
"پسرم قاسم"
#پارت-دوم
🌷محمد قاسم رضایی
🌷پدر:مرتضی رضایی ،روحانی کردستان سنندج
🌷روزجمعه داشتم عمامهام را میشستم که با فریاد همسرم دویدم داخل اتاق ، فهمیدم چه شده ، اما مات و مبهوت بودم. چشم دوخته بودم به تلویزیون. پاهایم میلرزید. سست شدم و دیگر نتوانستم بایستم. کم کم خودم را پیدا کردم و اشکهایم سرازیر شد. این را همه درک میکردیم. که حاج قاسم ماندنی نیست. حاج قاسم باید شهید میشد. غیر از شهادت اگر میرفت بیانصافی بود در حقش!
ولی باز هم سخت بود. چنین مظلومانه رفتن برایمان سخت بود.
🌷همان ساعاتی که موشکهای سپاه به پایگاه آمریکایی اصابت کرد. شب "انتقام سخت" ، فرزند دوممان متولد شد. پیشنهاد همسرم و پدرشان اسم قاسم بود. برای نامگذاری نزد آیت الله شهبازی نماینده کردستان رفتیم و گفتیم این پسر در شب "انتقام سخت" متولد شده آیت الله شهبازی گفتند: انشاالله از مجاهدین شود...
🌷هر کس دنبال پیشینه اسم خودش میرود. ما برای محمد قاسم از صفات و شخصیت حاج قاسم خواهیم گفت. اینکه برای زیبایی و کلاس اسمش را انتخاب نکردهایم. بلکه برایمان شخصیت و صفات صاحب اسمش مهم بوده است.
🌷او باید به وجود ایشان افتخار کند و در مسیر ایشان قدم بردارد تا مثمر ثمر باشد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
🌸🌸🌸🌸🌸 💗#مدافع_حرم💗 #قسمت_دهم نگاهم به آسمان می رود. نوشته بالای سردر ورودی حرم را می خوانم: قال ال
🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مدافع_حرم💗
#قسمت_یازدهم
موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه میکنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم.
- یادت که هست زینب چقدر از من می ترسید. آره؟
+ بله که یادمه. آخه کی با لباس پلنگی نظامی می ره خواستگاری؟
- پلنگی نبود که. لباس بسیجی ام بود. نو بود تازه خریده بودمش. گفتم اول برای همسرآینده ام بپوشم. زشت شده بودم مگه؟
+ خیلی هم بهت می اومد. عاشق تیپت شدم. به مامان می گفتم کاش ی عکس ازش می گرفتیم. مامان هم لب گزه می رفت که:" زشته این حرفها برای یک دختر. نه به داره نه به باره. "
- پس با لباسم ازدواج کردی ها؟
+ باز تو شیطنتت گُل کرد؟ آره با لباست. ببین امیر علی، هزاری سر به سر من بزاری، یک کلمه از من نمی شنوی.
- ای بابا. تازگی ها چقدر زود لو می رم. قبلا لااقل چند دقیقه ای سرکار می رفتی.
+ طرفت دیگه شاگرد نیست. بعد از چهار ماه دیگه اوسا شده
زینب سرش را از لای در داخل کرد: عمو اجازه هست بیام تو؟
- آره عزیزم. بیا .
دستم را به طرفش دراز کردم تا شوقم را از حضورش احساس کند. هنوز خجالت میکشد. با این حال، هربار، میآید و کنار ما مینشیند. همان طور که موهای خرمایی بلندش را نوازش میکنم، با لحن بچهگانهای میگویم: ماشالله زینب خانم خوب بزرگ و خانم شده ها. دیگه نمی ره پشت زهرا قایم بشه. هر بار که این جمله را می گویم، زیرزیرکی نگاهم میکند و کیف می کند که بزرگ و خانم خطابش می کنم.
زهرا سینی چایی به دست، کنارم می نشیند. هر دو به چایی و چینش فنجان و قندها نگاه کرده و می خندیم:
- یادش بخیر. یادته؟ ندیده بودم تو هیچ خواستگاری ای، این طوری قند رو بزارن تو نعلبکی ای که فنجان هم توشه. معمولا نعلبکی جداست. قند تو قندون. فنجان ها هم جدا. ما هم فرصت داشتیم ببینیم و بپسندیم یا نپسندیم.
+ معلومه که یادمه. ناسلامتی خودم چایی آوردما.
- چرا خب این طوری؟
+ برای اینکه وقت کم داشته باشی برای دید زدن.
چشمانم از تعجب باز ماند. لبخند موزیانه ای زد و فنجان چایی را از نعلبکی برداشت و قند را با دندان های جلویی اش گرفت: بفرمایید آقای داماد. نوش جان.
- بله بله خیلی ممنونم.
به تقلید از زهرا، قند را لای دندان جلویی ام گذاشتم و فنجان چای را برداشتم. یک نگاه به زهرا، یک نگاه به چایی درون فنجان انداختم. فکری به سرم زد. نعلبکی را برداشتم. چایی را سُر دادم داخل نعلبکی. در همان حال نگاه مهربانانهام را روی زهرا قفل کردم و فنجان را کج تر کردم. چشمان زهرا گشاد شد: نریزه نریزه.. ریختی که. امیر علی... زینب جیغ آرامی کشید و از اتاق بیرون رفت. لابد برای اینکه به مادرجان بگوید چه اتفاقی افتاده است. سوختم. اما به روی خودم نیاوردم. به کارم ادامه دادم؛ قند بین دندان هایم، چشمانی عاشق، زل زده به زهرا، فنجان هم کج تر و کج تر. خیز برداشت و فنجان را از دستم کشید: ریختی که همه چایی رو. چایی نمی خواستی می دادی خودم می خوردم. آخه کی تو این دوره زمونه چایی می ریزه تو نعبلکی. نکنه تو سوریه این مدلی چایی می خورین؟
قند را گوشه دهانم هُل دادم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: هزار نگفتم و هزار گفتی. بالاخره صدات رو در آوردم. پس هنوز هم هنرمندم. به خودم امیدوار باشم.
چشمانش را ریز کرد و رفت تا فنجان چایی دوم را برایم پر کند: بله خیلی هنرمندی. احسنت. سر و جان فدای هنر. نسوختی؟ داغ بودا.
ساق پایم که حسابی می سوخت اما آن سوزش کجا و این سوزش کجا. بوی نفت تمام دماغم را پرکرده بود. دبه را روی سینه و شکمم خالی کرد و گوشه ای انداخت. از لحظه ای که مرا اسیر کرده بودند، درباره عملیات و تعداد نیروها می پرسیدند. دوره ام کرده بودند. اسلحه هایشان پشت کمرشان بود تا دستانشان برای اعتراف گرفتن از من، آزاد باشد. دستانم را بسته بودند. از دو طرف، بازوهایم را گرفته بودند. شُل و رها قدم برمی داشتم و در یک لحظه که فشار دستانشان روی بازوهایم کم شد، سر و بالاتنه ام را به یک فشار، پایین آوردم و با پاشنه ی پا، چند ضربه محکم به نفر پشتی و پهلویی ام زدم. آرنج هایم را محکم گرفتند تا مهارم کنند. من هم دو پا را بالا بردم و شیارهای پوتین هایم را نثار صورت و لب و دماغشان کردم و بینی یکی شان را شکستم.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
💠💠💠
💠💠
💠
"پسرم قاسم"
#پارت-سوم
🌷محمد قاسم عاشوری
🌷پدر:مصیب عاشوری سطح ۳ حوزه مدرس
🌷مادر گوهر مشایخی، سیکل، خانهدار شهر قم
🌷قبلش حواسمان نبود اصلاً دقت نکرده بودیم که "قاسم" چه اسم قشنگی است. وقتی اسم پسرمان را قاسم گذاشتیم. تازه متوجه شدیم و درک کردیم، قشنگی و برازندگی این اسم را...
🌷محمد قاسم ۵ ماه بعد از شهادت حاج قاسم متولد شد. نامش در شناسنامه محمد قاسم است. چون پسر اولم محمد فاضل است. اما او را حاج قاسم صدا میکنم. محمد فاضل را هم به تبعیت از حاج قاسم حاج فاضل صدا میزنم ...
وقتی به مهمانی رفقا و فامیل دعوت میشویم. میزبان میگوید: امشب "حاج قاسم به خانهمان آمده"
🌷گاهی که حس و حالی دست می دهد، با محمد فاضل مداحی میخوانیم: (دلم یه جوریه، ولی پر از صبوریه...) محمد قاسم هم سینه میزند و با ما همخوانی میکند؛ با همان زبان کودکانه خودش ...
محمد فاضل دو سال از محمد قاسم بزرگتر است. گاهی با همان حالت بچگیاش میگوید: "بابا! دعا کنید من هم شهید بشوم"
🌷 یکی از جاهایی که حتماً باید محمد قاسم را ببرم سر مزار شهید سلیمانی است. قطعاً باید این کار را بکنیم. آنجا سر مزار شهید، برایش از حاج قاسم و رشادتها و اخلاص و خوبیاش خواهیم گفت.
🌷 زمانی که قاسم بپرسد چرا اسم مرا قاسم گذاشتید به این سفر خواهیم رفت و همان جا کنار مزار حاج قاسم برایش توضیح خواهیم داد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب حاج قاسم
💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------