📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-نهم
⚘🌱مسافرانی که آنجا می آمدند،با دیدن من و سنّ کمم متعجب می شدند. برخی اصرار داشتند داوطلبانه هزینه ی تحصیلم را بدهند.
یک بار دو زنِ مُحَجَّبه آمدند. یکی از آنها گفت:"پسرم،اسمت چیه ؟" گفتم :"قاسم" گفت:"قاسم جان ،میای با من تا کمکت کنم دَرست رو تموم کنی؟" اصرار زیادی کرد. گفتم:"نه! من با همین کار کردن می تونم درس هم بخونم."
⚘🌱شب،آهسته، پول هایم را شروع به شمردن کردم: همه دوتومانی و تعدادی زیادی هم دو ریالی ،پنج ریالی و ده شاهی بود. سر جمع ۱۲۵۰ تومان! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. موفق شدم پس از پنج ماه،هزار تومان برای پدرم بفرستم. شاید #بزرگترین پیروزی و موفقیت من تا آن روز بود. بلاخره موفق شدم قرض پدرم را اَدا کنم.
&ادامه دارد...
#نشر حداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-نهم
⚘🌱مسافرانی که آنجا می آمدند،با دیدن من و سنّ کمم متعجب می شدند. برخی اصرار داشتند داوطلبانه هزینه ی تحصیلم را بدهند.
یک بار دو زنِ مُحَجَّبه آمدند. یکی از آنها گفت:"پسرم،اسمت چیه ؟" گفتم :"قاسم" گفت:"قاسم جان ،میای با من تا کمکت کنم دَرست رو تموم کنی؟" اصرار زیادی کرد. گفتم:"نه! من با همین کار کردن می تونم درس هم بخونم."
⚘🌱شب،آهسته، پول هایم را شروع به شمردن کردم: همه دوتومانی و تعدادی زیادی هم دو ریالی ،پنج ریالی و ده شاهی بود. سر جمع ۱۲۵۰ تومان! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. موفق شدم پس از پنج ماه،هزار تومان برای پدرم بفرستم. شاید #بزرگترین پیروزی و موفقیت من تا آن روز بود. بلاخره موفق شدم قرض پدرم را اَدا کنم.
&ادامه دارد...
#نشر حداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------