eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌹کانال ترویج مکتب حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 اعزام راویان تخصصی مکتب برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استادومربی مکتب اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @shahidegomnamemaktabehajqasem
مشاهده در ایتا
دانلود
ناگفته های سپاه در مقابله با پژاک آغاز عمليات اصلي عمليات اصلي از منطقه «بورالان» در مرز تركيه شروع شده، راه ها بر دشمن بسته شد، در چند مرحله درگيري شدت گرفت، اما دشمن نتوانست راهي بيابد، چند كشته داد و در آنجا شكست را پذيرفت و براي جلوگيري از سقوط ساير مقرها و پناهگاه هايش آنها را بيشتر تقويت كرد. مي بايست به دشمن امان داده نمي شد و حركت بعدي در ارتفاعات قنديل و پيرامون قله حاج ابراهيم كه 300 متر بلندتر از قنديل است، شروع شد. سختي ها، موانع، خطرات موقعيت برتر جغرافيايي دشمن، ارتباط شخصي و خانوادگي، نيازها و كمبودها و ... هيچ كدام باعث ترديد و زمين گير شدن نيروهاي سلحشور عمليات كننده نشد و آنها قدم به قدم، تپه به تپه و قله به قله و ارتفاع به ارتفاع جلو مي رفتند، درگير مي شدند و با وجود مجروح و شهيد شدن همرزمان از حركت باز نمي ماندند، هر چه مقاومت دشمن بيشتر مي شد، انگيزه و عزم رزمندگان براي شكست دشمن و فتح منطقه قوي تر مي شد. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 بمب های جهنمی، منفجر شده اند. ابوعلی درجا شهید شده است. نصف صورتش را ترکشی به بزرگی فرزبی های امین، با خود برده است. حیدر چند متر آن طرف تر افتاده. بدنش غرق خون است. دست راستش از آرنج آویزان است. سفیدی استخوان مچ پایش، بین آن همه خون، برق می زند. تقریبا رنگ لباسش، مشخص نیست. همان لباس شسته شده ای که تازه آن را روی صخره ای پهن کرده بود. از چادر که بیرون آمدم گفت: می گم امیرعلی، تو چرا سرتو نمی شوری؟ بیا تشت رو اماده کردم سرتو بشوری. خودمم کمکت می کنم زود تموم بشه. به زور مرا نشاند روی تخته سنگی و تشتی که پر از کف بود، آرام روی سرم خالی کرد. آب تشت داغ داغ بود. پوست سرم سوخت. سقلمه ای بهش زدم که: جوش بود که. سوختم. خونسرد و بی خیال گفت: سوریه است دیگر. آفتابش هم هوا را گرم می کند هم آب را. صدایش را جدی تر کرد و ادامه داد: سوریه، آب و هوایی گرم دارد. شب هایی سرد و استخوان سوز، روزهایی گرم و خرماپز ... همان طور که داشت انشای آب و هوای گرم سوریه را از بر برایم می‌خواند تا نمره بدهم، به بهانه چنگ زدن، تا دلش خواست موهایم را کند. آخ و اوخ از دهانم نمی افتاد. یک بطری آب تمیز روی سرم که خالی کرد گفت: ببخش دیگر بضاعت من همین بود که آب متبرک شده‌ی لباس شویی ام را حلالت کردم. یک تیر و دو نشان. با همان تشت خالی، افتادم دنبالش: که یک تیر و دو نشان ها؟ چنان تیر و نشانی حالیت کنم که مرغان سوری به حالت تخم کنند. بچه های فاطمیون می خندیدند. "کجایید بچه ها؟ حیدر هنوز زنده است. پتو بیاورید. ابوطاهر، ابوهشام، بیایید حیدر را به عقب ببریم." هر چه داد می زدم کسی صدایم را نمی شنید. ، صدا در گوش خودم هم نمی پیچید. نعره کشیدم: " بچه ها." ضربه شدیدی به سرم خورد. صدایم در گلو خفه شد. همه توانم را جمع کردم که صدایم را به گوششان برسانم. باز هم داد زدم:" حیدر زنده است." با درد فجیعی به هوش آمدم. چیزی مدام به شکم و پهلوهایم می خورد. احساس کردم بدنم از وسط نصف شد. هیکل بزرگ سیاهی بالای سرم ایستاده بود. برای لحظاتی نمی دانستم کجا هستم. به سختی می دیدم. گرد و غباری که در هوا پیچیده بود، همان ذره ی نوری که می‌آمد را هم کمرنگ کرده بود. از درد در خود مچاله شدم. دستانم از پشت بسته بود. آن هیکل سیاه و بزرگ، طنابی که به گردنم انداخته شده بود را گرفت و داخل دالان، چون پر کاهی روی زمین کشید. یادم آمد. در اسارت داعشی ها بودم. طناب به گردنم فشار می آورد. نمی توانستم درست نفس بکشم. به خودم تلقین می کردم: صلابت صلابت. امیرعلی صلابت یادت نرود. درد ها را رها کن. درد همیشه هست. -فدا❤ حاج قاسم 💠https://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------