eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌹کانال ترویج مکتب حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 اعزام راویان تخصصی مکتب برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استادومربی مکتب اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @shahidegomnamemaktabehajqasem
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 حتی حاج جواد از گردان امام علی،نمی‌دونست که مجید فامیلیش قربان خانی یه.با این که با هم بچه محل بودن و زیاده مراوده داشتن.بس که به اون اسم معروف شده بود.تا یک روز که من سر سوریه رفتن مجید،بهشون زنگ زدم،تازه اون جا از بقیه دوستاش پرسیده بود؛این مجید بربری کیه و فامیلیش رو فهمیده بود.مجید توی ماه خرما پزون دنیا اومد،یعنی تو قلب الاسد تابستون،آخرین روز مرداد هزار و سیصد و شصت و نه.در طول نه ماه بارداری مجید،پیش مادرم بودم،یعنی مادرم خواست که برم پیشش. میگفت خانمی که بارداره،هر چیزی رو نباید بخوره،سر سفره هرکی نباید بشینه.لقمه ی ناجور نباید بخوره که روی بچه اش اثر بذاره.منم از خدا خواسته،شاد و خوشحال وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مادرم.منزلشون یه طبقه بود.سه تا اتاق و یه هال و یه راهرو داشت.اتاق جلوی حیاط که آفتاب گیر و دل بازتر بود،مادرم داد به من.اون روزها من فقط ساناز رو داشتم.ساناز دختر اولمه،یه سالش بود و همه کارهاش رو مادرم می‌کرد. یادم نمیاد نه ساناز نه بقیه بچه ها رو خودم حموم کرده باشم،يا حتی بقیه کارهاشون رو.مجید که دنیا اومد و بعدش تاتی تاتی کرد و به مرور،حرف زدن یاد گرفت،به مادرم میگفت مامان،نمیگفت مامان بزرگ!به من میگفت مریم.بیشتر اخلاق هاش هم شبیه مادرم بود.مجید به فکر فردا نبود.از این آدم هایی بود که میگفت امروز رو عشق است،بی خیال فردا.هرچی پول توی دست و بالش بود،همون روز خرج میکرد.این اخلاقش هم شبیه مادرم بود.خیلی هم به مادربزرگش وابستگی داشت.عید نوروز سال نود و دو بود که مادرم تو تصادف ماشین،در جاده فامنینِ همدان،دفتر عمرش بسته شد و به رحمت خدا رفت.صبح زود،بعد از نماز بود که به من زنگ زدن و گفتن مادرت توی بیمارستانه.من و برادرام راه افتادیم سمت همدان.مجید می‌دونست که مامان به رحمت خدا رفته،ولی به روی خودش نمی آورد که یه وقت حال من بد نشه.با این که از درون،حال خودش هم بدتر از همه ما بود.چون به مادرم خیلی وابسته بود.همه جلوی در بیمارستان جمع شدیم‌.نصف فامیل هم،همون موقع برای ختم یکی از اقواممون جمع شده بودن،که متوجه میشن مادر منم فوت کرده.مجید اون روز برا تمام فامیلی که اومده بودن،از جیب خودش ناهار گرفت.نمی خواست کسی بدون غذا بره.مجید رو بعدها به خاطر این کارش تحسین می‌کردم. سر بند فوت مادرم،بعداز چند ماه که حالم کمی بهتر شد،به من می گفت:((دور از جونت ،اگه جای مامان عفت،تو مرده بودی،این قدر داغون نمی شدم،انگار شکسته شدم)).با یکی از دوستاش که خیلی صمیمی بود،هر وقت پنج شنبه ها از بهشت زهرا رد می‌شدن،می گفت: _من مامان عفت رو خیلی دوست داشتم.یادت باشه،هربار که از اینجا رد شدیم،براش فاتحه بخونی! جالبه هروقت که رد می شدند،نگاه به دهان دوستش می کرده،ببینه فاتحه میخونه یا نه. خانواده ی من همه پسر دوست بودن و پسری.من یه دختر داشتم و همه دل شون می خواست بچه دومم پسر باشه. مجید که دنیا اومد،مادرم که نگران این مسئله بود،از افضل میپرسه بچه چیه؟ آقا افضل طوری آهسته میگه پسره،که مادرم ((دختر)) میشنوه و با حسرت میگه: _کاش پسر بود،پسر خوبه!من خودم پنج تا پسر دارم،هر کدومشون برام اندازه یه فامیلن. 🌷🕊 💥ادامه دارد... ۱-فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------