#ایستگاه_شهدا🌷
یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید
حال دلتون خوب شد ما را هم دعا کنید
۱. digipostal.ir/cofa3zi
۲. digipostal.ir/cmdgvds
۳. digipostal.ir/cu961hs
۴. digipostal.ir/cabb62c
۵. digipostal.ir/c87kide
۶. digipostal.ir/ceiv42d
۷. digipostal.ir/csenas8
۸. digipostal.ir/cezkkiq
۹. digipostal.ir/c0enl2t
۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j
۱۱. digipostal.ir/cfir815
۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz
۱۳. digipostal.ir/cwbze98
۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j
۱۵. digipostal.ir/cjarjqv
۱۶. digipostal.ir/cpexi3q
۱۷. digipostal.ir/cufmm0j
۱۸. digipostal.ir/c3fxydo
#ایستگاه_شهدا 🌷
اهل کمک کردن به دیگران هستی!؟
مثلا اگه کسی ازت پول قرض بخواد
و تو هم پول داشته باشی
میتونی بهش قرض بدی؟!
میتونی به راحتی از سرمایه ات بگذری تا کار کسی راه بیوفته؟!
↯آقا محمدرضا درسته که پول سخت جمع می کرد اما به راحتی می بخشید و خیلی راحت به دیگران قرض میداد.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری🌷
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایستگاه_شهدا 🌷
خیلی داشت ازش خون میرفت، یهو به رفیقش گفت: بلندم کن بشينم..
رفیقش گفت: واسه چی؟ تو حالت خوب نیست سجاد!
گفت: اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم
و بعد از چند دقیقه، شهید شد :)
#شهیدعزیز
#شهیدسجادعفتی🌷
#ایستگاه_شهدا🕊
#شهیدایمان_خزاعی_نژاد🌷
یکی از مشخصه های اخلاقی ایمان یتیم نوازیاش بود. مسافرت اصفهان رفته بودیم. سی و سه پل نشسته بودیم که یک دختر بچه دیدیم دست فروشی میکرد دختر بچه امد پیش ما و به من گفت خانوم لواشک میخاهی؛ اولش گفتیم نه با خودمون فکر کردیم شاید کارشه اما دختر بچه یکبار بیشتر نگفت اصرار نکرد. انگار خودش هم از این وضعیت ناراضی بود.
خلاصه از ما گذشت ایمان دختر بچه رو زیر نظر گرفت دختر با وجودی که کوچولو بود، خیلی با حیا بود. جمع مردانه نمیرفت یا پیش خانمها میرفت یا پیش خانوادهها. ایمان فهمید این بچه کارش فروشندگی نیست چون مثل بقیه اصرار نمیکرد، واقعا از سر نیاز این کار رو میکرد.
دختر بچه از ما دور شده بود ولی ایمان دوید دنبالش ازش لواشک خرید بعد نشست خیره شد به دور دست و گفت الهه دوست دارم خدا اینقدر به من توانایی بده که بتوانم به اینجور بچه ها کمک کنم.
🎤راوی: همسر شهید
#ایستگاه_شهدا
شیعهی مرتضی علی(علیهالسلام) باید با رفتارش عشقش را ثابت کند.
کسی که توی هیئت فقط سینه میزند، خیلی کار بزرگی نمیکند! باید رفتار و کردارمان در زندگی و برخورد با دیگران، ثابت کند که یک شیعه واقعی هستیم.
سردار شهید مصطفی صدرزاده🌷
🌷 #ایستگاه_شهدا
#به_پشتوانه_مادر....
🌷سال شصت و یک، بعد از آنکه چند ماهی کردستان بود، زنگ زد که براى تعویض عینکش از چشم پزشكى سمنان نوبت بگیریم. دو روز بعدش هم آمد. هنوز عرقش خشک نشده بود که گفت: ساکم کجاست؟ _مادرجان هنوز از راه نرسیدى! _باید برم غرب. _مگه چه خبره؟ _امام فرموده: به یارى برادراتون برین غرب کشور! _مادرجان خیلی ضعیف شدى؛ قدرى استراحت کن! - تکلیف، ضعیف و قوى نداره. فردا بلیط دارم. _مگه فردا تشییع شهید آذرى نیست؟ (شهید محمدحسن آذری از دوستان بسیار صمیمی شهید بود که در تاریخ پنجم آذر شـصت و یـک در منطقهى سردشت به شهادت رسید.) _درسته! ولی مادر وظیفهام اینه که سنگرش رو پرکنم. _حالا که اینطوره خدا پشت و پناهت!
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز اسدالله مؤمنی و شهید معزز محمدحسن آذری
🎤راوى: مادر گرامی شهید
🌷 #ایستگاه_شهدا
#از_اين_امضا_بالاتر؟
#امضاى_با_خون!
🌷يكى از روزها كه به بيمارستان جندى شاپور اهواز رفته بودم، روى يكى از تخت ها رزمنده اى را ديدم كه به شدّت زخمى شده بود، تركشى كه به شكم او برخورد كرده بود، آن قدر بزرگ بود كه از روى ملحفه كاملاً مشخص بود.
🌷نزديك او رفتم، به من گفت: مادر نمى دانم زنده مى مانم يا خداوند شهادت نصيبم مى كند، من يك پيام به ملت ايران، به خصوص به زنان و دختران دارم كه از شما مى خواهم به آنان برسانى؛ مى خواهم به آنها بگويى كه: ما به دنبال مقام و شهرت به جبهه نيامديم، بلكه هدف ما اسلام و قرآن و حفظ حجاب زنان بود.
🌷به او گفتم: پسرم پيامت را بنويس تا سند كتبى داشته باشم. دستش به شدت مجروح بود، به هر زحمتى بود، چند سطر نوشت. گفتم: امضايش كن! انگشتش را به خون آغشته كرد و پايين نامه زد و گفت: از اين امضا بالاتر؟!
راوى: زهرا محمودى
📚 كتاب مستوران روايت فتح، ص ١١٤
#ایستگاه_شهدا
امیر سرلشکر
#شهیدسیدمسعود_منفردنیاکی🌷
دختری داشت که مریض بود و مدام ایشان را برای مداوا نزد پزشک میبردند.
حین عملیات فتح المبین بود که همسرش نامه نوشت که دخترمان به شدت بیمار است ؛ شما هم به بالین دخترت بیا.
در پاسخ به نامه همسرش نوشته بود ،
نزد دخترم ، خاله ، عمه و بستگان دیگر هستند که کمکش کنند و نیازی به وجود من نیست ، اما اینجا به من نیاز هست .
پس از گذشت حدود یک ماه ، دختر شهید فوت کرد.
تلگراف زدند که دخترمان فوت کرده خودت را برسان !
جواب تلگراف را اینطور داد که!!
آنجا کسی هست که فرزند من را تشییع کند ، اما اینجا ۱۲ هزار بچه هستند که کسی بالای سرشان نیست .
عملیات را رها نکرد تا به عزیزان خود برسد ، بلکه بعد از اتمام عملیات و بعد از گذشت چهل روز از فوت فرزندش به خانه برگشت ...
#ایستگاه_شهدا
#شهیدسعید_زندی🌷
کی اون دنیا رو دیده؟!
برای بچه های گردان از برزخ و قیامت صحبت کردم،بعد سعید آمد توی اتاقم وگفت:
حاج آقا! ، جهنم و بهشت برزخی این شکلیه!! ، و از برزخ با تمام جزییاتش صحبت کرد!
گفتم: کدوم کتاب رو خوندی؟
چیزی نگفت! ، اصرار کردم ، گفت:
خودم برزخ رو با جزئیاتش دیدم!!
یکبار هم گفت: حاج آقا دیشب نائب الزیاره شما در مشهد بودم!!
یقین کرده بودم که سعید، طیالارض دارد!!
رفقایش با اصرار از او پرسیده بودند چطور به این مقام رسیدی؟ گفته بود:
با صلوات! ، روزی ۵هزار تا ۱۴هزار صلوات به نیت تشکر از خدا بابت نعمت اهل بیت میفرستم...
📚 کوچه شهدا
#ایستگاه_شهدا
#شهیدمحمدهادی_ذوالفقاری🌷
اولین بار که ایشان را دیدم با یک خودرو به سمت نجف بر می گشتیم،
موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم، هادی به راننده گفت: نگه دار، تعجب کردم، گفتم: شیخ هادی اینجا چکار داری؟
گفت: می خواهم برم وادی السلام.
گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات
است، صبر کن وسط روز برو توی قبرستان، هادی برگشت و گفت: مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد، بعد هم پیاده شد و رفت.
بعدها فهمیدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده.....
📚 پسرک فلافل فروش
#ایستگاه_شهدا
#شهیدمحمدعلی_منصوری🌷
ده ماه از مفقود شدن محمد میگذشت و مادر در این مدت بدجور دلتنگ فرزند دلبند خود شده بود ولی به خاطر نجابت و به احترام خانم زینب کبری سلام الله علیها اعتراضی نمیکرد .
بخاطر نگاه و حرف مردم زجر میکشید و گاهی اوقات دلتنگی خود را بروز میداد.
وقتی پیکر محمد را آوردن و توی محله تشییع انجام شد ، خیلی ها به مادر تبریک میگفتند و او اشک هایش را پنهان می کرد.
ظاهرا بعضی از همسایگان در مورد یه مادر شهید دیگر گفته بودند که این بچه او نبوده که گریه نمیکرده و این جور حرف ها.
به گوشش رسیده بود و مادر نمی دانست چه کند ، اگر گریه میکرد دشمن شاد میشد و اگر آرام بود باید....
در تنهایی خود به یاد مصیبت اباعبدالله الحسین و صبر خواهرش زینب کبری سلام الله علیها بر داغ فرزندش اشک می ریخت .
شب ها چراغ اتاق رو به کوچه را روشن میگذاشت تا شاید پسرش بگردد و بداند کسی در خانه منتظر اوست.
سال ها بعد و پس از یه دوره بیماری و فراموشی حافظه ، به فرزند شهیدش پیوست....
📕 ماه من