#روایت_عشق
از کنار صف نماز جماعت رد شدم دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما تو صف نرفته برگشتم آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم و پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم. انگار مردم تازه فهمیده بودند که #حاج_قاسم آمده حرم از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند وقت رفتن گفت:
«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚 #سلیمانی_عزیز*
❤️یادسردار دلها باصلوات❤️
#کتاب_صوتی
#سلیمانی_عزیز
"خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی"
✅ لینک دانلود کتاب صوتی " سلیمانی عزیز " از گوگل درایو 👇👇
https://drive.google.com/folderview?id=1m-EXo9oBGsaqIgqaVsdJOJMMWA_cHH3V
مکتب سردار سلیمانی
خاطره «صف حمام» گوشه ای از خاطرات سردار سلیمانی 🇮🇷
سر و صورتمان پر بود از خاک و غبار؛حتی روی مژه هایمان خاک نشسته بود.شرجی هوای تابستان و گرمای دشت مهران هم که جای خود داشت؛بدن ها زیر عرق بود و لباس ها پر از شوره!وقتی از عملیات برگشتیم عقبه،یک صف طولانی و پر پیچ و خم ایستاده بودند بروند حمام،تدارکات لشکر سی چهل تا حمام صحرایی زده بود.با بچه ها رفتیم آخر صف.پشت سر من هم یک جوان بسیجی آمد و ایستاد؛با چفیه صورتش را پوشانده بود.تا نوبتمان شود،دو ساعتی طول کشید.وقتی نوبتم رسید،طبق عادت به نفر پشت سری بفرما زدم.داشت چفیه را از صورتش باز می کرد.خشکم زد؛حاج قاسم سلیمانی بود!
فرمانده لشکر دو ساعت ایستاده بود توی صف حمام،مثل بقیه نیروها!
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
خاطره «عزیزتراز فرزند» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍چند روزی میشد که پسر دو ماه اش حال نداشت.بیمارستان بستری شده بود.همان روزها خبر رسید اشرار،تعداد زیادی را گروگان گرفته اند و برده اند توی خاک افغانستان،آبروی نظام در میان بود.می گفتند ممکن است گروگان ها را بکشُند و بعد فیلم هایش را پخش کنند و بگویند جمهوری اسلامی عرضه ندارند مردم خودش را نجات بدهد. خبر که به حاجی رسید،معطل نکرد.
زنگ زد و گفت:《آماده باش بریم ماموریت.》خواستم بگویم:"پسرت چی؟"حرفم را خوردم.خیلی طول نکشید.#حاج_قاسم درسی به اشرار داد که خودشان گروگان ها را صحیح و سالم آزاد کردند.وقتی برگشتیم کرمان،پسرش از دنیا رفته بود.حاجی عزیزان مردم را برگرداند به آغوش خانواده،عزیز خودش را گذاشت توی آغوش خاک!
#جان_فدا
#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
ایستگاه حاج قاسم 🌷
😍 خاطره «زیارت عاشورا» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍یک روز بی مقدمه پرسید:صدفی!می خوای عاقبت به خیر بشی؟
فوری جواب دادم:معلومه حاجی!چرا نخوام.انگار که بخواهد یک گنج را دو دستی بگذارد توی بغلم،با اشتیاق گفت:زیارت عاشورا بخون.من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم.اگه می تونی،هر روز بخون؛نمی تونی،هفته ای یه بار بخون؛نمی تونی،ماهی یه بار بخون.
حاجی!من مداحم،زیاد زیارت عاشورا می خونم.
دستی روی شانه ام زد:نه اونا که برای مردم می خونی،تنهایی بشین توی خلوت برای خودت بخون.
🎤راوی : مهدی صدفی
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
🔻 از راه که میرسید، پدر را میبرد حمام. خودش لباسهای پدر را میشست. مینشست کنار بابا، دستهای چروکیدهاش را نوازش میکرد و میبوسید. جورابهای پدر را میآورد و موقع پوشاندن، لبهایش را میگذاشت کف پای پدر.
🔸 مادر هم که در بیمارستان بستری بود، از سوریه که آمد بیمعطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند؛ حتی برادر و خواهرها. وقتی با مادر تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را میکشید روی پاهای خستۀ مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشکهای چشمش پای مادر را شستوشو میداد.
🔺 کسی از حاجقاسم توصیهای خواسته بود. چند بندی برایش نوشت که یکیاش احترام به پدر و مادر بود: «به خودت عادت بده بدون شرم، دست پدر و مادرت را ببوسی. هم آنها را شاد میکنی، هم اثر وضعی بر خودت دارد.»
📚 از کتاب #سلیمانی_عزیز | گذری بر زندگی و رزم شهید حاجقاسم سلیمانی