در مکتب شهادت
در محضر همسران شهدا
#آخرین_خداحافظی
سجاد گريه😢 مي كرد و مي گفت: سعيده جان خيلي دلم برايت تنگ مي شود 😔 بدان هميشه كنارت هستم.
برايم دعا كن اگر ته دلت راضي شود همه چيز درست مي شود. پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من كاسه آب دستم بود. جلوي در پوتينش را محكم بست. گفت: خيلي به تو اطمينان دارم واقعاً لياقتش را داري. رفت تا سركوچه و دوباره برگشت. مرا نگاه كرد و آب را پشت سرش ريختم. قرار بود برويم مشهد كه رفت سوريه. يك شب قبل از شهادت خواب ديدم در مشهد بعد از زيارت يك آقاي نوراني در دست چپم جاي حلقه انگشتر عقيق و در دست راستم انگشتري با نگين فيروزه و كف دستم چند تا مرواريد انداخت. وقتي براي سجاد تعريف كردم گفت تعبيرش اينكه يك سعادت بزرگي نصيبت مي شود. گفت: بي بي امضا كرده و كارمان درست مي شود.
🕊#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سجاد_عفتی
دو رفیق ، دو شهید
شهید صدر زاده
شهید عفتی
یاد عزیزشان با صلوات
در مکتب سردار سلیمانی
مدافعان حرم
یاران حاج قاسم
بازگشت ِپیکرِ «مصطفی» به «شهریار»، شور و هیجان بی سابقه ای در میان جوانانِ بسیجی این شهر برپا کرد و بیشتر از همه، رفیق بزرگ ترش «سجاد» بود که بیتابی می کرد. رفیق زرنگش، این بار هم جلو زده بود و «سجاد» آشفته و بی قرار، در لحظه به لحظهی تشییع او حضور داشت. بعد از آن، «سجاد» دو ماه هم طاقت نیاورد. تابوت او، درست 60 روز بعد از «مصطفی» روی دوش رفقای شهریاری قرار گرفت. درست شانه به شانهی «مصطفی» جای کوچکی در گلزار شهدا باقی بود، که آن را برای «سجاد» مهیا کردند و امروز، «مصطفی» و «سجاد» در کنار هم، انتظار ظهور مولایشان را می کشند
#شهید_سجاد_عفتی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
یاد عزیزشان با صلوات
تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند...
وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود
به سختی گفت: کمکم کنید روی زانوهام بشینم...
بهش گفتم: برا چی؟! خون زیادی ازت رفته....
گفت: آخه ارباب اومده، می خوام بهش سلام بدم....
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله
#شهید_سجاد_عفتی
●ولادت : ۶۴/۴/۳۰ - رامسر
●شهادت: ۹۴/۹/۲۹ - خانطومان سوریه
مکتب سردار سلیمانی
یاران حاج قاسم
تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند...
وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود
به سختی گفت: کمکم کنید روی زانوهام بشینم...
بهش گفتم: برا چی؟! خون زیادی ازت رفته....
گفت: آخه ارباب اومده، می خوام بهش سلام بدم....
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله
#شهید_سجاد_عفتی 🌷
بعد از تیر خوردنش بچه ها اومدن به کمکمون
خیلی خون ازش رفته بود
فقط برگشت به یکی از رفقا گفت:
بلندم کن رو زانوهام بشينم
برگشتم بهش گفتم: واسه چی..؟!
خون زیادی ازت رفته
که آقا سجاد گفت:
اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم..
#شهید_سجاد_عفتی🌷
بعد از تیر خوردنش بچه ها اومدن به کمک مون
خیلی خون ازش رفته بود
فقط برگشت به یکی از رفقا گفت :
بلندم کن رو زانوهام بشينم
برگشتم بهش گفتم : واسه چی..؟!
خون زیادی ازت رفته
که آقا سجاد گفت :
اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم...
#شهید_سجاد_عفتی🌷
مصطفی میگفت: " این زندگی یه زندگیه و اون چیزی که ما بهش فکر میکنیم و عشقش رو داریم یه چیز دیگه است.
ما زن و بچه رو دوست داریم ، رفقا رو دوست داریم ، ولی عشق به خدا وا امام زمان( عج ) یه چیز فراتر از زندگی مادیه!
واقعا هم همینطور بود...
از وقتی که یادم هست دغدغه شهادت داشت و فکرش همیشه شهدا بود.
من شهدا را خیلی نمیشناختم، اما مصطفی تا جایی که میتوانست به دیگران معرفیشان میکرد. چون دغدغه شهدا را داشت و زندگینامه ی شان را میخواند و دنبال آنها میرفت.
برای همین چیز ها بود که میگفت: "اگه کسی یه روز به فکر شهادت نبود باید خودش رو تنبیه کنه!"
راوی دوست شهید
#شهیدمصطفیصدرزاده🌷
#شهید_سجاد_عفتی🌷