🔷مرحوم کوثری فرمود: محرم از خانه خارج شدم به قصد رفتن به مراسمات و روضه خوانی، در راه کودکانی اصرار کردند در موکب کوچکشان برایشان درحد چند بیت روضه بخوانم. اول صرف نظر کردم و پسری از اصرارشان رفتم و چند بیت روی منبرِ آجری شان خواندم.
تمام که شد برای پذیرایی چای برایم آوردند که در خانه یا جای دیگری چنین چایی هرگز نمیخوردم، برای اینکه کودکان دلخور نشوند، یواشکی چای را گوشهای ریختم و تشکر کردم و رفتم به مراسمات سنگینی که داشتم برسم.
شب که آمدم خانه از خستگی به خواب رفتم.
در خواب مادرسادات را دیدم. فرمود: فلانی، تنها روضه ای که از تو قبول شد همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی، و اینکه آن چای را که ریختی در کناری، من آن چای را با دستِ خودم برایت ریخته بودم...
در این حال از خواب بیدار شدم و فهمیدم روضه هایی که ما تحویلشان نمیگیریم، اهل بیت حواسشان هست!
✍️ آقایچایی
#روضه
#حکایت_خواندنی
#حکایت_خواندنی
💠روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت:
دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم
من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام،
پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند، پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند
وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با اوازدواج خواهم کرد!!
و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر ؛قاضی ؛وزیر و امیر بدنبال او، ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!
من دنیا هستم!! من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان ، معرفتشان غافل میشوند و حرص و طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمیرسند...
🌱🌱
#حکایت_خواندنی
✍در بنی اسرائیل یک نفر قاضی بود که بین مردم به حق قضاوت می کرد. او وقتی که در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روی تخت بگذار که به خواست خدا چیز بد و ناگواری نخواهی دید.
وقتی که او مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد و پس از چند دقیقه، روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگاه کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می کند.از این منظره وحشت زده شد و روپوش را به صورتش افکند.
همان شب در عالم خواب شوهرش را دید، به شوهرش گفت آیا از آنچه در مورد آن کرم دیدی وحشت کردی؟ زن گفت آری. قاضی گفت سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به خاطر تمایل من به برادرت بود.
روزی برادرت با یک نفر نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی که آنها نزد من نشستند تا بین آنها قضاوت کنم، من پیش خود گفتم خدایا، حق را با برادر زنم قرار بده. وقتی که نزاع آنها بررسی گردید اتقاقاً حق با برادر تو بود، خوشحال شدم.
آنچه از کرم دیدی مکافات عمل من بود که چرا چنین مایل بودم که حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را در هوای نفس خودم حفظ نکردم.
#قضاوت
@maktabozeynab
🌟 #حکایت_خواندنی
حجتالاسلام والمسلمین صافی اصفهانی با بیان خاطرهای از #آیتالله_ناصری گفت:
آیت الله ناصری در باره استاد اخلاق خود در نجف می گفتند که حضرت آیت الله سید محمد #کشمیری، استاد ما و از اولیای الهی و اوتاد بود و ارتباط فوق العاده ای با حضرت حقّ داشت و معجزات و کرامات عجیب و بسیاری از ایشان نقل شده است. داستان های محیّر العقولی که بعضی از آن ها را به خاطر دارم.
در نجف شب های جمعه از خانه بیرون می آمد و به حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) مشرف می شد و تا قبل از اذان صبح به منزل باز نمی گشت. ایشان چیزی از کسی قبول نمی کرد. مجتهدی مسلم و خیلی مورد توجه همگان بود چیزی از بازار نمی خورد. خودش آردی در منزل تهیه می کرد و به نانوای متدیّنی می داد که برای ایشان این نان را می پخت. خطّش خیلی زیبا بود. تابلو هایی را با عبارت «یا صاحب الزمان أغثنی، یا صاحب الزمان ادرکنی» می نوشت و به پسرش می داد. او هم آن تابلو ها را چاپ می کرد و می فروخت و پولش را به پدر می داد. پدر هم زندگی خود را با آن اداره می کرد.
ایشان استاد اخلاق ما بود. من خدمت ایشان می رسیدم.
یکی از دفعاتی که به دیدار ایشان رفته بودم، از ایشان #اسم_اعظم را خواستم. گفتند:
اگر اسم اعظم را می خواهی به در خانه امام زمان (علیه السلام) برو و از این اسم شریف:👈 « #یاصاحبالزمانأغثنی #یاصاحبالزمانأدرکنی» نگذر.
این اسم اعظم حق است، به آن توجه داشته باش! و بعد دنبالش این ماجرا را برای بنده تعریف کردند: که سفری به خراسان رفته بودم. در مسیر برگشت از تهران به قم رفتم تا یکی از آشنایان و بستگان را ببینم و بعد به عراق بازگردم. در نیمه شبی که هوا سرد بود، اتوبوس مرا جلوی صحن #حضرت_معصومه (سلام الله علیها) پیاده کرد. من هم پیاده شدم. اما من پیرمرد هشتاد و پنج ساله با چمدان و ساک کجا بروم؟ من که آدرس را بلد نیستم و کسی هم نیست که از او نشانی را بپرسم. مقداری ایستادم، دیدم خبری نشد. با خود گفتم ما که صاحب و ملجأ داریم. بهتر است از ایشان استمداد کنم. می گفت ساک را به یک دست گرفتم و عصا و چمدان را هم به دست دیگر. چشمانم را بستم و در پیاده رو به طور مرتب می گفتم: «یا صاحب الزمان أغثنی یا صاحب الزمان أدرکنی» مکرر این اسم را تکرار می کردم و را ه می رفتم. یکدفعه سنگین شدم و بعد از آن دیدم بر در یک خانه ام! نگاه کردم! دیدم نام آن فامیل ما بر در نوشته شده است. در زدم، آمد در را باز کرد و متحیرانه از من پرسید، چطور آمدی؟ گفتم: آمدم دیگر و به داخل خانه رفتم.
💠آیتالله ناصری میگفت: اسم حضرت بقیة الله (علیه السلام)، اسم اعظم حضرت حقّ است. در گرفتاری های روحی، معنوی، جسمی، مادی، توجه و توسلتان به این اسم شریف باشد. خدا شاهد است بنده مکرر گرفتاری های مختلفی داشتم، مخصوصاً در فشار ها و ناراحتی های خارجی با این ذکر نتیجه ی قطعی گرفته ام. این ذکر را یادداشت کنید و در مواقع گرفتاری متوسّل و متوجه به حضرت بقیه الله ـ روحی له الفداء ـ شوید. ان شاء الله نتیجه ی قطعی خواهید گرفت. این ذکر، عدد هم ندارد و ایشان به من نفرمودند که برای جواب گرفتن چند بار آن را تکرار کنم. لازم است مرتب آن را تکرار کنید
#حکایت_خوبان
#شبییکحکایت
#دهه_کرامت
@maktabozeynab
🔷مرحوم کوثری فرمود: محرم از خانه خارج شدم به قصد رفتن به مراسمات و روضه خوانی، در راه کودکانی اصرار کردند در موکب کوچکشان برایشان درحد چند بیت روضه بخوانم. اول صرف نظر کردم و پسری از اصرارشان رفتم و چند بیت روی منبرِ آجری شان خواندم.
تمام که شد برای پذیرایی چای برایم آوردند که در خانه یا جای دیگری چنین چایی هرگز نمیخوردم، برای اینکه کودکان دلخور نشوند، یواشکی چای را گوشهای ریختم و تشکر کردم و رفتم به مراسمات سنگینی که داشتم برسم.
شب که آمدم خانه از خستگی به خواب رفتم.
در خواب مادرسادات را دیدم. فرمود: فلانی، تنها روضه ای که از تو قبول شد همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی، و اینکه آن چای را که ریختی در کناری، من آن چای را با دستِ خودم برایت ریخته بودم...
در این حال از خواب بیدار شدم و فهمیدم روضه هایی که ما تحویلشان نمیگیریم، اهل بیت حواسشان هست!
✍️ آقایچایی
#روضه
#حکایت_خواندنی
@maktabozeynab
🌟🌟
#حکایت_خواندنی
حجتالاسلام والمسلمین صافی اصفهانی با بیان خاطرهای از #آیتالله_ناصری گفت:
آیت الله ناصری در باره استاد اخلاق خود در نجف می گفتند که حضرت آیت الله سید محمد #کشمیری، استاد ما و از اولیای الهی و اوتاد بود و ارتباط فوق العاده ای با حضرت حقّ داشت و معجزات و کرامات عجیب و بسیاری از ایشان نقل شده است. داستان های محیّر العقولی که بعضی از آن ها را به خاطر دارم.
در نجف شب های جمعه از خانه بیرون می آمد و به حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) مشرف می شد و تا قبل از اذان صبح به منزل باز نمی گشت. ایشان چیزی از کسی قبول نمی کرد. مجتهدی مسلم و خیلی مورد توجه همگان بود چیزی از بازار نمی خورد. خودش آردی در منزل تهیه می کرد و به نانوای متدیّنی می داد که برای ایشان این نان را می پخت. خطّش خیلی زیبا بود. تابلو هایی را با عبارت «یا صاحب الزمان أغثنی، یا صاحب الزمان ادرکنی» می نوشت و به پسرش می داد. او هم آن تابلو ها را چاپ می کرد و می فروخت و پولش را به پدر می داد. پدر هم زندگی خود را با آن اداره می کرد.
ایشان استاد اخلاق ما بود. من خدمت ایشان می رسیدم.
یکی از دفعاتی که به دیدار ایشان رفته بودم، از ایشان #اسم_اعظم را خواستم. گفتند:
اگر اسم اعظم را می خواهی به در خانه امام زمان (علیه السلام) برو و از این اسم شریف:👈 « #یاصاحبالزمانأغثنی #یاصاحبالزمانأدرکنی» نگذر.
این اسم اعظم حق است، به آن توجه داشته باش! و بعد دنبالش این ماجرا را برای بنده تعریف کردند: که سفری به خراسان رفته بودم. در مسیر برگشت از تهران به قم رفتم تا یکی از آشنایان و بستگان را ببینم و بعد به عراق بازگردم. در نیمه شبی که هوا سرد بود، اتوبوس مرا جلوی صحن #حضرت_معصومه (سلام الله علیها) پیاده کرد. من هم پیاده شدم. اما من پیرمرد هشتاد و پنج ساله با چمدان و ساک کجا بروم؟ من که آدرس را بلد نیستم و کسی هم نیست که از او نشانی را بپرسم. مقداری ایستادم، دیدم خبری نشد. با خود گفتم ما که صاحب و ملجأ داریم. بهتر است از ایشان استمداد کنم. می گفت ساک را به یک دست گرفتم و عصا و چمدان را هم به دست دیگر. چشمانم را بستم و در پیاده رو به طور مرتب می گفتم: «یا صاحب الزمان أغثنی یا صاحب الزمان أدرکنی» مکرر این اسم را تکرار می کردم و را ه می رفتم. یکدفعه سنگین شدم و بعد از آن دیدم بر در یک خانه ام! نگاه کردم! دیدم نام آن فامیل ما بر در نوشته شده است. در زدم، آمد در را باز کرد و متحیرانه از من پرسید، چطور آمدی؟ گفتم: آمدم دیگر و به داخل خانه رفتم.
💠آیتالله ناصری میگفت: اسم حضرت بقیة الله (علیه السلام)، اسم اعظم حضرت حقّ است. در گرفتاری های روحی، معنوی، جسمی، مادی، توجه و توسلتان به این اسم شریف باشد. خدا شاهد است بنده مکرر گرفتاری های مختلفی داشتم، مخصوصاً در فشار ها و ناراحتی های خارجی با این ذکر نتیجه ی قطعی گرفته ام. این ذکر را یادداشت کنید و در مواقع گرفتاری متوسّل و متوجه به حضرت بقیه الله ـ روحی له الفداء ـ شوید. ان شاء الله نتیجه ی قطعی خواهید گرفت. این ذکر، عدد هم ندارد و ایشان به من نفرمودند که برای جواب گرفتن چند بار آن را تکرار کنم. لازم است مرتب آن را تکرار کنید
#حکایت_خوبان
#شبییکحکایت
@maktabozeynab
🌟🌟
💠 مورخین تاریخ ایران می نویسند که «ناصرالدین شاه» در بازدید از «اصفهان» با کالسکه سلطنتی از «میدان کهنه» عبور میکرد که چشمش به ذغال فروشی اُفتاد!
مرد ذغال فروش تنها یک شلوار پاره پاره به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال ها بود و به همین علت گرد ذغال آغشته شده با عرق بدن عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود!
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت:
«جهنم بودهای؟»
ذغال فروش گفت:
«بله قربان!»
شاه پرسید : «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال فروش حاضر جواب پاسخ داد: «تمام افرادی که اینک در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم!»
شاه بعد از مکث کوتاهی گفت:
«مرا چه! مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال فروش پیش خود فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیده ام حق مطلب را ادا نکرده است، پس در اقدامی زیرکانه پاسخ داد:
«قبله عالم، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!
#حکایت_خواندنی
@maktabozeynab
🌟🌟
روزی #لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
✅ اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
✅ دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
✅ سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...
#حکایت_خواندنی
#شبییکحکایت
@maktabozeynab
🌟🌟
💠 #حکایت_خواندنی:
آیت الله مرعشی العظمی #مرعشی_نجفی بارها می فرمودند شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم . آن شب در عالم خواب , دیدم که در زاویه #مسجدکوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا #امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند .
💠حضرت فرمودند : شاعران اهل بیت را بیاورید . دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند . فرمودند : شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید . آن گاه #محتشم و چند تن از شاعران فارسی زبان آمدند . فرمودند : #شهریار ما کجاست ؟ شهریار آمد . حضرت خطاب به شهریار فرمودند : شعرت را بخوان ! شهریار این شعر را خواند :
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
به جز از علی که آرد پسری ابولعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد زمیان پاکبازان
چو علی که می تواند که به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را
به دوچشم خونفشانم هله ای نسیم رحمت
که زکوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی فضای گردان به دعای مستمندان
که زجان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو نای هر دم زنوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را :
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را »
زنوای مرغ یاحق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا
🎙آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند : وقتی شعر شهریار تمام شد از خواب بیدار شدم چون من شهریار را ندیده بودم , فردای آن روز پرسیدم که شهریار شاعر کیست ؟
گفتند : شاعری است که در تبریز زندگی می کند . گفتم از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید .
چند روز بعد شهریار آمد . دیدم همان کسی است که من او را در خواب در حضور حضرت امیر (علیه السلام) دیده ام. از او پرسیدم : این شعر «علی ای همای رحمت» را کی ساخته ای ؟ شهریار با حالت تعجب از من سوال کرد که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته ام ؟ چون من نه این شعر را به کسی داده ام و نه درباره آن با کسی صحبت کرده ام .
مرحوم آیت الله العضمی مرعشی نجفی به شهریار می فرمایند : چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) تشریف دارند . حضرت , شاعران اهل بیت را احضار فرمودند : ابتدا شاعران عرب آمدند . سپس فرمودند : شاعران فارسی زبان را بگویید بیایند . آنها نیز آمدند . بعد فرمودند شهریار ما کجاست ؟ شهریار را بیاورید ! و شما هم آمدید . آن گاه حضرت فرمودند : شهریار شعرت را بخوان ! و شما شعری که مطلع آن را به یاد دارم خواندید . شهریار فوق العاده منقلب می شود و می گوید : من فلان شب این شعر را ساخته ام و همان طور که قبلا عرض کردم . تا کنون کسی را در جریان سرودن این شعر قرار نداده ام .
آیت الله مرعشی نجفی فرمودند : وقتی شهریار تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت , معلوم شد مقارن ساعتی که شهریار آخرین مصرع شعر خود را تمام کرده , من آن خواب را دیده ام .
ایشان چندین بار به دنبال نقل این خواب فرمودند : یقینا در سرودن این غزل , به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلی به این مضامین عالی بسراید . البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است و خوشا به حال شهریار که مورد توجه و عنایت جدش قرار گرفته است .
📚پیشوازهای محمد حشمتی
#حکایت_خوبان
#شبییکحکایت
@maktabozeynab
🌟🌟
👈پاداش صدقه خالصانه
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند .
گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.
مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .. عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد.
همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .
ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .
او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .
مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند.
کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده .
گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد.
فروشنده گفت: بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم.
مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .
فروشنده گفت: این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
#حکایت_خواندنی
🌱🌱
🌟🌟
#حکایت_خواندنی
حجتالاسلام والمسلمین صافی اصفهانی با بیان خاطرهای از #آیتالله_ناصری گفت:
آیت الله ناصری در باره استاد اخلاق خود در نجف می گفتند که حضرت آیت الله سید محمد #کشمیری، استاد ما و از اولیای الهی و اوتاد بود و ارتباط فوق العاده ای با حضرت حقّ داشت و معجزات و کرامات عجیب و بسیاری از ایشان نقل شده است. داستان های محیّر العقولی که بعضی از آن ها را به خاطر دارم.
در نجف شب های جمعه از خانه بیرون می آمد و به حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) مشرف می شد و تا قبل از اذان صبح به منزل باز نمی گشت. ایشان چیزی از کسی قبول نمی کرد. مجتهدی مسلم و خیلی مورد توجه همگان بود چیزی از بازار نمی خورد. خودش آردی در منزل تهیه می کرد و به نانوای متدیّنی می داد که برای ایشان این نان را می پخت. خطّش خیلی زیبا بود. تابلو هایی را با عبارت «یا صاحب الزمان أغثنی، یا صاحب الزمان ادرکنی» می نوشت و به پسرش می داد. او هم آن تابلو ها را چاپ می کرد و می فروخت و پولش را به پدر می داد. پدر هم زندگی خود را با آن اداره می کرد.
ایشان استاد اخلاق ما بود. من خدمت ایشان می رسیدم.
یکی از دفعاتی که به دیدار ایشان رفته بودم، از ایشان #اسم_اعظم را خواستم. گفتند:
اگر اسم اعظم را می خواهی به در خانه امام زمان (علیه السلام) برو و از این اسم شریف:👈 « #یاصاحبالزمانأغثنی #یاصاحبالزمانأدرکنی» نگذر.
این اسم اعظم حق است، به آن توجه داشته باش! و بعد دنبالش این ماجرا را برای بنده تعریف کردند: که سفری به خراسان رفته بودم. در مسیر برگشت از تهران به قم رفتم تا یکی از آشنایان و بستگان را ببینم و بعد به عراق بازگردم. در نیمه شبی که هوا سرد بود، اتوبوس مرا جلوی صحن #حضرت_معصومه (سلام الله علیها) پیاده کرد. من هم پیاده شدم. اما من پیرمرد هشتاد و پنج ساله با چمدان و ساک کجا بروم؟ من که آدرس را بلد نیستم و کسی هم نیست که از او نشانی را بپرسم. مقداری ایستادم، دیدم خبری نشد. با خود گفتم ما که صاحب و ملجأ داریم. بهتر است از ایشان استمداد کنم. می گفت ساک را به یک دست گرفتم و عصا و چمدان را هم به دست دیگر. چشمانم را بستم و در پیاده رو به طور مرتب می گفتم: «یا صاحب الزمان أغثنی یا صاحب الزمان أدرکنی» مکرر این اسم را تکرار می کردم و را ه می رفتم. یکدفعه سنگین شدم و بعد از آن دیدم بر در یک خانه ام! نگاه کردم! دیدم نام آن فامیل ما بر در نوشته شده است. در زدم، آمد در را باز کرد و متحیرانه از من پرسید، چطور آمدی؟ گفتم: آمدم دیگر و به داخل خانه رفتم.
💠آیتالله ناصری میگفت: اسم حضرت بقیة الله (علیه السلام)، اسم اعظم حضرت حقّ است. در گرفتاری های روحی، معنوی، جسمی، مادی، توجه و توسلتان به این اسم شریف باشد. خدا شاهد است بنده مکرر گرفتاری های مختلفی داشتم، مخصوصاً در فشار ها و ناراحتی های خارجی با این ذکر نتیجه ی قطعی گرفته ام. این ذکر را یادداشت کنید و در مواقع گرفتاری متوسّل و متوجه به حضرت بقیه الله ـ روحی له الفداء ـ شوید. ان شاء الله نتیجه ی قطعی خواهید گرفت. این ذکر، عدد هم ندارد و ایشان به من نفرمودند که برای جواب گرفتن چند بار آن را تکرار کنم. لازم است مرتب آن را تکرار کنید
#حکایت_خوبان
@maktabozeynab
🔷مرحوم کوثری فرمود: محرم از خانه خارج شدم به قصد رفتن به مراسمات و روضه خوانی، در راه کودکانی اصرار کردند در موکب کوچکشان برایشان درحد چند بیت روضه بخوانم. اول صرف نظر کردم و پس از اصرارشان رفتم و چند بیت روی منبرِ آجری شان خواندم.
تمام که شد برای پذیرایی چای برایم آوردند که در خانه یا جای دیگری چنین چایی هرگز نمیخوردم، برای اینکه کودکان دلخور نشوند، یواشکی چای را گوشهای ریختم و تشکر کردم و رفتم به مراسمات سنگینی که داشتم برسم.
شب که آمدم خانه از خستگی به خواب رفتم.
در خواب مادرسادات را دیدم. فرمود: فلانی، تنها روضه ای که از تو قبول شد همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی، و اینکه آن چای را که ریختی در کناری، من آن چای را با دستِ خودم برایت ریخته بودم...
در این حال از خواب بیدار شدم و فهمیدم روضه هایی که ما تحویلشان نمیگیریم، اهل بیت حواسشان هست!
✍️ آقایچایی
#روضه
#حکایت_خواندنی
@maktabozeynab