eitaa logo
هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا عاشق آباد
566 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1.1هزار فایل
هر هفته روضـه خانگی شبهای پنجشنبه(سیار) تأسيس: دهم اردیبهشت ۱۳۸۱ طٌوٌرٌیٌ زٌنٌدٌگٌیٌ ڪنٌ ڪهٌ خدٌاٌ عٌاٌشٌقٌتٌ بٌشٌهٌ اٌوٌنٌوٌقٌتٌ خوٌبٌ تٌوٌرٌوٌ خـرٌیٌـدٌاٌرٌیٌ مٌیٌڪنٌهٌ رزق ما میرسه از بارگاه رقیه(س) چـهـارشـنبـه_هـای_رقـیــه_ایـی @Seyedreza315x
مشاهده در ایتا
دانلود
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یک روز در یکی از قرارگاه ها، صیاد از من پرسید: «فلانی! میزان شرکت رزمنده ها در نماز جماعت به چه صورت است؟» گفتم: «اکثر رزمنده ها در نماز جماعت ظهر و عصر و مغرب و عشاء شرکت می کنند، ولی تعداد شرکت کنندگان در نماز جماعت صبح کم است.» ایشان گفت: «به همه اعلام کن که فردا قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر باشند.» و من این کار را کردم. صبح همه در حسینیه حاضر شدند و صیاد بلند شد و گفت: «برادران! شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید، ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان، شما را به نماز جماعت می خواند، توجه نمی کنید!» این کار خیلی حاضران را تحت تاثیر قرار داد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. 🌷شَھید‌_صیاد_شیرازی 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨ یک بار با محسن سوار ماشین بودیم. گرم حرف بودیم که یک توپ بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار. رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار! پیاده شد رفت سمت بچه ای که سر کوچه دمغ شده بود. دست کشید روی سرش و گفت: ناراحت نشو! برو با دوستات یه بازی دیگه بکن تا من برات توپ بخرم. جلوی یک مغازه ترمز کردم. دو تا توپ بادی خرید؛ مثل همان توپی که ترکیده بود. خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا می شوند که دست از موبایل و بازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را سرگرم کنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. 🌷شَھید‌_محسن_حججی 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹مادر شهید رضوی در خصوص ویژگی‌ها و سرگذشت فرزندش می‌گوید: " زمانی که ۱۱ ساله بود، یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت. گفتم: «چرا پتو را زیر بغلت گرفتی؟» جواب داد: «می‌خواهم به جبهه بفرستمش.» گفتم: «پس خودت چی؟» گفت: «رزمندگان در جبهه هستند و با سختی و در سرما برای ما می‌جنگند، آن‌وقت من راحت باشم؟» ما به او پول دادیم که یک پتو بخرد و آن را به جبهه بفرستد. خیلی خوشحال شد." 🔹مادر این شهید والامقام در ادامه در خصوص عشق و ارادت فرزندش به ائمه اطهار (ع) می‌گوید: "عشق خیلی زیادی به حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) و امام‌حسین(ع) داشت. ایام محرم و عزاداری در هیئت‌ها بود و عشقش قابل وصف نبود. قبل اینکه شهید شود، هر موقع تهران بود، می‌رفت روی قبر شهدا می‌خوابید و با آن‌ها صحبت می‌کرد. با خدا راز و نیاز می‌کرد و خیلی دوست داشت، شهید شود." ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. 🌷شَھید‌سید_مهدی_رضوی 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹یک شب، نماز شبش را خواند و خوابید ولی برای نماز صبحش بیدار نشد، آن روز به شدت گریه کرد و بمدت سه روز، روزه گرفت. وقتی که نماز نافله شبش ، قضا میشد بسیار ناراحت بود و قضای آنرا در هر صورت می خواند. 🔹 همیشه به محاسبه و مراقبه در تمام ساعات زندگی‌اش می پرداخت و پس از شهادتش، دفترچه‌های محاسبه او به دست خانواده‌اش رسید و مطالب آن حاصل دقتش در حالت و رفتار و سکناتش بود. او کمترین اشتباهش را می‌نوشت و هر شب برای رفع اشتباهاتش از خدا توفیق طلبیده و درخواست طلب و توبه کرده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. 🌷شَھید‌_علی_اکبر_مقصودی 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹حاج قاسم، جانباز ۷۰ درصد بود و به‌ لحاظ قانونی، حق پرستاری به او تعلق می‌گرفت. اما وقتی کارت حق پرستاری برایش صادر شد، آن کارت را به همراه رمزش به من داد و گفت: یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست؛ ببرید بنیاد شهید، هرکس از خانواده شهدا آمد آنجا و معطل کرایه راه یا گرفتار پول دارو و درمان بود، از موجودی این کارت به او بدهید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. 🌷شَھید‌_حاج_قاسم_سلیمانی 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌از بس با آمبولانس این طرف و آن طرف رفته بود، یکی از یخچال هایش شکسته بود. زنگ زد بهم. گفت: خسارت این یخچال چقدر میشه؟ گفتم: برای شما هیچی.قطع کرد. معلوم بود از حرفم ناراحت شده، کلی التماس کردم تا قبول کرد بروم پیشش. بهم گفت: مگه بیت المال من و تو داره که این جوری حرف می زنی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. 🌷شَھید‌_مهدی_باکری 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍️ ستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد نزدیک و نزدیک تر می شد. برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد:”نماز، نماز! برادرها، نماز را فراموش نکنید.” با این نهیب ، ستون حبیب می رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد :”نایستید، بدوید! نماز را بدورو می خوانیم. هرکس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند، نماز را بدورو بخوانید.” یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همان طور که داشتم جلو می رفتم ، مشغول به نماز شدم: بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین ... عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان ها ذکر می گفتند و بدن ها هر یک به گونه ای در جنبش و جوشش بودند. لحظه ای بی اختیار از صدای صفیر گلوله ی خمپاره بر زمین می افتادیم. لحظه ای دیگر باز بی اختیار، با شنیدن صدای موشک های زمانی آر.پی.جی دشمن که بالای سرمان منفجر می شد، می نشستیم؛ ولی هم نماز می خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت. تمام بچه ها در همان حالت پیشروی، نماز صبح شان را خواندند و در نمازشان خدارا به یاری طلبیدند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. طٌوٌرٌیٌ زٌنٌدٌگٌیٌ ڪنٌ ڪهٌ خدٌاٌ عٌاٌشٌقٌتٌ بٌشٌهٌ اٌوٌنٌـوٌقٌـتٌ خـوٌبٌ تٌـوٌرٌوٌ خـرٌیٌـدٌاٌرٌیٌ مٌـیٌـڪنٌـهٌ 🌷شَھید‌_محسن_وزوایی 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠 هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍️ یادم هست علی چهارده یا پانزده ساله بود. توی منزل بحثی شد و کار به بدگویی در مورد یکی از همسایه ها رسید. در همین گیر و دار بود. که علی با لباس خانه به حیاط رفت و شروع کرد دوچرخه بازی اون هم در وسط زمستان‌های آن موقع تهران! پدر و مادر آمدند تو حیاط که علی جان بیا تو بیرون خیلی سرده مریض میشوی علی گفت شما غیبت میکنید تا وقتی غیبت میکنید، من توی خانه نمی آیم. خلاصه این قدر پافشاری کرد که پدر و مادرم گفتند باشه بیا ما دیگه ادامه نمی دهیم. وقتی من سن کمی داشتم، علی به من می گفت: وقتی در مورد مثلاً اصفهانی ها یا ترک‌ها جُک خنده دار تعریف میکنی چون در مورد همه اصفهانی ها یا تُرک ها صحبت کردی باید بروی از همه کسانی که اصفهانی یا ترک هستند حلالیت بطلبی به همین خاطر من یاد گرفتم هیچ وقت راجع به شهر خاصی بدگویی نکنم. می گفت: غیبت نکن، میگفتم غیبت نمیکنم راست میگویم می گفت چون راست میگویی غیبت است اگر دروغ بگی میشود، تهمت. ✅ این حرف‌ها برای زمانی بود که او هنوز مسجد را نشناخته بود و بنده هم سن کمی داشتم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. طٌوٌرٌیٌ زٌنٌدٌگٌیٌ ڪنٌ ڪهٌ خدٌاٌ عٌاٌشٌقٌتٌ بٌشٌهٌ اٌوٌنٌـوٌقٌـتٌ خـوٌبٌ تٌـوٌرٌوٌ خـرٌیٌـدٌاٌرٌیٌ مٌـیٌـڪنٌـهٌ 🌷شَھید‌_علی_حیدری 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠 هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷همسرم، شهید کمیل خیلی با محبت بود. مثل یه مادری که از بچه‌اش مراقبت می‌کنه از من مراقبت می‌کرد. یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم، من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه.... 🌷بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه.... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می‌چرخونه تا خنک بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی.... شاید بعد نیم ساعت تا یک ساعت خواب بودم و وقتی بیدار شدم، دیدم.... 🌷دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می‌چرخونه تا خنک بشم. پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می‌چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و چون به گرما حساسی می‌ترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. طٌوٌرٌیٌ زٌنٌدٌگٌیٌ ڪنٌ ڪهٌ خدٌاٌ عٌاٌشٌقٌتٌ بٌشٌهٌ اٌوٌنٌـوٌقٌـتٌ خـوٌبٌ تٌـوٌرٌوٌ خـرٌیٌـدٌاٌرٌیٌ مٌـیٌـڪنٌـهٌ 🌷شَھید‌_کمیل_صفری_تبار 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠 هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📝 بعد از نماز ظهر بود حدود ساعت ۲ بعدازظهر کوچه‌ها خیلی خلوت بود من و کمیل روبروی کوچه زیر سایه یک درخت مشغول صحبت کردن بودیم ناگهان دیدم که کمیل رنگش پرید و سرش را پایین انداخت چند لحظه‌ای بود که سرش پایین بود سرش را بالا آورد و گفت مهدی همین‌جا بمان من گفتم چی شده گفت: گفتم همین‌جا بمان، جلو نیا به پشت سر خودم نگاه کردم و دیدم که خانم و آقایی در حال نزدیک شدن به ما هستند مردی ورزش‌کار و درشت‌اندام بود؛ با خودم گفتم فکر کنم کمیل هوس کتک خوردن کرده همچنان که کمیل جلو می‌رفت من خودم را برای کتک خوردن آماده کردم گفتم کمیل تو ورزشکاری من چی بگویم من که کتک‌ را خوردم به سمت آن‌ها رفت و من هم ‌پشت‌ سر او حرکت کردم به آن‌ها رسید سلام کرده همین‌طوری که سرش پایین بود گفت ببخشید می‌شود خواهشی از شما بکنم؟ اجازه بدهید چند لحظه‌ای به همسر شما نگاه کنم و از آن لذت ببرم آن مرد به‌شدت عصبانی شد و گفت: حرف دهنت را بفهم. کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد. اجازه بدهید چند لحظه به همسر شما نگاه کنم از آن لذت ببرم، مرد به‌شدت عصبانی شده و سیلی محکمی به‌صورت کمیل زد، کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد و این دفعه سیلی محکم‌تری به‌صورت کمیل زد همسرش گفت «نه به سرپایینت نه به این حرفت خجالت بکش چرا چنین درخواستی می‌کنی؟» کمیل گفت: نمی‌دانستم اگر از شما اجازه بگیرم شما ناراحت می‌شوید و الا مثل دیگران که بدون اجازه از همسر شما لذت می‌بردند من هم لذّت می‌بردم جوان به‌شدت عصبانی شد سیلی محکمی با دست چپ به‌صورت کمیل زد آن لحظه کمیل دستش را جای سیلی گذاشت و نشست روی زمین شروع به گریه کردن کرد؛ فکر کنم یادش افتاد به مادر شایدم با خودش می‌گفت «مادر! من مرد جوانم، ورزشکارم، ولی شما…» من به جوان گفتم: حالا سیلی می‌زنی بزن، ولی چرا با دست چپ زدی یادش آوردی که در کوچه‌ها مادرش را زدند درحالی‌که مادر ۱۸ ساله بود و او فقط یک نوجوان بود؛ این جوان حیرت‌زده به کمیل نگاه می‌کرد نمی‌دانست چه کند همسرش گفت: این‌که می‌گویند حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) هست و من گفتم بله یادش آوردی؛ حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) را زدند وقتی این را شنید روی زانوهایش افتاد و از کمیل عذرخواهی کرد کمیل او را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریه کردند کمیل به او گفت: تو رو خدا دیگر کاری نکن آن خاطرات دوباره زنده شود از همسرت بخواه که همیشه با چادر باشد آن جوان گفت: قول می‌دهم که هیچ‌وقت دیگر چنین چیزی تکرار نشود؛ چند سالی گذشت. کمیل شهید شد و الان تشیع جنازه کمیل هست همچنان که دم در خانه شهید ایستاده بودم دیدم که همان جوان می‌آید، ولی نشناختمش پیش من آمد و گفت: کمیل چه شده است؟ تصادف کرده؟ گفتم: شهید شده است. گفت: کجا؟ گفتم: سوریه گفت: مگر می‌گذارند کسی برود؟ گفتم: بله پاسدارها می‌روند گفت: مگر او پاسدار بود؟ گفتم: بله او حدود ۴ سال است که پاسدار است. گفت: سوریه بوده؟ گفتم: بله و ناگهان ناخواسته گفتم: سوریه حرم حضرت زینب (سلام‌الله علیها) دختر همان کسی که در کوچه‌ها سیلی خورده؛ گریه‌اش گرفت و با کنده‌های زانو افتاد روی زمین؛ خیره‌خیره به‌عکس شهید نگاه می‌کرد و گفت: کمیل من به قول خودم عمل کرده‌ام تو رو خدا کمکم کن مثل تو شهید شوم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. طٌوٌرٌیٌ زٌنٌدٌگٌیٌ ڪنٌ ڪهٌ خدٌاٌ عٌاٌشٌقٌتٌ بٌشٌهٌ اٌوٌنٌـوٌقٌـتٌ خـوٌبٌ تٌـوٌرٌوٌ خـرٌیٌـدٌاٌرٌیٌ مٌـیٌـڪنٌـهٌ 🌷شَھید‌_کـمـیـل_قـربـانـی 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠 هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت. می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد. نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند. صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است. ازش پرسیدم چه شده: گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود. یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود. 💐 شهید امیر امیرگان در سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام زمان عج الله مشرف شده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. طٌوٌرٌیٌ زٌنٌدٌگٌیٌ ڪنٌ ڪهٌ خدٌاٌ عٌاٌشٌقٌتٌ بٌشٌهٌ اٌوٌنٌـوٌقٌـتٌ خـوٌبٌ تٌـوٌرٌوٌ خـرٌیٌـدٌاٌرٌیٌ مٌـیٌـڪنٌـهٌ 🌷شَھید‌_امیر_امیرگان 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠 هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••
🔮 بِشـیم‌مِثل‌شُھَدا✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 آرمان در غذا خوردن خود نیز خیلی دقت می‌کرد. چون همسرم اهل شمال است، ما سالانه از شمال برنج می‌گرفتیم، اما آرمان تا زمانی که مطمئن نمی‌شد که ما خمس برنج را پرداخت کردیم یا نه از آن نمی‌خورد! تا این حد مسائل شرعی را رعایت می‌کرد. آرمان هر قدر که در توان مالی‌اش بود، به نیازمندان کمک می‌کرد، بدون آنکه کسی بفهمد. اما وقتی که در مورد آن صحبت می‌کرد، من می‌فهمیدم. مثلاً می‌گفت: مامان! فلانی وضع مالی‌اش ضعیف است، حاضر هستید تا برای او فلان کار را انجام دهیم؟ آن زمان بود که من متوجه شدم، فرزندم به نیازمندان کمک می کند. ‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+اینجوری شهید شدن.. طٌوٌرٌیٌ زٌنٌدٌگٌیٌ ڪنٌ ڪهٌ خدٌاٌ عٌاٌشٌقٌتٌ بٌشٌهٌ اٌوٌنٌـوٌقٌـتٌ خـوٌبٌ تٌـوٌرٌوٌ خـرٌیٌـدٌاٌرٌیٌ مٌـیٌـڪنٌـهٌ 🌷شَھید‌_آرمان_علی_وردی 🍂 خـواهـی نشـوی رسـوا، همـرنـگ شهیـدان شـو. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ؎این‌شھید‌بزرگوار› ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠 هیۡئَتۡ‌مُتُوَسِلینۡ‌ بِحَضۡرَت‌ِرُقَیِّهِ سَـلٰامُ‌الله‌عَلَیۡـهٰا ❁❁أللَّھُمَّ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِّڪَ‌ألْفَرَج‌بحِّق‌الزینب؏❁❁ 👌..💔 ••●❥@makteb❥●••