eitaa logo
ملکه باش✨
569 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
32 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_اول اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد. این مسیر خیلی سخت تر بود، اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره، من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم. هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم،"من باید به ایران میومدم اما چطور؟؟ بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم، تا اینکه بالخره یه ایده به ذهنم رسید. با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران، از طرف کشورم به حوزههای علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم، تا بالخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد . به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم،وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم، دوری برام سخت بود اما گفتم: _خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که.. به کشورم برگشتم از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم. شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم. بالخره روز موعود فرا رسید، وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده. هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد. حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم. هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که سرنوشت من، دیگه توی دستام نبود. از بدو امر و پذیرش در ایران ،سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم،با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم. کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد، تا اینکه یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد... ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دو کلام حرف حساب ✍دست به دست کنید برسه به آقای 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_دوم تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تک
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینکه، یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم، بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند . با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد، به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت. آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن،من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم، هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت. تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم، 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد، وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم، سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد . **** دفتری رو که محاسن شیعیان و مردم ایران رو توش نوشته بودم، آتش زدم ،هر برگ آن رو که می سوزوندم استغفار می کردم که چطور شیطان منو گول زده بود و داشت کم کم دلم نسبت به این کفار نجس نرم می شد. برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم، دیگه هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد، تا نسل آنها رو نابود نکنم و کودک هاشون وهابی نشن؛ دست از مبارزه برنمی دارم. بعد از چند ماه، دوباره ساکم رو جمع کردم و رفتم سمت ترمینال،حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم. از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم رو انتخاب نکرده بودم، مشهد یا قم؟ ... خودم رو به خداسپردم. برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم رو پرسید با صلابت گفتم: _ قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه . حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم... ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_سوم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینک
واقعا مراسم‌های عمرکُشان یا لعنت بر عمر در کجای دین ما توصیه شده، عبدالمالک ریگی می گفت ،هر وقت نیروهام در کشتار شیعیان دچار تردید می شدند، فیلمهای عمر کشان یا لعنت بر عمر در ایران رو براشون پخش می کردم تا بر نفرت آنها نسبت به شیعیان بیفزاییم. چه بسیار شیعه هایی که توسط وهابیت به خاطر همین نفرت به شهادت رسیدند.
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_سوم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینک
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون. دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن و گفتن: _ بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام نداریم. ناچار و خسته،راهی سومین حوزه شدم. کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم،ساکم رو گرفتم دستم وپرسان پرسان راه افتادم،توی کوچه پس کوچه ها گم شدم. تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم. خسته و گرسنه، با یه ساک،نه راه پس داشتم نه راه پیش! برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم،یا از وسطش رد می شدم. نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم. چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: _اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟؟ دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم. ** وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد، صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد، یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند، بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود. نماز رو خوندم و راه افتادم،چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد،رفتم جلو و سوال کردم، غذای حضرت بود. آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند. نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم، اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم. چند قدمی از خادم دور نشده بودم که،یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید، دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید، که خادم پرسید: _ایرانی هستید؟ رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست،زبانم هم کلا حرکت نمی کرد، از شدت ترس و استرس ، نبض قلبم توی دهانم احساس میکردم، شقیقه هایم تیر میکشید، هول کرده به او نگاه میکردم و قدرت حرف زدن از من گرفته شده بود، مشخص بود از حالتم تعجب کرده،« با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن » اینو گفت و رفت. چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام، از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم. توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که: _ نزدیک بود خودت رو لو بدی ؟اگر بهت شک می کرد چی؟؟شاید اصلا بهت شک کرده بود؟ شاید الان هم تحت تعقیب باشی و... 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_چهارم بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد ب
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که: _نزدیک بود خودت رو لو بدی اگر بهت شک می کرد چی؟ شاید اصلا بهت شک کرده بود؟شاید الان هم تحت تعقیب باشی! **** وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن باخودم گفتم: _آخه این چه غلطی بود که کردی، سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است. گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله. برگشتم حرم،یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم،حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: _خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم،اومدم با دشمنانت مبارزه کنم، همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم، تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم، اما ضعیف و ناتوان و غریبم، نه جایی دارم نه پولی،وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم، اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن،و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده. خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد، که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام و گفت: _بلند شو پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست.! با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت و ترس از خواب پریدم، از حال خودم خارج شدم و با عصبانیت سرش داد زدم: _ مگه زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا. چن ثانیه گذشت ،یهو به خودم اومدم که دیدم سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم. توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست، اینجا فقط منم و من! وحشت و ترس و استرسم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت، دیگه پاهام شل شد و افتادم، مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_پنجم توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که: _نزدیک بود خ
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت، دیگه پام شل شد و افتادم، مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: _ چه کردی با جوون مردم؟؟ آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم، هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر و ترس واضطرابم دو چندان میشد. من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن،جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم، منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره . با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن، بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه. چشم هام رو بستم و ب خودم امید دادم وگفتم: _آروم باش، دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست، خدایا من برای شهادت آماده ام. **** چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم. همون روحانیه بود،چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت، با خنده گفت: _ نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال، مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه. بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم، و رفت سر کارش، هیچ کس مراقبم نبود. فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن. زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم، کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد، تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد. خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار میکنم، اما این فرار توهمی بیش نبود. روحانی که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت،با ناراحتی به خدا گفتم: _ فقط همین یه بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم. اما پیشمان شدم و بعد فورا استغفار کردم وبه نماز ایستادم. اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: _ نماز بی وضو؟؟ پ.ن: «طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن آن وضو را باطل نمیکند» 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
11.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبتهای شنیدنی مرحوم طالب‌زاده پیرامون 🔹 محل تفکر است 🔹مساجد باید از قبل ازاذان صبح تا آخر شب باز باشند 🔹کشورهایی مثل ترکیه و مصر و مالزی چرا مساجد شون صبح تاشب بازهست؟ 🔹هیأت امنای مساجد باید رویکردشان را عوض کنند. 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_ششم وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرا
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: _ نماز بی وضو؟؟ بعد یه لبخندی زد ایستاد به نماز، بدون توجه به من! در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره، اما پاهام به فرمان من نبود. وضو گرفتم. ایستادم به نماز. نماز که تموم شد، دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم، غذاش رو گرفت و نصف کرد، نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من. منم تقریبا دو روزی میشد که هیچی نخورده بودم،دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم، غذای شیعه، غذای حضرت. قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود،بشقابش رو به من تعارف کردو گفت: _بسم الله... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگم و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: _بسم الله... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت، مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم. کم کم سر صحبت رو باز کرد، منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم. وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد، حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد، بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: _ به ایران خوش اومدی. «پ.ن: از قول برادرمون(شخصیت نوجوان داستان): در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم، بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن» 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
بدترین زندان، زندان فکر است. 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_هفتم اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: _ نماز بی وضو؟؟ بعد یه لبخ
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش،منکه هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم. در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد، از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد. عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود،فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم، که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار. بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد. اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم،اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم . *** فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد، تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم. بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد، تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت رو از وزارت خونه گرفت و منم توی حوزه پذیرش و ثبتنام شدم. بلاخره روز موعود رسید، توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن،دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم، مدام از خدا تشکر می کردم، باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم. بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ،توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود، امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا، مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه، هیچ چیز از این بهتر نمی شد. 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••