eitaa logo
ملکه باش✨
453 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ برای اینکه بتوانید با یک نفر ازدواج کنید و با او زندگی خوبی داشته باشید باید وجود او را همان گونه که هست بپذیرید. ❣️ به مرور برخی آداب اکتسابی را می توانید دهید اما تصور تغییرات بنیادین را باید به کلی فراموش کنید. شما این قدرت را ندارید که هر یک از خصوصیات اخلاقی یارتان را که نمی پسندید، دور بریزید. باشید نه 🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دهم ♥️💭شروع یک پایان یک سال #نامزدی مثل برق و
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 💭♥️ تغییر مسیر زندگی تازه بدهی شرکت به پدر مسعود رو پرداخته بودیم و می خواستیم برای ارتقاء شرکت فکری بکنیم که بارداری من همه برنامه ها رو بهم ریخت. مسعود و خانواده ها حسابی بودند و به من امیدواری می دادند که نگران هیچ چیز نباشم و روی کمک آنها حساب کنم . بد ویار بودم و آن روزها از همه چیز بدم می آمد... اصلا لوس نبودم و سعی می کردم مقاومت کنم اما واقعا تحمل بعضی چیزها را نداشتم به خصوص تحمل را اصلا نداشتم ... نمی توانستم کنارش بنشینم ، وقتی دستم را می گرفت حالم بد میشد ، از بوی بدنش حالم به هم می خورد ... و از این حال خودم بیشتر از مسعود عذاب می کشیدم . قرار گذاشتیم از این ویارم به کسی چیزی نگوییم . مسعود هم را می کرد... فرزندم دختر بود 7 ماهه باردار بودم با صورتی باد کرده و دماغی پف کرده ، قیافه و هیکلم به هم ریخته بود ... اما با این وجود من برای مادر شدن و مسعود برای پدر شدن بی قرار بودیم . آن چند ماه به خاطر بی حالیهای من و ویاری که داشتم مسعود ساکت تر شده بود ، عمیق تر نگاهم می کرد و من ناخواسته گاهی از باردار بودن خودم خسته و حتی متنفر می شدم ، دلم برایش می سوخت اما چاره ای نداشتم ... به پیشنهاد پدر مسعود قرار شد چند روزی به ویلای دایی مسعود در شمال برویم تا من آب و هوایی عوض کنم. آنها یک روز زودتر رفتند و من مسعود هم فردایش عازم شدیم ... پیج و تاپ جاده چالوس و دوری راه حسابی خسته ام کرده بود وقتی رسیدیم چادرم را آزادتر گرفتم تا برآمدگی شکمم مشخص نشود به کمک مسعود وارد ویلا شدم . مسعود زیر لب شوخی می کرد تا حالم بهتر شود ... به محض ورود با جمعیت زیادی روبه رو شدیم خانواده دایی مسعود با عروس و داماد هایش به اتفاق خانواده خاله اش و کل خانواده مسعود آنجا بودند ، همه به افتخار ورود ما دست زدند و خوش آمد گفتند. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 خانمهای بی حجاب جلوی آقایان قربان صدقه ی بچه ی به دنیا نیامده ی ما می رفتند و من از خجالت صورتم قرمز می شد ، اما برای مسعود مشکلی وجود نداشت ، راحت بود ، با همه خوش و بش می کرد و راجع به دخترش بلند بلند حرف می زد و کلی پز می داد ... خواهر مسعود به کمکم آمد و اتاقم را نشانم داد چادرم را گرفت و به کمک او لباسم را عوض کردم از اینکار متنفر بودم اما بودن خواهرش از بودن مسعود بهتر بود . قرار بود سه روز آنجا بمانیم و من نمی دانستم که فردا شب مسیر زندگیم خواهد کرد ... ورود در آن ویلا شروع ماجرایی بود که ده سال از زیباترین سالهای زندگیم را سوزاند ... کاش زمان همانجا می شد ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پانزدهم 🎗تغییر کردم اولین دعوای اساسی ما آن
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 +ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا بفهمم که آبروریزی کردی یا چیزی به عاطفه گفتی ، دیگه نه من نه تو ... محکم تر از چیزی بود که فکرش را می کردم،عصبانی بود و واقعا ترسیده بودم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 هیچ فکرش را هم نمی کردم که مسعود بتواند تا این اندازه شود ، از این که اینهمه به این دختر اهمیت می داد دلم شکست اما همان لحظه هم می دانستم که زندگیم برایم با ارزش تر از این حرف هاست. باید راهی پیدا می کردم . چندروز طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم ، تصمیمم را گرفته بودم ، باید زندگیم را نجات می دادم. هرروز با مسعود به شرکت می رفتیم و برمی گشتیم. به جز روزهایی که ریحانه واکسن داشت یا حالش خوب نبود. در شرکت با عاطفه کاری‌نداشتم ، به جز جلسات یا مواقعی که از نظر کاری به هم مربوط بودیم. ریحانه بیشتر دست خانم اسفندیاری آبدارچی شرکت بود ، فقط برای شیر دادن به اتاقم می آوردش. بچه ی آرامی بود و مزاحم کارم نمی شد. مسعود هم هروقت کمترین فرصتی داشت با ریحانه خودش را مشغول می کرد. بعد از آن روز مسعود تلاش می کرد مثل قبل شود ، و بعد از چند روز کاملا حال خودش را خوب کرد. اما چیزی کرده بود ، چیزی در "من "تغییر کرده بود. با مسعود خوب شدم ... گرم شدم ... حتی گرم تر از قبل و تغییر بزرگتر در اتفاق افتاد... آوردم که با ریحانه چادر سر کردن و رانندگی برایم سخت است ، چادرم به داخل کیفم منتقل شد ، و بعد از مدتی کلا جا ماند خانه... در درونم عجیبی با عاطفه راه انداختم. زیادتر از قبل لباس می خریدم ، و مرتب به آرایشگاه می رفتم ، به راهی که انتخاب کرده بودم اطمینان داشتم. جز این راه نمی توانستم شوهرم را حفظ کنم. باید تر از عاطفه می شدم باید تر از او می شدم و این روش جدید من بود. پدر و مادرم متعجب بودند حتی تذکر هم دادند ، اما انگیزه ی‌من بیشتر بود از هرطرف‌ که به مسعود نگاه می کردم برایم ترین عالم بود ، پس برای حفظ این خواستنی هرکاری از دستم برمی آمد انجام دادم. مسعود هم متعجب بود ، اما گاهی فقط با تعجب به رویم لبخند می زد.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۹ +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته ا
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۳۰ همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شناسیش کرده بودم ، کم حرف و درونگرا بود ، به سختی می شد ازش حرف کشید و باید از راه خودش وارد می شدم. خلاصه ی داستان زندگی این دو را اینبار از زبان مسعود یادداشت می کنم : ...از همان برخوردهای اول بر دلم نشست. نگران اختلاف سنی بینمان بودم ،تنها چیزی که بعدها اصلا اثری در زندگیمان نداشت. شیرین را با قلب و عقلم انتخاب کردم دختری که وقارش ، متانتش ، نمازش حجابش به من آرامش می داد . طول کشید تا فهمیدم که تقوای شیرین مرا جذب خودش کرده بود. سبک زندگی من و شیرین خیلی متفاوت بود. من در خانواده ای کاملا آزاد از تقیدات مذهبی رشد کرده بودم ، در فرهنگ ما محرم و نامحرمی معنایش طور دیگری بود ، اما شیرین گویا از دنیای دیگری وارد زندگیم شده بود. سخت بود اما به خاطر علاقه ی شدیدی که به او داشتم خودم را با شرایطش وفق دادم. قبل از شیرین یک مدت با دخترخاله ام بودیم. عاطفه برای من یک بسیار خوب بود اما در کنارش به عنوان همسر نبودم ، در همان سال ها بود که جرقه ای در دل و ذهنم زده شد اما نمی دانستم که چه می خواهم ، خودم آن نامزدی را بهم زدم و تاوانش را هم با قهر خانواده از من دادم . دو سالی طول کشید که خودم را پیدا کردم . با دیدن شیرین نیمه گمشده خودم را یافتم. همیشه نسبت به عاطفه احساس داشتم ، خودم را احساس و عمرش می دانستم از نظر کاری هم به او بدهکار بودم. بعد از ازدواجم با شیرین زنی برایم جلوه نداشت ، من را پیدا کرده بودم حساسیت های شیرین از همان دوران نامزدی خودش را نشان داد. به همه ی رفتار های من حساس بود ، در فرهنگ ما دست دادن با نامحرم و نشستن در جمع های مختلط رایج بود ، اما از نظر شیرین تمام این فرهنگ ما بوی خیانت داشت. از ترس شیرین گاهی از مواقع با فامیل و آشنایان دیدار می کردم نمی خواستم اذیت شود. یکبار که مرا با عاطفه دیده بود دعوای شدیدی بینمان در گرفت در حالیکه ما فقط مشغول برنامه ریزی کاری بودیم. وقتی هم که دعوا می کند نه حرف منطقی می زند نه توضیح می دهد فقط محکوم می کند و داد می زند و قهر و کم محلی می کند . بارها اتاق خوابش را جدا کرد ... بارها خودش را از من گرفت فقط به دلیل تفاوت هایی که در فرهنگمان داشتیم. از دست خودم و شیرین خسته بودم. بعد از به دنیا آمدن ریحانه بود که به صورت اتفاقی با دوستان دوران سربازیم ارتباط پیدا کردم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 ارتباط با آن ها یک تغییر بزرگ در من شد. تغییری که مدت ها بود در پی آن بودم اما جراتش را نداشتم. عشق شیرین بزرگترین انگیزه من بود دلم می خواست عقایدم شبیه به او بشود تا کمتر آزارش بدهم. اما افسوس هر چه گذشت فاصله ما بیشتر و بیشتر شد. همکار شدن عاطفه با ما هم مشکلی بر مشکلات ما اضافه کرد. از احساس خودم نسبت به عاطفه مطمئن بودم ، اما نمی دانستم که بودن او در شرکت به هر دوی آن ها چقدر صدمه وارد می کند. متاسفانه شیرین را لا به لای توسعه شرکت و تغییرات خودم گم کردم. به خودم آمدم دیدم شیرین چادرش را زمین گذاشته... خدا می داند با این کارش چقدر از چشمم افتاد اما به خاطر زندگیمان کاری از دستم بر نمی آمد. اگر باب میلش حرف نمی زدم پرخاشگری می کرد. کوتاه آمدم باید همان موقع جلویش را می گرفتم. فکر می کنم و او را از راه به در کرد. شیرین همه کاره ی شرکت شده بود. طول کشید تا به من اثبات شد شیرین خیانت کرده است. از شنیدن کلمه " خیانت شیرین " تکان خوردم . در داستان شیرین هیچ وقت ذکر نشده بود . اما ترجیح دادم سکوت کنم تا مسعود به ادامه داستانش بپردازد . ...شیرین دیگر شیرین من . من بدنبال آرامش بودم اما هرچه از شیرین عایدم می شد تنش بود. رفتارش با کارمندان کرده بود ، پیش روی من با آقایون گرم می گرفت و خوش و بش می کرد . سه زوج در میان کارمندانمان داشتیم که هر سه به اصرار خانمهایشان از شرکت رفتند ، از بس که سبک بازیهای شیرین به زندگیشان صدمه وارد می کرد. و من تنها پناهم ریحانه کوچکم بود و دوستانم که وجودشان سرشار از آرامش بود. در دورهمی ها آموزش قرآن هم داشتیم و من رفته رفته اطلاعات مذهبی خودم را بالا می بردم ، اما نه به خاطر شیرین که از تقوای شیرین دیگر چیزی نمانده بود ، فقط به خاطر خودم چون احساس می کردم این مسیر مرا قوی می کند و با روحیاتم سازگار است . بارها متوجه نگاههای شیرین به عاطفه شدم ... اما نمی دانم ... شاید کرده بودم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۳۴ من به #هدفم رسیده بودم . هدفم این بود که
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۳۵ _هوش و استعدادت ، همه ی توانمندی هات ، عمرت ، لحظه به لحظه زندگی که در پیش رو داری ، جوانیت ، رزق و روزی خوبت .. شیرین سرش رو تکان می داد و به نعمت هایی که برایش می شمردم گوش می کرد. ادامه دادم : _زندگی زناشویی فقط بخشی از زندگی هر انسانی هست،بخش دیگرش همه ی نعمت هایی که خداوند به عنوان سرمایه به آدم ها امانت دادند تا در این چند صباح عمر ازش استفاده کنن. می خوام بگم همه ی زندگی تو مسعود باشه ، همه ی زندگی هیچ زن و مردی نباید فقط و فقط همسرش باشه هر زن مسئولیت های دیگه ای هم داره های دیگه ای هم داره و های دیگه ای هم مثل فرزندش ، پدر و مادرش ،هنرش،کارش.... شیرین جان تو هم مثل بقیه ی زن ها هستی می خوام نگاهتو به زندگی زناشوئیت تعدیل کنی تا بتونیم درست تصمیم بگیریم. برگه ای که چند روز پیش با آقا مسعود روش کار کردیم همراهت هست؟ شیرین برگه را از کیفش خارج کرد و با سر تایید کرد. _امروز می خوام چیزیو بهت بگم که با حرف های اون روزمون فرق داره اما قبلش یه سوال ازت دارم: مبهوت نگاهم می کرد _چی شد که اون شیرین چادری و نماز خون این همه کرد؟ با هیجان و حق ‌به جانب گفت: +می خواستم زندگیمو حفظ کنم، می خواستم شوهرمو نگه دارم ... _موند؟؟ آیا تونستی شوهرتو حفظ‌ کنی؟ +خب نه... _حرف‌من همینه ، شیرین تو مسعود رو بیشتر از دوست داشتی ، و‌ این اشتباهت بود. تو باید اول برای خودت ارزش قائل میشدی و خودتو به عنوان یک زن با ویژگی های شخصیتی مستقل دوست می داشتی . اگر خودت برات مهم بود ،به خاطر مسعود تغییر عقیده نمی دادی. هر زن و مردی اگر به خاطر همسرش تغییر کنه در حالی که در دلش نسبت به اون تغییر نداشته باشه به زودی ‌غم و و حس افسردگی سراغش خواهد اومد اما اگر نسبت به اون تغییر حس داشته باشه اوضاع فرق می کنه. تو این زندگی هم تو تغییر کردی و هم مسعود اما حس درونی تو نسبت به تغییرت بود برای همین حال خوبی نداشتی نا آرام شدی ، عصبی شد‌ی و عزت نفست هم کمتر شد. +خب مسعود هم تغییر کرد پس اون هم نباید تغییر می کرد دیگه؟ _دقت کن ! گفتیم اگر کسی نسبت به تغییر خودش حس‌ خوبی داشته باشه ، نه تنها حال بدی پیدا نمیکنه بلکه آرام تر هم خواهد شد و روز به روز پیشرفت خواهد کرد ، حال مسعود هم همینه. +بله مسعود به خدا نزدیک تر شد.... تغییر کرد ... من از خدا دور تر شدم... عوض شدم... +خدا به بنده ش ‌از‌ مادر مهربون تره ، پس فقط کافیه که میل بازگشت داشته باشی تا بیینی در آغوش خدا قرار گرفتی. اشک های شیرین از ‌گوشه ی چشم هایش می چکید. حرفم را زده بودم . حالا باید به شیرین کمک می کردم تا خودش را پیدا کند. اگر شیرین پیدا می شد کار بود. می ماند آموزش مهارت ها و که امیدوار بودم با هم قدم قدم پیش می رویم. _عزیزم مرد و باید با به زندگی پایبند کرد... مردی که برای آرایش یا ظاهر می خواد بره همون بهتر بره ... راستی یه سوال : چشم شوهرت دنبال زن های اینجوری بود؟ +اولش فکر می کردم هست اما آخرش یقین کردم مسعود دنبال چیز دیگه ای بود. الان که رفته سراغ عاطفه ی به اصطلاح با حجاب و خانوم فهمیدم که مسعود من رو با همون خصوصیات اولیه ام می خواسته و من فهمیدم ... و اون نتونست بهم حالی کنه. _شیرین یه جمله می گم امیدوارم شنیدنش رو داشته باشی تو کردی شیرین... البته نه به مسعود خیانت شیرین به خودش بود... تو به خودت به شخصیت خودت ... به آرمان هات خیانت کردی هق هق گریه اش بلند شد _می خوام خودتو دوست داشته باشی به خودت به عمرت به جوانیت به بچه هات به آینده خوب فکر کنی در میان گریه هایش گفت تنهایی چطور؟ تو تنها نیستی خدا هست و همه ی کسانی‌ که دوستت دارند باهات هستن. هنوز زود بود اصل مطلب را بهش‌ نگفتم . موقع خداحافظی‌ گرم در آغوشم گرفت و تشکر کرد. پرسیدم هنوزم مسعود را دوست داری؟ کمی مکث کرد... اگر به سمت عاطفه نرفته بود هنوز برای من همان مسعود بود. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اگر کسی گرفتاره و میخواد شرایطش کنه این ذکر رو بگه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اندر فواید عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
۹ این تو بیوی یکی از دوستانم نوشته شده بود ، ببینید چقدر زیباست. 🔹 کلمه ، تغییر دنیاست. مراقب کلمات و لحنی که به کار می بریم باشیم. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••