eitaa logo
ملکه باش✨
453 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
#اشتغال_بانوان #اقتصاد_خانواده #قسمت_دوازدهم پرورش تخم بلدرچین 💰معرفی #مشاغل_خانگی برای شروع ای
شیرینی‌پزی خانگی 💰معرفی برای شروع این کار نیاز به سرمایه حداقل ۵ میلیون تومنی دارین و حداقل ۳۰ متر مربع فضا با یک تا ۳ نفر نیروی کار کافیه، میزان سوددهی شما ۱ تا ۳ میلیون تومنه، بازار فروش این محصول هم جشن‌های عروسی، تولد، زیارت و حتی عزاداری‌ها و کافه‌هاست و از طریق شبکه‌های اجتماعی هم میشه مشتری جذب کرد. 🍃@malakeh_bash🍃 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾•┈┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دوازدهم #دوستش_داشتم برای شام سفره ی بلندی ا
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 بی صدا سوختم😞 زمان را درک نمی کردم ... به صورتم آب پاشیده میشد ... صدای گنگ همهمه می شنیدم ... صدای مرد و زن با هم می آمد . نا خودآگاه دستم به روسریم رفت و آنرا صاف کردم ، با همان حال هم نگران حجابم بود . مسعود روی شانه هایم بود و محکم تکانم می داد و صدایم می زد . صدای مادر شوهرم را میشنیدم که به مسعود دلداری می داد . پلکهایم با سختی باز شد ، پرسیدم : _ چی شده ؟ مسعود با نگرانی گفت : +هیچی عزیزم زن دایی اینجا پیدات کرده ، از حال رفته بودی . به یکباره یادم آمد ... لحظات عمرم بود و یاد آوریش هم قلبم را می فشرد ... چشمانم را بستم ... دستانم را روی دستان مسعود گذاشتم و محکم از شانه هایم کردم. زیر لب گفتم : _ولم کن پدر مسعود که روی من خم شده بود به مسعود گفت: _ولش کن باباجان خوب شده نگران نباش. چشم هایم را باز کردم ، مسعود هنوز به فاصله ی کمی از صورتم خم بود ، فقط خیره نگاهش کردم و گفتم: _برو کنار مات و مبهوت کناری نشست به آرامی از جا بلند شدم و نشستم و به همه گفتم خوبم نگران نباشید. پراکنده شدند و من به کمک خواهر مسعود به اتاقم رفتم. مسعود سعی می کرد کمکم کند و من حتی نمی توانستم نگاهش کنم. ویارم صد برابر شده بود. وقتی تنها شدیم مسعود طرفم آمد: +عشقم مُردم از ترس... چرا اینطوری شدی تو پس؟ ساکت بودم ، شوک زده تر از آن بودم که حرفی بزنم . فقط با چشم های سرد نگاهش کردم: _از اتاق برو بیرون +شیرین!!! _فقط برو بیرون مسعود... بدون کلمه ای حرف خارج شد. نیم ساعت بعد اذان گفتند ، برای وضو از اتاق خارج شدم ، دیدم که پشت در به حالت نشسته خوابش برده.... برایم مهم نبود ، وضو گرفتم نماز خواندم ،خوابم نبرد ، چمدان ها را جمع کردم. مسعود زودتر از همیشه بیدار شد ، فقط اشاره کردم این چمدانها را ببر داخل ماشین. در سکوت و بدون خداحافظی از ویلا رفتیم. تا تهران کلمه ای حرف نزدم... آن شب در درون من چیزی که وقت دیگر درست نشد... مسعود چیزی نمی گفت ، مبهوت بود عصبی بود. رانندگی اش تند و خطرناک شده بود. به خانه که رسیدیم گویا به بازگشتم ، خانه ام را دوست داشتم. این غرور لعنتی ام اجازه حرف زدن نمی داد... بغضم نمی ترکید و این حالم را بدتر می کرد... مسعود از مادرم خواست چندروزی پیش من بماند،به مادرم گفته بود که چه ویاری دارم ، برای همین جای سوال باقی نماند. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_دوازدهم . بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا می
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم، هر شب یک سخنران و مداح،با غذای مختصر حسینیه، بدون خونریزی و قمه زنی. با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم، سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم. بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم. همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره حضرت علی اصغر،اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد. خودم تازه عمو شده بودم،هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم اقازاده علی اصغر فقط شش ماهه بود، فقط شش ماه. حتی یک لحظه از فکر حضرت علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم، من هم عمو بودم، فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید، این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود. اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود، بی رمق گوشه سالن نشسته بودم،هر لحظه که می گذشت، میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه، این اولین احساس مشترک من با اونها بود. اون شب، من جان می دادم، دیگران گریه می کردند. **** محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود،تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد. هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام، اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود، سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد. کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت، دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر میکرد... 🔴 ... به قَلَــــم شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے 🌸@malakeh_bash🌸 Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••