eitaa logo
ملکه باش✨
453 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیستم #رفتن_مسعود؟؟😳😳 سرش پایین بود _چی می مو
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲۱ میخواستم زندگیم را بسازم ریحانه و مسعود رابطه ی بسیار خوبی باهم داشتند طوری که من گاهی به ریحانه می کردم. می دانستم مسعود جایی که ریحانه باشد تن به نمی دهد برای همین به دنبال ریحانه نرفتم و به مادرم سپردم که بچه شب همان جا بماند. وقتی رسیدم خانه مرتب شده و آرام بود،لباسم را عوض کردم،شام سفارش دادم و منتظر آمدن مسعود نشستم. مسعود شب هایی که دوره داشت دیر می آمد اما آنجا شام نمی خورد،می گفت با دوستان قرار گذاشتیم بریز و بپاش نداشته باشیم. با این که عصبی و خسته بودم اما سر شام خودم را نشان دادم و شوخی می کردم ، مسعود هم به شوخی های من می خندید . سرحال بود... هروقت از دوره می آمد سرحال بود... بعد از شام ظرف ها را جمع کردم ، عادت داشت بعد از غذا سر میز بنشیند و چای بنوشد. فرصت خوبی بود تا سر صحبت را باز کنم... _امروز عاطفه برای حساب و کتاب آمده بود. کنجکاو نگاهم کرد ... +حساب کتاب چی؟ _برای رفتن باید کارهاش رو ردیف کنه... اومده بود جلوتر بده ... +تو چی گفتی؟ _هیچی خیالش رو راحت کردم که حساب و کتابش به موقع پرداخت میشه . +خودم باید رسیدگی کنم ، فقط من می دونم باید با عاطفه چجور حساب بشه. _بله خداییش خیلی برای شرکت زحمت کشیده... مسعود به فکر فرو رفت و با فنجانش مشغول بازی شد. _یه پیشنهادی برامون داشت... +چه پیشنهادی؟ طوری این سوال را پرسید انگار‌چیزی نمی داند ، در حالی که من خبرداشتم مادر عاطفه به مسعود اطلاع داده است. _پیشنهاد یک کار و بیزینس خوب،تو هلند و ایران ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 +تو چی گفتی؟ _هیچی گفتم ما قصد ایرانو نداریم. مسعود نگاهم کرد ... +نمی خوای‌‌ بدونی پیشنهادش چیه بعد تصمیم بگیری؟ باید به خودم مسلط می بودم ... با لبخند گفتم نه ما که کارمون خوبه شرکت هم سود خوبی می ده چه لزومی داره آواره ی غربت بشیم؟ مسعود تکیه داد و با دستش چانه اش را می مالید ، بیشتر از قبل مطمئن شدم که قضیه جدی ست. با خودم میگفتم : خدایا من همچین چیزی را ندارم ... احساس زیادی در وجودم حس می کردم... یک لحظه ریحانه به جلوی چشمانم آمد... زندگیم چه می شود...؟؟؟ مسعود گفت : +باید با عاطفه حرف بزنم،بعد نظرمو بهت میگم و مشورت می کنیم. چشم هایم پر شده بود ... به مسعود گفتم : _مسعود جان تو روخدا حواست باشه به دردسر نیوفتیم ، تازه می خوایم یه نفس راحت بکشیما . از حال من تعجب کرده بود .. +حالا که چیزی نشده ، چشم مشورت می کنیم بعد تصمیم میگیریم ... مسعود با عاطفه جلسه گذاشت و مشورت کرد،اما من از نتیجه ی آن جلسه مطلع نشدم ، روزهای پایان کار عاطفه بود . من حس وصف نشدنی داشتم فکر می کردم که همه چیز مثل قبل می شود. نقشه می کشیدم که بعد از رفتن عاطفه همسر بهتری خواهم شد ... حتما کارم را به مسعود منتقل می کنم و ساعات بیشتری را با او خواهم گذراند ، بیشتر به او توجه می کنم و زندگیم را گرم خواهم کرد. خلاصه در درونم غوغایی بود. عاطفه روز به روز کلافه تر می شد ، از حال مسعود اما چیزی دستگیرم نمی شد. مسعود همه ی حق و حقوق عاطفه را به علاوه ی سهم او از تاسیس را پرداخت کرد . شبی که عاطفه پرواز داشت مسعود برای بدرقه نیامد ، من و ریحانه به همراه خانواده مسعود به فرودگاه رفتیم . وقتی برای عاطفه دست تکان می دادم ، یک لحظه تصویرش جلوی چشمانم ثابت ماند. چقدر این عاطفه با عاطفه ی سال های قبل بود ، الان یک زن متین و آرام با لباسی ساده که یک تار مویش هم بیرون نبود و با صورتی بدون آرایش برای من دست تکان می داد. عاطفه رفت و بار سنگینی از دوشم برداشته شد. پدر و مادر مسعود شکسته تر و لطیف تر شده بودند ، مادرش کل مسیر را آه و ناله می کرد که بیچاره خواهرم تنها ماند . آن ها را به خانه رساندم و با ریحانه برگشتیم . وقتی به خانه برگشتیم کل خانه بوی سیگار می داد... رفتم اتاق ، مسعود به نظرم خواب آمد. کمی کارهایم را انجام دادم و به تختم رفتم. دلم میخواست آن شب تا صبح با مسعود بیدار بمانم و برایش از نقشه هایم بگویم . همین که دراز کشیدم صدای خفه ی مسعود آمد که پرسید رفت؟... _عه بیداری؟ آره رفت. کاش میومدی اینطوری بد شد . چیزی نگفت و پشتش را به من کرد. از طرز نفس کشیدنش متوجه شدم که حالش مناسب صحبت نیست . هنوز کامل خوابم نبرده بود که متوجه شدم مسعود آرام از کنارم بلند شد و رفت. نیم ساعتی گذشت و نیامد ، بی صدا بلند شدم و از در اتاق نگاهش کردم سرش را در میان دو دستانش گرفته بود. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••