ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_نهم بلافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم، مرحله اول، نفوذ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_دهم
.....وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم، کنترل کل بچه ها اومد دستم، اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد، حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم،
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم، توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید.
****
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود، شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم.
به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش #سر_346 شیعه رو می بره.
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عُمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد.
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست، خیلی خوشحال بودن، وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به
صحبت هاش گوش کنم، و هم کامل بشناسمش.
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم،
سخنرانی شب اول شروع شد، از سقیفه شروع کرد، هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود، حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد، بر اساس کتب شیعه و
سنت حرف می زد، دقیقا خلاف حرف وهابی ها.
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود، تناقض ها و سوالاتی که
ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت، و این آغاز طوفان من بود.
طوفانی که منو سر دو راهی قرار داده بود، طوفانی که هرچه بیشتر فکر میکردم، کمتر به نتیجه میرسیدم.
فاطمیه تمام شده بود، اما ذهن من دیگه آرامش نداشت،توی سینه ام آتش روشن کرده بودن.
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم،حتی شب ها خواب درستی نداشتم، تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت، فارسی و عربی رو زیر و
رو کردم، هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد.
کم کم کارم داشت به جنون می کشید، آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی
دیوار و از خوابگاه بیرون زدم، به بهانه حرم خوابگاه نرفتم،تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_دهم .....وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم، کنترل کل بچه ها اومد
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_یازدهم
کم کم کارم داشت به جنون می کشید، آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی
دیوار و از خوابگاه بیرون زدم، به بهانه حرم خوابگاه نرفتم،تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم.
گریه ام گرفته بود،به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می
کردم،بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم،
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود، باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی
در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود.
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد، یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن
خداست، خدا... خدا ... خدا ...
انگار آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود.
****
دیگه هیچی برام مهم نبود،شبانه روز فقط مطالعه می کردم،هر کتابی که در مورد شیعه و
اهل سنت و شبهات بود رو خوندم، مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی، و تمام مطالب
رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی،بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه
و سنی می خوام، هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده
کرده بودم، اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من،
فقط یه جمله گفت:
_ همزمان مناظره می کنی؟
***
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم، هر کدوم دو ساعت!
یعنی شش ساعت پشت سر هم.!
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می
کردم، به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش
می کردم غذا نخوردم.
بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما
آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#همسرداری
#سر_سنگین
سعی کنین قهر کردن رو از زندگیتون حذف کنین چون با #قهر کردن فاصله ها بیشتر میشه.
وقتی ناراحت می شین یکم #سر_سنگین تر باشین، کمتر بخندین ولی قهر و لجبازی نکنین.
اینجوری اولاً راه آشتی و ناز کشی رو برای شوهرتون بازتر میذارین و دوما مشکل سریعتر حل میشه.
البته به شرطی که برای سر سنگینی و اخم تون ارزش قائل باشن و این سر سنگینی تو چهره تون مشخص بشه. معمولا خانمهایی که همیشه شاد هستن این سرسنگینی زودتر تو چهره شون مشخص می شه
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#همسرداری
#شرایط_غیر_ایده_آل
یه سری #طلاق ها مخصوصا در دوران عقد به خاطر اینه که بلد نیستیم سازگار شدن با شرایط رو.
خیلی از ماها یه شرایط آرمانی از ازدواج تو ذهنمون ترسیم میکنیم و وقتی میریم توش و میبینیم با تصویر ذهنی ما یکی نیست جا میزنیم
فک میکنیم شرایط همه ایده آله و فقط ماییم که شرایطمون غیر ایده آله!!!
خیلی از مشکلات با #صبر کردن و درست صبر کردن در گذر زمان حل میشن.
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_یازدهم کم کم کارم داشت به جنون می کشید، آخرین کتاب رو از شدت عصب
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_دوازدهم
.
بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما
آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد...
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سروم
کشید. و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم، با مغز رفتم وسط کاشی ها و
جانانه بخیه خوردم، و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن.
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه
و امانت گرفتن کتاب رو ندارم، اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره.
****
تقریبا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم،
حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم.
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد، شده بود مثل
پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه.
حالت ها، توجه و نگرانیش برای
من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد.
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید، از یک طرف به شدت کنجکاو بودم
شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم، از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک
و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد.
این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در.این مراسم، باعث شک بقیه بشه .
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم، هر چه باداباد.
دو شب اول، خودم
رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم، موقعی
که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم، همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود.
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می
کردند، سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود، خیلی
از دست خودم عصبانی شدم، می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که
به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود.
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_دوازدهم . بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا می
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_سیزدهم
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم،
هر شب یک سخنران و مداح،با غذای مختصر حسینیه، بدون خونریزی و قمه زنی.
با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع
توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم، سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی
رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم.
بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع
وهابی ها نمی رفتم.
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره حضرت علی اصغر،اون شب، یک بار دیگه آرامشم
طوفانی شد.
خودم تازه عمو شده بودم،هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم
اقازاده علی اصغر فقط شش ماهه بود، فقط شش ماه.
حتی یک لحظه از فکر حضرت علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم، من هم عمو بودم، فقط
با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید، این جنایتی بود که با
هیچ چیز قابل توجیه نبود.
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود، بی رمق گوشه سالن نشسته بودم،هر لحظه
که می گذشت، میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو
از تک تک سلول هام بیرون می کشه، این اولین احساس مشترک من با اونها بود.
اون شب، من جان می دادم، دیگران گریه می کردند.
****
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود،تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری -
اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد.
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام،
اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود، سخنرانی شیخ احمد
حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد.
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای
که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت، دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر میکرد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_سیزدهم همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم، هر شب یک س
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_چهاردهم
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای
که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت، دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر میکرد...
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه، اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم،ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم،گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز
طول می کشید.
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد، در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی
نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم، حوصله خودم رو هم نداشتم، کتاب هام رو جمع
کردم، حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه.
من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم،
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم، من که هیچ چیز
جلودارم نبود، حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم، هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ
حسی برای تکان خوردن نداشتم، دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم.
خبر افسردگیم همه جا پیچید، بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت، تا اینکه
اون صبح جمعه از راه رسید.
****
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ، پتو رو کشیدم روی سرم
و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم.
حدود ساعت پنج بود،چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم
و گفت:
_پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون.
با ناراحتی گفتم:
_برو بزار بخوابم، حوصله ندارم.
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد،دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون.
با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم،هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی
نرسید، به زور من رو با خودشون بردن.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم،با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم، می
خواستم برگردم، دوباره جلوم رو گرفتن.
حالم خراب بود،دیگه هیچی برام مهم نبود،سرشون داد زدم که:
_ ولم کنید ،چرا به زور
منو کشوندید اینجا؟ ولم کنید برم، من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم.
همه این بلاها از اینجا شروع شد،از همین نقطه،از همین حرم، اگر اون روز پام رو اینجا
نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود، بیچاره ام کردید، دیوونه ام کردید، ولم کنید.
دوستم برگشت و گفت:
_امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده.
اینو گفت و دوباره دستم رو محکم کشید...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_چهاردهم کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که ب
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_پانزدهم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم، رفتیم توی حرم، یه گوشه خودمو ول کردم
و تکیه دادم به دیوار، دعای ندبه شروع شد.
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر، شروع شد و ادامه پیدا کرد، پله پله جلو میومد و اهل
بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد.
شروع شد، تمام مطالبی که خوندم، توحید خدا، همزمان با حمد الهی، سیره و وقایع زندگی
پیامبر توی بخش نبوت، حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(س) .
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد، نبوت
پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین.
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب، ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید.
از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد، سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه
فشارش بیشتر می شد، دقیقه ها با سرعت سپری می شدند، دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم.
تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد،
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن، اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود.
صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنها صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد، اونقدر آروم، که بدن بی حسم روی زمین افتاد.
چشم هام رو باز کردم، زمان زیادی گذشته بود، هنوز سرم گیج و سنگین بود، دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند، اما صداشون رو خط در میون می شنیدم.
یه کم اون طرف
تر بچه ها ایستاده بودند،نگرانی توی صورت شون موج می زد، اما من آرام بودم.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه، روی تخت دراز کشیدم، می تونستم همه حقایق رو جدای از
دروغ ها و تناقض ها ببینم، هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم،تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم، با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .
باید انتخاب می کردم،این بار نه بدون فکر و کورکورانه، باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم، و خدا، یکی رو انتخاب می کردم.
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن، درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود، جنگی
که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر میشد.
**
همین طور که غرق فکر بودم، همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید.
نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم، وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیرافتاده بودم،
یکم که نگاهم کرد گفت:
_حق داری جواب ندی، اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه،حالت
خراب بود و مدام بدتر می شدی،به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه.
دیشب خواب عجیبی دیدم، بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره، اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلارو درک کردم، کربلا نبرد انسان ها
نبود، کربلا نبرد حق و باطل بود، زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی، تاآخرین نفس.
من هم کربلایی شده بودم...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_پانزدهم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم، رفتیم توی حرم،
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_شانزدهم
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلارو درک کردم، کربلا نبرد انسان ها
نبود، کربلا نبرد حق و باطل بود، زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی، تاآخرین نفس.
من هم کربلایی شده بودم،به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون.
مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم،گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم،جلوی درب حرم
ایستادم و بلند صدا زدم:
_یابن رسول الله،دیر که نرسیدم؟؟
من انتخابم رو کرده بودم، از روز اول ، انتخاب من، فقط خدا بود.
*
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم،هر قدم که نزدیک تر می شدم ،حس
عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد، تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد.
به ضریح چسبیده بودم، انگار تمام دنیا توی بغل من بود، دیگه حس غریبی نبود ،شور و
شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود.
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی
اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم:
_ اشهد ان لا اله الا الله.
_اشهد ان محمد رسول الله.
_اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجة الله.
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد، همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن
و با محبت منو در آغوش می گرفتن، صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن.
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن،اونها هم با محبت سر و صورتم
رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن، یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید:
_پسرم اسمت چیه؟
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم:
_ خدا، هویت منه،من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه الزهرام.
وقتی این جمله رو گفتم،یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود، در حالی که می
لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_عقیق یمنه، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله، انگشتر پسر شهیدمه، دو سال از تو
بزرگ تر بود که شهید شد.
اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: «افتخار زندگی من اینه
که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام» ...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #قسمت_شانزدهم بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلار
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#قسمت_هفدهم
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم،توی راه تمام مدت به
انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم:
_این یه نشانه اس، هدیه از طرف یه شهید و یه
مجاهد فی سبیل الله، یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن،تو دیر نرسیدی. حالا که
به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به
دیدار رسول خدا و اهل بیت بری.
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم، برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند.
زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم.
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به
خواب میرم، آخرین شب زندگی من.
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا سپرده بودم، در اون لحظات فقط یک چیز
اهمیت داشت، چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم؟
چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم؟ و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود.
****
دوباره لقمه هام رو می شمردم، اما نه برای کشتن شیعیان، این بار چون سر سفره امام زمان
نشسته بودم، چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم.
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن، اگر یک روز کوتاهی می کردم،
یک وعده از غذام رو نمی خوردم،اون سفره، سفره امام زمان بود،می ترسیدم با نشستن سر
سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم.
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم،از چه طریقی باید عمل کنم
تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و...
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم، تا اینکه ...
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه ،داغون شدم.
از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید، مدام این فکر توی سرم تکرار می شد، محاله تا من زنده
باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه.
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم:
_پاسپورتم رو بدید می خوام برم.
پرسید:
_ اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم!
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم:
_ من برای دفاع از اهل بیت،منتظر اجازه احدی نمیشم.
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت:
_قانونه. دست من نیست، بدون اجازه
خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم.
با عصبانیت بیشتری ادامه دادم:
_من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم، دو روز بیشتر وقت نداری!
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون...
🔴 #اینرمانواقعیاست
#ادامه_دارد...
به قَلَــــم
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••