ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_نهم در قسمت قبل دیدید ،که پریسا از هوش رفت ، از اینجا ادامه داستان رو از
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_دهم
بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت :
کی پشت خطه ؟ چی شده؟
نمی دونم از اون طرف پرستار به بابا چی گفت ،که بابا با خوشحالی گفت: خدا رو شکر باشه بهش بگید ، ما الان خودمون رو می رسونیم و بعد گوشی رو گذاشت و رو به ما گفت :خبر خوب ، پریسا به هوش اومده و گفته می خواد ما رو ببینه ، زود باشید سریع باید بریم بیمارستان.
دیگه نفهمیدیم چطوری رسیدیم بیمارستان ، از بس ذوق و شوق داشتیم .
بله خواهر عزیزم به هوش اومده بود ، مامان سرو صورت و دستای پریسا رو غرق بوسه کرد و پدرم از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود .
قرار شد ، پریسا یکی دو روز دیگه بیمارستان بمونه تا حالش بهتر بشه ، بعد بیاریمش خونه ،
بالاخره پریسا رو آوردیم خونه ، مامان و بابا زیر بغلهای پریسا رو گرفته بودند و به آرامی روی تختش تو اتاق نشوندند ، کمکش کردند ، تا روی تختش دراز بکشه. مامان بوسه ای به صورت دخترش زد وگفت:"عزیزم به خونه خوش اومدی." پریسا لبخند بی جونی زد و گفت:"ممنون."
بابا گفت:"نمی دونی پریسا بدون تو این خونه اصلا نشاطی نداشت ، دلگیر و سوت و کور بود . تو این ۹ روزی که تو کما بودی ، نمی دونی مامانت چه ها کرد؟ بیمارستان رو، رو سرش گرفته بود. اونقدر گریه کرد، که فکر کنم یه پنج ، شیش کیلویی لاغر شده باشه."
تازه خبر نداری پای ثابت عزاداریهای مجالس امام حسین هم شده بود .
پریسا با تعجب گفت : واقعا ؟؟
آره مامان؟ بابا راس می گه ؟
می رفتی عزاداری ؟
وای چقدر جای من خالی بوده .
مامان رو به بابا گفت:"نه که خودت هیچ گریه نکردی. جلوی آینه یه نگاهی به خودت بکن، ببین، چه قدر پای چشات گود افتاده. ده سالی پیرتر شدی!!"
بعد به سمت پریسا برگشت و گفت : آره عزیزم ، من تو رو از حضرت عباس(ع) دارم ، دیشب متوسل شدم به ایشون ، الحمدالله حاجتم رو روا کرد .
پریسا کمی به سمت مامان و بابا جابه جا شد وگفت:"تو رو خدا حلالم کنید. شما رو این همه زحمت دادم. مامان ،بابا این چند وقته حسابی به خاطر من اذیت شدین."
مامان گفت:"نه این چه حرفیه ، تو همه وجودمی ، زندگیمی ، خدا رو شکر که برگشتی
بعد دوباره رو به بابا ادامه داد ، بسّه دیگه آقا جهان بچّم می خواد استراحت کنه. بیا بیرون بذار یک کم بخوابه و بعد خودش هم در حالیکه به سمت در اتاق می رفت، گفت:"منم برم یه غذای عالی برای ناهارمون درست کنم."
بابا دستش روی چشمش گذاشت، امّا در حالی که می گفت، چشم روی صندلی کنار تخت پریسا نشست. با لبخندی سرش را به صورت پریسا نزدیک کرد و با صدای آرومی گفت: یه مژده بهت بدم؟"
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_دهم بابا دوید و گوشی رو برداشت و گفت : کی پشت خطه ؟ چی شده؟ نمی دونم از
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_یازدهم
پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟"
بابا گفت :دیگه خودت می دونی که بچّم جمشید رو اوّلای جنگ با هزار کلک و ترفند فرستادم فرانسه ،تا نکنه بره جبهه و شهید بشه. امّا اون رفت، اونجا با یک دختر مسلمون آتیشی تر از خودش ازدواج کرد.
پسرم بهروز رو هم که از بس نق زدم، به جونش و هیأت رفتن ومسجد رفتنش رو مسخره کردم ،رفت شیراز که برای همیشه ازما دور باشه وشد معلم دینی.
مادرت دیگه سنش بالارفته ، با مریضی تو واقعا دیگه شکسته شده و اصلا طاقت دوری شما دو تا رونداره .
از طرفی شما دو تا با وجود تضاد عقایدمون واقعا احترام من ومادرتون روحفظ کردید و من به این موضوع افتخار می کنم.
راستش من و مامان با هم مشورت کردیم و مامان نذر کرده بود ،اگه تو به هوش بیای و خوب بشی،اجازه بده حجابت رو هر طور که می خوای داشته باشی."
قبل از اینکه پریسا شگفت زده بشه ، من گفتم پس من چی؟
فقط پریسا می تونه حجاب داشته باشه ؟
بابا دستی به سرم کشید و گفت : البته که تو هم می تونی ، فرقی بینتون نیست .
پریسا با لحن خیلی شادی پرسید:"هر طور حجابی بابا؟"
بابا گفت:"هر طورکه بخواید."
پریسا ادامه داد:"حتّی چادر؟" بابا از روی صندلی بلند شد وایستاد ودر حالیکه با نگاهی نافذ به پریسا خیره بود، گفت:"حتّی چادر."
وبعد با لبخندی بر لب از اتاق بیرون رفت.
پریسا نفس عمیقی کشید و منم بوسش کردم و گفتم : بله خواهر خیریتی بود که تو به کما بری و خدا چادر رو به ما هدیه کنه .
پریسا زیر لب گفت : خدایا هزار مرتبه شکرت
* * * * *
خیلی هیجان زده بودیم. چادرامون رو انداخته بودیم روی دستمون و با سروصدا از پله ها پایین می یومدیم و می خندیدیم .
در حیاط را باز کردیم . پریسا نگاهی به داخل کوچه انداخت.
به آرزوی دیرینمون، عشقمون و مایه آرامش درونمون رسیده بودیم.
،چادرامون رو باز کردیم .یکی دوبار با چادر باز دور خودمون چرخیدیم ، در حالیکه صدای خنده هامون حیاط رو پر کرده بود .
مامان و بابا با لبخند بر لب از بالای پله ها نگامون می کردند.
چادرامون رو سرمون کردیم و کش چادر رو تنظیم کردیم و لبه های مقنعه وچادر رو مرتّب کردیم.
البته نابلد بودیم .
خب تا حالا چادر نپوشیده بودیم .
دستی برای مامان و بابا تکون دادیم و از در زدیم بیرون .
به پریسا گفتم : حس می کنم تاج با شکوهی از گُل روسرمه.
پریسا نگاهی به هیبت چادرش کرد و گفت : احساس می کنم در حجاب چادربه خدا نزدیکتر شدهام.
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم.
پریسا مرتب می گفت : خدایا شکرت و با افتخار واعتماد به نفس قدم می زد .
آرام آرام به سمت خیابان به راه افتادیم.
با اینکه زمستان بود، هوای دلپذیری بود و بوی بهار می آمد. 🌺🍃
وه که چه #روز_باشکوهی بود.
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
#داستان #روز_باشکوه #قسمت_یازدهم پریسا باتعجب پرسید:"چه مژده ای بابائی؟" بابا گفت :دیگه خودت می د
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_دوازدهم
از اون #روز_باشکوه سالها گذشته ،به خاطر قوانین سختگیرانه حجاب در فرانسه و به خاطر #حب_وطن برادرم و خانواده اش برگشتن ایران . برادرم به خاطر اختراعاتی که در زمینه صنعت داشت ، یه شرکت دانش بنیان تأسیس کرد و به درآمد و جایگاه شغلی خوبی رسیده ،
به پدرو مادرم هم خیلی رسیدگی می کنه.
من و پریسا و بهروز ازدواج کردیم و همگی فرهنگی هستیم .
پدر و مادرم با نوه هاشون سرگرمند ،ماهی یکبار همگی خونه بابا دور هم جمع می شیم ،
مادرم از اون موقع که پریسا خوب شد ، خودش هم دیگه حجاب رو رعایت کرد ، البته نه چادر ، همون مانتو و روسری .
دیگه از اون مهمونیهای بدون حجاب شرکت نمی کنه ،
پدرم نماز می خونه و نوه هاش رو به رعایت حجاب توصیه می کنه.
گاهی با پریسا با هم راجع به سرنوشت و تقدیرمون صحبت می کنیم ،که یه خانواده ایکه اعتقادی به حجاب و نماز و امور دینی نداشت ، چطور شد که بچه هایی عاشق دین در دل خود پرورش داد؟
ما به دو دلیل رسیدیم:
۱- مادرم در شغل خودش که معلم ریاضی بود و پدرم که تاجر فرش بود ، کم نمی ذاشتند و بهترین عملکرد رو داشتند ،پدرم فرشها رو از خانمهای نیازمند به قیمت مناسبی می خرید ،طوری که هم خودش سودی برده باشه و هم اونا ، کلا هوای بافنده ها رو داشت، در کسب و کار خودش صادق بود و کلاه سر کسی نمی ذاشت .
۲- وقتهایی که مامان به مدرسه می رفت،سرکار، با یه خانم مسنًی هماهنگ کرده بود و او به خونمون می یومد و از ما و برادرا مراقبت می کرد.غذا درست می کرد ، رفت و روب و شست و شو و همه کارها باهاش بود .ما بهش بیبی می گفتیم
من ،پریسا و بهروز و جمشید به تناسب فواصل سِنّیمون تمام سالهای پیش از دبستان خود را در جوار اون خانم مهربون گذرانده بودیم ، بهش می گفتیم ، بی بی .
مامان در موردش تحقیق کرده بود و در درستکاری و امانتداری معروف بود، و برای همین مامان بهش اعتماد کرده بود .
بیبی روزا با تعریف داستانهای قرآنی و تلاوت سوره های کوچک قرآن و با نفس گرم خودش ما بچّه ها رو عاشق خودش کرده بود.
شاید اون موقع ها مامان نمی دونست ، وجود بیبی داره پایه و اساس شخصیت بچه هاش رو تغییر می ده .
در واقع ما بیشتر تربیت شدگان دست
بی بی بودیم ، تا پدر و مادر خودمان .
خدا رحمت کنه بی بی رو که ما رو رهرو دین بار آوُرد.🌺🍃
در واقع بی بیِ بیسواد ما با درک بالای خودش از دین و با آموزشهای بجا و خردمندانه ای که غیر مستقیم در قالب بازی و شعر و داستان به ما می داد ،
خودش یکی از سربازان #اسلام بود .
🍃ای کاش ما هم سربازی برازنده برای اسلام و #ایران باشیم .🌱
#پایان
وٓالْعاقبةُ لِلْمتَّقین 🌱
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون تعارف با پزشک #خانم_ایرانی وطن دوستی که به عنوان برترین پزشک غددکودکان در جهان انتخاب شد.
در سخنرانی برای دانشجویان گفتم که همینجا در ایران بمانید و جذب کشورهای خارجی نشوید
ماجرای تودهنی خانم دکتر به اماراتیها که از واژه خلیج عربی استفاده میکردند.
#الگو
#مریم_رزاقی_آذر
#مهاجرت
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
بدون تعارف با پزشک #خانم_ایرانی وطن دوستی که به عنوان برترین پزشک غددکودکان در جهان انتخاب شد. در س
گاهی وقتها دانش آموزانی می یان پیشم با تجدیدی هایی در دروسی که به راحتی می توانستند ، با کمی تلاش نمره بگیرند ، در این دروس ، ولی کم کاری کردند ، بعد جالبه که می گن ،می خوایم بریم خارج ، اروپا و ....
می گم چرا ؟
می گن: اینجا نمی شه به موفقیت رسید .
می گم : پس اینهمه خانم موفق در ایران چطوری به اینجا رسیدند ؟
یکیشون می گفت «خانم حجاب دست و پاگیره ، با این حجاب اجباری نمی شه به مدارج بالا دست یافت.
گفتم :خانمهای موفق بسیاری رو می شناسم که از اولین روز تکلیف تا حالا حجاب داشتند ،
در مدرسه بهترین بودند.
در کنکور بهترین رتبه
در بهترین دانشگاه درس خوندند.
الان پزشک و مهندس و کارشناس هستند.
هیچوقت حجاب مزاحمشون نبود ، مدافعشون بود .
پاسخی نداشت و سکوت کرد.
#مارال_پورمتین
#مهاجرت
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
14.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#غرب_بدون_روتوش
بهشت گمشده ی من آن سوی آب ها 🌊
💠 آن چیزی که از زندگی می خواستم در ایران
نبود، #مهاجرت کردم تا زندگی راحتی داشته باشم💃💅
اما باز آرامشی نداشتم و اوضاع برایم خوش آیند نبود 😞
.
⚡️آنجا بود که ارزش #حجاب را فهمیدم و دوباره متولد شدم.💎😍
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#پروفایل
#محمد_رسول_الله
#میلاد_پیامبر_اکرم
#هفته_وحدت
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#هفته_وحدت
#محمد_رسول_الله
#میلاد_پیامبر_اکرم
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
🌸فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها
🌹راز خندیدن یک کودک چوپان باشد.
#هفته_وحدت
#محمد_رسول_الله
#میلاد_پیامبر_اکرم
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هندی ها میمیرن تا تو #کانادا زندگی کنن اما کانادایی ها از کشورشون فرار میکنن ! ماجرا چیست ؟
#مهاجرت
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#حال_خوب🍀
⭕️هفت قانون طلایی برای #موفقیت :
۱- قانون اعتقادات
به هر چیز که اعتقاد داشته باشید چه درست چه نادرست، بر قسمت نیمه هوشیار ذهن تأثیر میگذارد و با دقتی حیرت آور به عینیت در میآید. هر امر باید ابتدا در قالب اعتقاد درآید تا به آن عمل شود.
۲- قانون انتظارات
هر آنچه که انتظارش را میکشید به سرتان میآید. مثلاً اگر انتظار یک زندگی خوب و موفق را میکشید، همان را خواهید داشت و برعکس. پس اگر هر عملی که انجام دهید از آن انتظار مثبت داشته باشید، نتیجه مثبت خواهید گرفت. حتماً تأثیر این قانون را در زندگی روزمره زیاد دیدهاید.
۳- قانون جاذبه
منفیها، منفیها را جذب میکنند و مثبت ها، مثبتها را. افراد با ذهنیت منفی، اشخاص منفی را جذب میکنند و برعکس، افراد با ذهنیت مثبت، اشخاص پر انرژی و مثبتاندیش را.
۴- قانون جانشینی
ذهن نیمههوشیار در یک لحظه میتواند فقط به یک وجه از قضیه فکر کند (مثبت یا منفی). یعنی زمانی که میخواهیم به جنبه مثبت کاری فکر کنیم قادر نیستیم در همان لحظه جوانب منفی آن را هم بسنجیم. مگر آنکه جنبه منفی جانشین وجه مثبت شود.
۵- قانون کارما
آدمی تنها آنچه را که میدهد باز میستاند. بازی زندگی، بازی بومرنگ هاست. پندار و کردار و گفتار انسان دیر یا زود با دقتی حیرت انگیز به خود او باز میگردد.
کارما واژهای است سانسکریت به معنای «بازگشت». آنچه که آدمی بکارد، همان را درو خواهد کرد. بسیاری از مردم از این واقعیت غافلند که هدیه دادن نوعی سرمایه گذاری است و اندوختن از سر حرص و احتکار جز تنگدستی عاقبتی ندارد.
۶- قانون بخشایش
این قانون میگوید خطاهای خود و دیگران را فراموش کنید و ببخشید. فراموش کردن خطاهای خود این حسن را دارد که تصویر ذهنی شخص از خود، مخدوش نمیشود. هر اندیشهی خشک و محدودکنندهای مثل مقصر دانستن خود، یا کینه و ناراحتی داشتن از دیگران بر ذهن نیمههوشیار اثر گذاشته، مانع پیشرفت میشود.
۷- قانون پرهیز از تردید و هراس
جز تردید و هراس هیچ چیز نمیتواند میان انسان و آرمانهایش فاصله ایجاد کند. اگر انسان بدون دلهره، برای تحقق آرزوهایش تلاش کند، بیدرنگ برآورده خواهد شد. ترس، دشمن بزرگ بشر است. ترس از تنگدستی، ترس از بدبختی، ترس از شکست، ترس از بیماری، ترس از دست دادن...
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••