ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 177 زن رفت و منم در رو بستم و برگشتم داخل، جوری هم نبود که بتونم با این دستم کاری بکنم ت
#یاشاییش
178
عجیب سمتش کشیده میشدم معلوم بود حالش خوب نیست معلوم بود ربطی به درد دستش نداره همینطور که آروم اشک میریخت و با اشکاش وجودمو زیر رو میکرد ازم خواست کاری به کارش نداشته باشم؛ از حرفش جا نخوردم چون پروانه با تموم اون دخترایی که میشناختم و تا اونروز تو زندگیم بودند فرق داشت گفتم:به کسی چه ربطی داره اصلا مگه چی شده حالا کسی هم ببینه گفت:بله برای شما هیچ اتفاقی نمیافته اما من یه زن مطلقه ام ذهن بیمار خیلی ها اینو قبول نمیکنه که حتی ما دو نفر با هم حرف بزنیم گفتم:میخوای تا آخر عمرت با ذهن بیمار مردم زندگی کنی!؟ گفت:کاش مردم بودند خواهرم عموم،،،،
با تعجب گفتم:متوجه نمیشم؛ گفت:امروز که باهاتون از کلانتری اومدم بیرون و سوار شدم عموم و زنش دیدند و به خواهرمو عموم گفتند...
تازه دلیل اون چیزایی که دیده بودم رو فهمیدم دستمو به چهارچوب در تکیه دادمو سرم رو برم جلو و گفتم:بخاطر این داری گریه میکنی!!؟
یه لحظه تو چشمام نگاه کرد و گفت:درد کمی نیست از کسایی که همخونت هستند این حرفها رو بشنوی
گفتم:بی خیال حرفهاشون بذار هر چی میخوان بگند،
سرشو تکون داد و آروم گفت:باشه
گفتم: حالا که باشه من پایین منتظرم حاضر شو و بیا تو ماشین حرف میزنیم
بدون اینکه منتظر جوابش باشم اومدم پایین وقتی رسیدم تو پاگرد پایین پله ها تازه صدای بسته شدن در اومد نفس عمیقی کشیدمو لبخندی نشست روی لبم، با خودم گفتم: خوشم اومد ازت مسعود آفرین،،،
از زبان پروانه...
انگار نمیشنید چی میگم حرفشو زد و بدون اینکه دنبال جوابش باشه رفت پایین با خودم گفتم:چه انتظاری داری که حرفت رو بشنوه وقتی عقل خودت هم کر شده
برگشتم داخل مونده بودم برم پایین یا نه چند دقیقه نشستم و در حالیکه به ی گوشه خیره بودم به درست و غلط بودن کارم فکر کردم، اینکه آیا درسته من یا شرایطی که دارم اونم اینقد زود وارد رابطه با کسی بشم اصلا این یه رابطه است یا فقط یه جور برخورد که بخاطر اون اتفاق پیش اومده و دوامی نداره اما هر چی که بود هیچوقت نشده بود اینجوری اسیر دلم بشم و نتونم با عقلم تصمیم بگیرم تو فکر بودم که در زدند مادر نگهبان بود گفت:آقای اسد زاده گفتند بیام کمکتون لباس بپوشید اینکه حواسش اینجوری به همه چیز بود حس خوبی بهم میداد رفتم سر چمدونم دلم میخواست بهترین لباسی که داشتمو بپوشم ی یه پانج پاییزه مشکی و شال آبی و شلوار جین انتخاب کردم، کمکم کرد تا حاضر بشم جلوی آئینه رفتم از تو آئینه لبخندی به چهره ی رنگ پریدم و چشمای گود افتادم انداختم ؛ ی رژ کمرنگ زدم
کیفمو برداشتم و رفتم پایین...
🌼🌼🌼🌼🌼
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺💝شما مدت کمی در این جسم زندگی خواهید کرد ، تا زنده هستید ببخشید چون در دنیای بعدی اموال شما به کارتان نمی آید ✌️
ممنونم از نگاه زیبات 😍
نشر از تو دوست من ❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#پیشنهاد_اعضا ❤️
سلام وقت همگی بخیر و شادی 🌹 یاس خانم براتون همیشه آرزوی سلامتی دارم ❤️عزیزی که گفتن ۵۲ ساله هستن و آزمایش مشگلی نداره شما یه شربت دیفن هیدرامین رو بردار یه ورق کامل کپسول تتراسایکلین رو باز کن و پودرش رو بریز توی شربت و یه آمپول دگزا متازون رو بریز توی شربت پس شد شربت دیفن هیدرامین و کپسول تتراسایکلین و آمپول دگزا که باید مخلوط بشن و روزی دو یا سه بار یه قاشق غذا خوری بریزید تو دهانتون و نگه دارید بعد ۵ دقیقه بریزید بیرون آب رو آتیشه بنده خدا مادرم هم مثل شماست با همین روش زود خوب میشه
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋💖😍همه چیز تکرار ی می شود جز مهربانی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
❣ تلاوت یک صفحه از قرآن کریم هر شب قبل از خواب.
📍 صفحه ٨ از ۶٠۴
🔍 جستجو: #تلاوتشبانه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
Page008 (1).mp3
2.84M
فایل صوتی تلاوت صفحه ٨ قرآن کریم.
🎤 قاری: استاد پرهیزگار
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
دلانهی زیبای #ارباب_من
گلبهار میگه
بابام از ترس ارباب منو لای کاه و علف ها قایم کرد و ده پایین دشت برد تا خونه ی عمه ام پنهون بشم اما....
🍃🍃🌼🍃
ملکـــــــღــــه
قسمت هشت #ارباب_من عمه ازباباخبر داشت وهیچی بهم نگفته بودکه مبادامن بخوام کاری کنم،اما من اصلا دلم
قسمت نه
#ارباب_من
بچه ها با اشتهای زیاد شام خوردن ،غذا از گلوم پایین نمیرفت
مدام صورته بابا جلو نظرم بود به زور چند لقمه خوردم و کنار بچه های همسایه دراز کشیدم
اما هر کاری میکردم خوابم نمیبرد ،بچه ها خوابشون برده بود و همه جا رو سکوت گرفته بود تا صبح ده بار از جام بلند شدم و از ایوون به کوچه نگاه کردم و خونه ی عمه رو نگاه کردم که شاید خبری باشه و مثل اون شب که من دمای صبح رسیدم خونه ی عمه اونم نصفه شب یا دم صبح برسه اما هیچ خبری نبود و کل ده رو سکوتی موزی و کسل کننده پر کرده بود ،حالم خوب نبود ،اینقدر دلشوره داشتم که از شدته دلشوره حالت تهوع گرفته بودم بالاخره صبح شد و مردم ده اول خروس خوان بیدار شدن و مشغول کار شدن و زندگی دوباره جریان گرفت منم از همسایه خداحافظی کردم و گفتم میرم خونه ی عمه شاید صبح زود برسه ،رفتم خونه ی عمه و کمی تو رختخواب دراز کشیدم و خوابم برد چشم که باز کردم ساعته چوبیه عمه که شماته ای بالای سرش بود توجهم رو جلب کرد دو سه ساعتی خوابیده بودم از عمه خبری نبود دیگه نمیتونستم طاقت بیارم ساکم رو برداشتم و رفتم سمته جاده،تو راه با خودم حرف میزدم و از استرس و نگرانی گریه میکردم ،همینجور به سمت انتهای جاده میرفتم اون زمان ماشین و وسیله نقلیه ای نبود نهایت یکی دوتا که مال ارباب و بچه هایش بود مردم با اسب و گاری و ...این طرف اون طرف میرفتن،همینجور که غصه دار از ده دور میشدم گاری ای رو دیدم که به سمت من میاد وقتی منو دید مرد گاریچی اسبش رو نگه داشت و گفت کجا میخوای بری ؟بیا بالا تا یه مسیر با خودم ببرمت ،گفتم میرم ده خودمون ،ده ارباب ،عمه ثریا از دیروز رفته و برنگشته ،مرد که از اهالیه ده عمه بود گفت بیا بالا تا سر جاده ی دهتون میبرمت بقیه رو خودت پیاده برو ،من باید این علوفه رو برسونم به بالا ده ازش تشکر کردم و روی علوفه ی بار زده شده نشستم ،مرد واسه خودش آواز محلی میخوند آوازی که سوز صداش اشک هر جنبنده ای رو در میاورد ،منم که دلم پر بود و غصه دار بی صدا اشک میریختم و به سرنوشت نامعلومی که در انتظارم بود فکر میکردم،سر جاده ی اصلی روستا که رسیدیم مرد نگه داشت و گفت برو دخترم مراقبه خودت باش خدا همه رو از چنگ ظالمین نجات بده ،ساک رو برداشتم و سمته ده حرکت کردم از اول جاده تا خونه ی ما تقریبا یک ساعتی راه بود ،اطراف جاده زمین های کشاورزی مردم بود و تک و توک خونه هایی که کنار مزرعه شون ساخته بودن ،مسیر خیلی خلوت بود این خلوتی عادی نبود
🌼🌼🌼🌼🌼