ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 174 گفتم:باشه ممنونم،جواب نمیدم، به حمایتش نیاز داشتم و دلم قرص میشد برعکس سام که رفتار
#یاشاییش
.175
پرس غذایی که تو دستش بود رو طرفم گرفته بود
گفت:میخواستم برای خودم ناهار بگیرم برای تو هم گرفتم آخه مامانم اینا رفتند سفر یه تیشرت آبی طوسی و شلوار جین رنگ تیره تنش بود چقد این لباس بهش میومد جوری که نتونستم نگاش نکنم متوجه نگاهم شد سرمو زیر انداختمو گفتم:ممنونم زحمت کشیدید اما نمیتونم قبول کنم به اندازه کافی،،، وسط حرفم اومد و گفت:به جاش یه دفعه هم مهمون تو، دیگه نتونستم چیزی بگم ظرف ناهار رو داد و رفت، در رو بستم خیلی گرسنه ام بود نشستم به خوردن که گوشیم زنگ خورد پریسا بود اومده بودند تو همون خیابونی که مزون بود به پریسا گفتم:بیاد بالا کمکم تا لباس تنم کنم ظرف ناهار رو گذاشتم تو یخچال و لباسامو آماده کرد پریسا با دیدن زخمای رو دستم ناراحت گفت: آخه تو چیکار به مصطفی داشتی!؟ با تعجب گفتم:پریسا چی داری میگی من چیکار با مصطفی داشتم!! وقتی تو اینجوری بگی وای بحال بقیه پریسا گفت:پس آدرس اینجا رو چطوری پیدا کرده؟
سرمو به حالت تاسف تکون دادمو گفتم: پریسا!! ازت انتظار نداشتم من آدرس مزون رو برای عمو پیام کردم حالا چطوری با خبر شده و آدرس رو برداشته نمیدونم اما دیشب نسترن زنگ زد و پرسید کجام پریسا انگار حرفمو قبول نداشته باشه در حالیکه کمکم میکرد لباسامو بپوشم گفت: من اینارو نمیدونم فقط حرفم اینه که تو تازه طلاق گرفتی سرت رو زیر بنداز و زندگیتو بکن نذار حرف بزنند پشت سرت گفتم: پریسا!! چرا کنایه میزنی یعنی تو قرار وکیل این مملکت باشی و حق آدمایی مثل منو بگیری!! گفت: پروانه این پسره که امروز دم کلانتری سوار ماشینش شدی کی بوده گفتم:پسره!! گفت: عمو محمود و زنعمو میگفتند نفسمو با حرص بیرون دادمو گفتم: که اینطور اون کسیه که دیشب جون خواهرتو نجات داد و رسوندش بیمارستان امروزم اومده بود تا تو کلانتری هر چی دیده رو بگه حالا تو یا هر کسی هر جوری که میخواین فکر کنید برام اصلا مهم نیست با پریسا رفتیم پایین عمو تو ماشین منتظر بود از رفتارش معلوم بود عمو محمودم هر چی که میخواسته گفته برام مهم نبود عمو عباس گفت:اگه از من بپرسی میگم این قضیه رو تموم کنیم و نذاریم حرف بپیچه چون مصطفی زن و بچه داره و نباید بذاریم به زندگیش ضرری برسه گفتم: عمو!! نزدیک بود منو بکشه من برای اینکه نتونه بیاد تو و در بسته نشه چاقو خوردم دارید از زندگیه همچین آدمی حرف میزنید!! گفت:زنو بچه اش چه گناهی کردند!! گفتم: وقتی بلند شده از همدان اومده تهران و با چاقو اومد سروقت من باید فکر زندگی و زنو بچه اش رو میکرد من ازش شکایت میکنم تا بفهمه ...
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش .175 پرس غذایی که تو دستش بود رو طرفم گرفته بود گفت:میخواستم برای خودم ناهار بگیرم برای
#یاشاییش
176
من ازش شکایت میکنم تا بفهمه هر غلطی خواست نباید بکنه از شما هم انتظارم بیشتر از بود تا امروز فکر میکردم پشتیبانم هستید اما،،،
وسط حرفم اومد و گفت: یه حرفی هست که باید بهت چند وقت پیش میگفتم
تو فکر کردی وقتی تو دهن مردم بیافته دختر برادر آدم طلاق گرفته و تنهایی رفته یه شهر غریب و داره زندگی میکنه چه حرفهایی از توش در میاد اصلا چطور باید سر بلند کنیم گفتم:مگه چیکار کردم دارم زندگیمو میکنم چه آبرویی ازتون رفته که نتونید سر بلند کنید گفت:پروانه من حرفمو زدم حرف گوش بده تا قضیه تموم بشه، زودتر هم برگرد بیا یا همدان یا همون شهر خودتون گفتم: عمو بچه ام اینجاست اینجا که باشم حداقل میتونم ببینمش کجا بیام!؟
گفت:حالا با این هفته یکی _دو بار دیدنش میخوای مادری کنی براش!! یا تشت رسوایی ما رو از بام بندازی و صداش عالم رو پر کنه
تغییر رفتارش برام قابل هضم نبود داشت غیر مستقیم بهم تهمت میزد نفس عمیقی کشیدمو گفتم:عمو تا امروز پشتیبانم بودید و منم سرافراز بودم به پشتیبانیتون اما
اگه حالا باعث سرشکستگیتون هستم فکر کنید دیشب چاقو به جای بازوم خورده تو قلبم یا شاهرگم و مرده بودم امروز منو خاکم کنید و برگردید همدان خدای منم بزرگه و دیگه منتظر نشدم و در ماشین رو باز کردم که پیاده بشم عموم گفت: پروانه الان هم سر حرف مردم رضایت بده حرف بخوابه گفتم:کاش بجای اینکه اینقد فکر حرف مردم بودید فکر من بودید و در ماشین رو بستم و رفتم بالا به محضی که رسیدم اشکام جاری شد و بخاطر بی کسی خودم گریه کردم پریسا پیام داد رو گوشیم که کار بدی مردی به حرف عمو گوش ندادی حالا بخاطر لجبازی و خیره سری تو من مجبور خجالت بکشم و نتونم تو چشم عمو عباس نگاه کنم آهی کشیدمو گوشیمو گذاشتم کنار یه کم که بهتر شدم به بدری سادات زنگ زدمو عید رو تبریک گفتم و باهاش حرف زدم؛ گوشی رو که قطع کردم کلی حالم بهتر شده بود قرصامو خوردمو دراز کشیدم با خودم گفتم: پروانه تو باید بهترین آینده و زندگی رو برای خودت بسازی جوری که انگشت به دهن بمونند و از حرفهایی که بهت زدند شرمنده بشند درد دستم جوری بود حتی مسکن هم نتونست از دردم کم کنه نمیدونستم از درد دستم داره اشک از چشمام میاد از از درد بی کسی هر چی هم خودمو دلداری میدادم فایده ای نداشت در مزون رو زدند اشکامو پاک کردمو رفتم پشت در مادر نگهبان بود اومده بود ببینه کاری دارم یا نه تا حالم رو دید گفت: پروانه خانوم چیزیتون شده گفتم:نه فقط یه کم دستم درد میکنه گفت: چیزی میخواین به بهمن بگم براتون بخره گفتم:نه ممنونم همه چی هست زن رفت...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 176 من ازش شکایت میکنم تا بفهمه هر غلطی خواست نباید بکنه از شما هم انتظارم بیشتر از بود
#یاشاییش
177
زن رفت و منم در رو بستم و برگشتم داخل، جوری هم نبود که بتونم با این دستم کاری بکنم تا از فکر و خیال بیرون بیام هنوز نیم ساعتی از رفتن مادر نگهبان نگذشته بود که باز در زدند اینبار مسعود بود برگشتمو و شالمو انداختم رو سرم و در رو باز کردم تو چهره اش نگرانی بود سلام کردم به صورت دقیق شد لبخند کم رنگی رو لبش نشست و گفت:حالت خوبه؟گفتم:بهترم
گفت:مادر نگهبان میگفت ، دستت درد میکنه؟؟ گفتم:داروهامو خوردم بهتر شدم
مکثی کرد و گفت:گریه کردی!! گفتم:نه چیزی نیست گفت: میخوای بریم دکتر گفتم:نه ممنونم
گفت:چیزی شده؟
نمیدونم چرا حس کردم نباید بذارم درگیر منو زندگیم بشه گفتم:آقای اسد زاده بخاطر همه ی محبتها و حمایتهاتون ممنونم اما میشه ازتون خواهش کنم اینقد پیگیر من نباشید این حرفها رو در حالیکه میگفتم که بی اختیار اشکام میومد در حالیکه تو چشمام نگاه میکرد گفت: میتونی حتی دستور بدی اما من نمیتونم انجامش بدم
در مقابل حرفی که زد نمیدونستم چی باید بگم
ادامه داد تو فکر میکنی من دارم بهت ترحم میکنم!؟یا اینکه قصدم سواستفاده است؟
گفتم:من هیچ فکری نمیکنم اما خواهش میکنم جوری رفتار نکنید که اگه کسی ببینه هم برای من و هم برای شما مشکل ساز بشه،
گفت:به کسی چه ربطی داره،،،
از زبان مسعود...
نمیدونم چه حسی بود که وقتی رسوندمش مزون حتی نتونستم برم خونه و ترجیح دادم تو همون نمایشگاه بمونم شاید دلیلش این بود که اینجوری بهش نزدیکتر بودم اما نمیفهمیدم چرا منی که آدم دلبستن نبودم و همیشه جوری رفتار میکردم که دختری نتونه روم تاثیر داشته باشه حالا اینجوری بدون اینکه بخوام دلبسته ی این دختر شده بودم اونم با این شرایطی که داشت، ناهارمو تازه خورده بودم داشتم از نمایشگاه میومدم بیرون که دیدم یه ماشین رو به روی در ساختمان وایساده و یه مرد داخل ماشین نشسته همون موقع پروانه با یه دختر دیگه از ساختمان بیرون اومدند و رفتند سمت ماشین حدس زدم عمو و خواهرش باشند برگشتم داخل نگاهم بهشون بود معلوم بود که دارند بحث میکنن آخر سر هم پروانه در ماشین رو بست و برگشت داخل ساختمان با خودم گفتم:یعنی چی!! سر در نمیاوردم مگه اینا برای حمایت پروانه نیومده بودند پس این نوع برخوردشون چه معنی داشت بهانه ای نداشتم برای اینکه برم دم مزون رفتم داخل ساختمان و به مادر نگهبان سپردم بهش سر بزنه وقتی خبر آورد که پروانه گریه کرده بوده دیگه مطمئن شدم اتفاقی بینشون افتاده نمیدونستم چه بهانه ای برای اینکه برم دم مزون بیارم اما با خودم گفتم:حالا تو برو بالاخره وقتی دیدیش یه چیزی میگی...
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 177 زن رفت و منم در رو بستم و برگشتم داخل، جوری هم نبود که بتونم با این دستم کاری بکنم ت
#یاشاییش
178
عجیب سمتش کشیده میشدم معلوم بود حالش خوب نیست معلوم بود ربطی به درد دستش نداره همینطور که آروم اشک میریخت و با اشکاش وجودمو زیر رو میکرد ازم خواست کاری به کارش نداشته باشم؛ از حرفش جا نخوردم چون پروانه با تموم اون دخترایی که میشناختم و تا اونروز تو زندگیم بودند فرق داشت گفتم:به کسی چه ربطی داره اصلا مگه چی شده حالا کسی هم ببینه گفت:بله برای شما هیچ اتفاقی نمیافته اما من یه زن مطلقه ام ذهن بیمار خیلی ها اینو قبول نمیکنه که حتی ما دو نفر با هم حرف بزنیم گفتم:میخوای تا آخر عمرت با ذهن بیمار مردم زندگی کنی!؟ گفت:کاش مردم بودند خواهرم عموم،،،،
با تعجب گفتم:متوجه نمیشم؛ گفت:امروز که باهاتون از کلانتری اومدم بیرون و سوار شدم عموم و زنش دیدند و به خواهرمو عموم گفتند...
تازه دلیل اون چیزایی که دیده بودم رو فهمیدم دستمو به چهارچوب در تکیه دادمو سرم رو برم جلو و گفتم:بخاطر این داری گریه میکنی!!؟
یه لحظه تو چشمام نگاه کرد و گفت:درد کمی نیست از کسایی که همخونت هستند این حرفها رو بشنوی
گفتم:بی خیال حرفهاشون بذار هر چی میخوان بگند،
سرشو تکون داد و آروم گفت:باشه
گفتم: حالا که باشه من پایین منتظرم حاضر شو و بیا تو ماشین حرف میزنیم
بدون اینکه منتظر جوابش باشم اومدم پایین وقتی رسیدم تو پاگرد پایین پله ها تازه صدای بسته شدن در اومد نفس عمیقی کشیدمو لبخندی نشست روی لبم، با خودم گفتم: خوشم اومد ازت مسعود آفرین،،،
از زبان پروانه...
انگار نمیشنید چی میگم حرفشو زد و بدون اینکه دنبال جوابش باشه رفت پایین با خودم گفتم:چه انتظاری داری که حرفت رو بشنوه وقتی عقل خودت هم کر شده
برگشتم داخل مونده بودم برم پایین یا نه چند دقیقه نشستم و در حالیکه به ی گوشه خیره بودم به درست و غلط بودن کارم فکر کردم، اینکه آیا درسته من یا شرایطی که دارم اونم اینقد زود وارد رابطه با کسی بشم اصلا این یه رابطه است یا فقط یه جور برخورد که بخاطر اون اتفاق پیش اومده و دوامی نداره اما هر چی که بود هیچوقت نشده بود اینجوری اسیر دلم بشم و نتونم با عقلم تصمیم بگیرم تو فکر بودم که در زدند مادر نگهبان بود گفت:آقای اسد زاده گفتند بیام کمکتون لباس بپوشید اینکه حواسش اینجوری به همه چیز بود حس خوبی بهم میداد رفتم سر چمدونم دلم میخواست بهترین لباسی که داشتمو بپوشم ی یه پانج پاییزه مشکی و شال آبی و شلوار جین انتخاب کردم، کمکم کرد تا حاضر بشم جلوی آئینه رفتم از تو آئینه لبخندی به چهره ی رنگ پریدم و چشمای گود افتادم انداختم ؛ ی رژ کمرنگ زدم
کیفمو برداشتم و رفتم پایین...
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 178 عجیب سمتش کشیده میشدم معلوم بود حالش خوب نیست معلوم بود ربطی به درد دستش نداره همینط
#یاشاییش
179
نگاهی به اطراف انداختم ماشینش بود اما خودشو ندیدم یه دفعه دیدم از پشت سرم گفت:خانوم دنبال کسی میگردید؛ پشت سرمو نگاه کردم، مسعود عینک دودیش رو از چشمش برداشت و در حالیکه سرتا پای منو برانداز میکرد با لبخند گفت:بریم،
از نگاهش خجالت کشیدم سرمو زیر انداختمو آروم گفتم: بریم
رفت سمت ماشین و در رو باز کرد و صبر کرد تا سوار بشم و بعدشم خودش سوار شد و راه افتاد و همینطور که رانندگی میکرد گفت:میخوای اگه دستت درد داره بریم بیمارستان گفتم: نه خوبم با مسکن دردش بهتره،،،
از زبان مسعود...
تو ماشین کنارم نشسته بود حاله عجیبی داشتم باورم نمیشد منی که بار اولم نبود با یه دختر بیرون میرفتم به اون روز افتاده باشم اما هر چی بود حس و حالمو دوست داشتم یادمه پدرم همیشه وقتی دختری میومد دم در نمایشگاه یا میفهمید دارم با یه دختر تلفنی حرف میزنم میگفت:رفتارات هیچکدومش بوی زندگی نمیده
تو دلم میگفتم از نظر این قدیمی ها هیچی بوی زندگی نمیده؛ تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد، نگاهی به صفحه انداختم سام بود از دیروز غروب که حرف زده بودیم دیگه تماسی باهاش نداشتم با خودم گفتم:اگه بفهمه الان پروانه کنار دست من نشسته چی بهم میگه، نیم نگاهی به پروانه انداختمو گوشی رو جواب دادم سام گفت:کجایی تو با ما نیومدی هیچ یه تماسم نمیگیری سرت کجا گرمه گرمه،؟ به جای جواب گفتم: خوبی؟ آب و هوا چطوره؟ گفت:عالی حیف که نیومدی، گفتم:بجای منم خوش باش حالا یه بار دیگه تلفن رو قطع کردمو گفتم:امیر سام بود،،، پروانه نگاه کوتاهی بهم انداخت اما چیزی نگفت، با خودم گفتم:شاید دلش نخواد راجع به خواستگاری سام حرفی بزنه درست نیست منم چیزی بگم،،،
از زبان پروانه....
تو ماشین نشستم و مسعود راه افتاد یه حس سردرگمی اومده بود سراغم؛ این حس وقتی بیشتر شد که سام هم زنگ زد و با مسعود حرف زدند با خودم گفتم: پروانه تو که اینقد در رابطه با رفتار سام عاقلانه رفتار کردی چی شده حالا اینجوری اسیر دلت شدی و نتونستی نه بیاری تو یه زن مطلقه ای حتی اگه بخوای به زمانی هم ازدواج کنی باید انتخابا درست ترین انتخاب باشه چون دیگه فرصت اشتباه نداری حواست باشه که حتی اگه دلت هم به یه سمتی بره تو باید پاشو ببندی تو فکر بودم که مسعود گفت:چند وقته اومدی تهران؟ به خودم اومدمو گفتم:تقریبا دو ماه گفت:پس حتما نرسیدی جاهای دیدنیه تهران رو بگردی، میای بریم یه جای قشنگ؟
به خودم نهیب زدم پروانه کجا میخوای بری!!گفتم:نه ممنون باید خیلی زود برگردم مزون
نگاهی به من انداخت و گفت:چی شد!برای چی باید برگردی روز عیدی!!...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 179 نگاهی به اطراف انداختم ماشینش بود اما خودشو ندیدم یه دفعه دیدم از پشت سرم گفت:خانوم
#یاشاییش
180
باید حرفمو میزدم گفتم:آقا مسعود بنظرم درست نیست که ما الان،،،
وسط حرفم اومد و گفت:ما با هم حرف زدیم نمیدونم چیه اینکه که ما الان با هم بیرونیم درست نیست!!
مثل دوتا آدم متمدن داریم معاشرت اجتماعی میکنیم فقط همین،
تو دلم تکرار کردم معاشرت اجتماعی!!
بین غوغای دلم و صدای عقلم گیر افتاده بودم با خودم گفتم:اینقد برگردم برگردم نکن اصلا شاید واقعا نیتش یه رابطه ی معمولیه اینجوری فکر میکنه تو پیش خودت حساب باز کردی که داری اینجوری حرف میزنی دیگه حرفی نزدم
از زبان مسعود....
برای اینکه از برگشتن منصرف بشه نمیدونم چی شد گفتم:داریم معاشرت اجتماعی میکنیم حرف که از دهنم در اومد با خودم گفتم:یعنی بمیری مسعود معاشرت اجتماعی چه صیغه ایه!!چه غلطی کردی!! اصلا تو تکلیفت با خودت معلوم هست حالا دیگه کلا باید همینجور اجتماعی بری جلو و صحبت اجتماعی کنی،یعنی تو گند زدن لنگه نداری؛ حالا چاره ای هم نداری اگه بخوای تند بری کلا ازت فراری میشه پس یواش یواش،
گفتم:خب نگفتی کجا بریم؟
مکثی کرد و گفت: نمیدونم هر جا که خودتون میدونید
با خود گفتم:بیا تحویل بگیر وقتی دهنت پر و خالی میشه میگی معاشرت اجتماعی باید اینجوری هم باهات رسمی حرف بزنه،
لبخندی زدمو گفتم: باشه؛ خب تعریف کن از کارت راضی هستی؟
گفت: خوبه بیشتر از همه محیط کارمو دوست دارم چون با شادی مردم در ارتباط البته اخلاق خانوم کمالی هم عالیه
گفتم:خوبه؛ فردا میری برای شکایت؟
مصمم گفت:این تنها کاریه که فعلا ازش مطمئنم
گفتم:فکر میکردم خانواده ات منصرفت کرده باشند سرشو تکون داد و گفت: نه اصلا منصرف نشدم فقط بهتر اطرافیانمو شناختم،،،،
از زبان پروانه....
داشتیم حرف میزدیم که گوشیش باز زنگ خورد این بار مادرش بود از طرز حرف زدنش با مادرش مشخص بود رابطه اشون با هم خوبه مادرش ازش پرسید کجایی؟
نگاهی به من کرد و گفت:با یکی از دوستام تو خیابون هستم مادرش گفت: سلام برسون وقتی قطع کرد،
گفت:مامانم سلام رسوند لبخندی زدمو گفتم:سلامت باشند و با خودم گفتم، خدامیدونه اگه میفهمید کسی که با پسرش بیرون کیه چه رفتاری میکرد
مسعود انگار ذهنمو خونده باشه گفت:مادرم خیلی ماهه و منم خیلی باهاش راحتم
لبخندی زدمو گفتم:خداحفظشون کنه،،،
مسعود رفت سمت فرحزاد و دم ی باغ رستوران نگه داشت و گفت: اینجا جای راحتیه تا هر وقت که بخوایم میتونید بمونیم ی تخت یه جای دنج انتخاب کردیمو نشستیم مسعود گفت:چی میخوری سفارش بدم
گفتم:چیزی میل ندارم ممنون
گارسن رو صدا کرد تا چایی و میوه بیاره بعدم رو به من گفت:من زیاد میام اینطرفا...
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 180 باید حرفمو میزدم گفتم:آقا مسعود بنظرم درست نیست که ما الان،،، وسط حرفم اومد و گفت:ما
#یاشاییش
181
گفت:من زیاد میام اینطرفا اما باقلواهایی که اینجا کنار چایی میارن عالیه،،،،
گوشیش باز زنگ خورد نگاهی به صفحه ی گوشی کرد و صدای زنگ رو سایلنت کرد و یه نگاه به منو گفت:روز عیدی هم دست بردار نیستند، دو بار دیگه هم همون اتاق افتاد مسعود فقط زیر چشمی نگاهی به گوشیش انداخت پیش خودم گفتم:یعنی کیه که جوابشو نمیده!!
به خودم نهیب زدم خب حالا هر کسی به تو چه مگه باید از همه چیش باخبر باشی...
دفعه ی آخری که گوشی زنگ خورد مسعود گفت:نخیر دست بردار نیست و گوشیشو برداشت و رفت سمت بیرون ناخودآگاه نگاهم چرخید کمی که دور شد تماس رو جواب داد و شروع کرد با عصبانیت حرف زدن صداشو نمیشنیدم اما مشخص بود با هر کس که پشت خط هست داره بد حرف میزنه یه کم طول کشید تا مسعود برگشت در پشت مدبایلشو باز کرد و باطریشو جابجا کرد تا گوشیش از دسترس خارج بشه همون موقع هم چایی و میوه و چیزایی که سفارش داده بود رو آوردند،،،
از زبان مسعود....
رفتیم فرخزاد نشسته بودیم که گوشیم زنگ خود نگاه کردم دوست دختر روزبه دوستم بود چند روزی بود که روزبه پیچونده بود و رفته بود کیش و چون تلفن صبا رو جواب نمیداد از اون روز صبا مرتب یا زنگ میزد یا میومد دم نمایشگاه نمیخواستم جوابشو بدم برای همین گوشیمو سایلنت کردم اما دست بردار نبود گوشی رو برداشتم و برای اینکه پروانه متوجه نشه که کسی که تماس گرفته یه دختره با خودم گفتم، شاید الکی حساس بشه و یا توضیح هم بدم فایده نداشته باشه از تخت فاصله گرفتمو جواب صبا رو دادم بهش گفتم: به من ربطی نداره روزبه کجا رفته و چرا رفته و دیگه بهم زنگ نزنه اما چون میدونستم محاله حرفمو گوش کنه گوشیو از دسترس خارج کردم که تا دیگه نتونه زنگ بزنه،،،،
براش چایی ریختم ، نمیدونستم چی بگم و از کجا بگم پروانه هم ساکت بود و چیزی نمیگفت؛ انگار یه جورایی تو فکر بود گفتم: به خانوم کمالی موضوع دیشبو گفتی؟ نگاهی گذارا به من انداخت و گفت:نه ولی حتما حضوری باهاش حرف میزنم هر چند که ممکنه بخاطر اینکه مشکل دیگه ای پیش نیاد عذر منو بخواد گفتم: برای چی عذرتو بخواد مگه قرار هر روز از اتفاقا بیافته تموم شد رفت، پروانه گفت:خدا کنه؛گوشی پروانه زنگ خورد پروانه گفت:چه حلال زاده؛؛؛
از زبان پروانه....
تو فکر تلفنی که به مسعود شد و رفتارش بودم و مسعود هم سعی میکرد چیزی بپرسه تا ساکت نمونیم که گوشیم زنگ خورد خانم کمالی بود با هم حرف زدیم میگفت:این چند روز تعطیلی رو لواسان هستش نمیتونستم تلفنی راجع به دیشب چیزی بگم وقتی تلفن رو قطع کردم دیدم مسعود نگاهش به منه؛
❤️❤️❤️❤️
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 181 گفت:من زیاد میام اینطرفا اما باقلواهایی که اینجا کنار چایی میارن عالیه،،،، گوشیش باز
#یاشاییش
182
برای اینکه چیزی گفته باشم پرسیدم لواسان نزدیک گفت: بله همین چسبیده به تهران چطور!! گفتم:خانم کمالی بود
گفت:با خانواده رفتند لواسان
یه کم دیگه گذشت انگار هر دومون مونده بودیم چی بگیم،،،
داشتم مزمزه میکردم که چطور بگم منو برسونه مزون که گفت:میای ی دوری اطراف بزنیم البته اگه میتونی
گفتم: باشه که دیگه بعدشم برگردیم مزون،،،
نگاهش رو صورتم عمیق شد و گفت:پروانه، خانوم از اینکه کنار من باشی معذبی!؟ سوالش اونقدر رک بود که موندم چی بهش بگم نگاهی به چشماش که اندازه ی دریا عمق داشت انداختم نمیتونستم بگم معذبم انگار زبونم بسته شده بود سکوت کردم و کردمو چیزی نگفتم؛ نفس عمیقی کشید و گفت:پاشو بریم یه کم بگردیم و از روی تخت بلند شد و رفت پایین کفشام کتونی بود و نشستم تا بندشو باز کنم تا بتونم بپوشم وقتی تو پام کردم اومد بشینمو بندش رو ببندم که قبل از من زانو زد و گفت:خودم برات میبندم؛ از کاری که کرد ضربان قلبم تند شد بند کفشامو بست و سرشو بالا کرد و با لبخند گفت:خوب شد؟ لبم خندید و گفتم: ممنونم
مسعود راه افتاد و منم همراهش حس عجیبی بود این حس مورد توجه قرار گرفتن این اولین بار بود که میخواستم با یه مرد اونم شونه به شونه اش قدم بزنم حتی اون چندسال تو زمان ازدواجم یه بارم نشده بود با حمید جایی بریم و کنار هم قدم بزنیم راه افتادیم اونقدر محو و غرق این کنارش بودن شده بودم که اصلا به اطرافم توجهی نمیکردم یکی دوباری برگشت منو نگاه کرد و لبخند زد جوری که هر بار با نگاهش ضربان قلبم تند شد دیگه حریف ندای عقلم نبودم یه مقدار که قدم زدیم مسعود گفت:بهتره برگردیم سرجامون چون الان که شلوغ بشه و دیگه جای به اون دنجی گیرمون نیاد اونقدر این قدم زدن بهم حس خوب داده بود که میخواستم بیشتر ادامه داشته باشه اما دوباره همراهش برگشتم به همون تخت رستوران؛؛؛
از زبان مسعود....
پروانه مثل هیچکدوم از دخترایی که تو زندگیم دیده بودمو میشناختم نبود یه حجب و حیایی تو نگاه و رفتارش داشت که من جلوش کم میاوردم جوری غرقش شده بودم که چند بار کردم حرف دلمو بهش بزنم اما ترسیدم با خودم گفتم:عجله نکن مسعود بذار یه کم جلو برید تو نزدیک دوماهه میشناسیش اما هنوز یه روز نیست بهش نزدیک شدی برای همین حرفی نزدم تصمیم گرفتم:تو حرفهام از خودم بیشتر بگم بهش؛ تا بیشتر منو بشناسه تا ساعت نه شب که شام خوردیم اونجا بودیم و تو راه گفتم: صبح میام دنبالت که برای ثبت شکایت بریم گفت:خودم میرم
گفتم:میدونی مخالفت فایده ای نداره شایدم اصلا فردا کارت پیش نره چون بین تعطیلیه
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 182 برای اینکه چیزی گفته باشم پرسیدم لواسان نزدیک گفت: بله همین چسبیده به تهران چطور!!
#یاشاییش
183
گفتم:باشه ممنونم در ساختمان که رسیدیم ازش خداحافظی کردم تا بیام بالا گفت: بذار تا دم در مزون بیام دنبالت گفتم:نه میرم خودم گفت:اینجوری خیالم راحت تره نمیتونستم در مقابل اطمینان کلامش حرفی بزنم شایدم چون دلم میخواست بهش تکیه کنم خودش در ورودی ساختمان رو باز کرد اومدیم بیاییم داخل که ی دختر با ی تیپ جلف مسعود رو از لب خیابون صدا کرد مسعود برگشت و تا دختر رو دید رفت سمتش کنجکاو شدم نگاه کردم ببینم چی میگن مسعود چند کلمه ای باهاش حرف زد و برگشت سمت من و تا دم در مزون همراهم اومد صبر کرد تا کلید بندازمو در رو باز کنم و برگشتم لبخندی زد و از تو کیفش ی کارت در آورد و گفت:شماره ی دومی شماره ی همراه خودمه هر موقع کاری داشتی تماس بگیر بعدم شب بخیر گفت و از پله ها رفت پایین رفتم داخل تو فکر بودم یعنی اون دختر کی بود اینموقع شب اینجا چیکار داشت، کلی سوال بی جواب همینطور تو ذهنم میچرخید به زحمت لباسامو در آوردم تا برم استراحت کنم اما نمیدونم چی شد رفتم سمت پنجره ای که تراس مزون جلوش بود تا ببینم اون دختر هست یا رفته نگاهی به پایین انداختم مسعود جلوی در ساختمان وایساده بود و داشت با همون دختر صحبت میکرد معلوم بود مسعود عصبانیه صداشون رو نمیشنیدم و همین باعث میشد فکرای مختلف بیاد تو سرم یه کم که شد اون دختر سوار ماشینش شد و رفت مسعود هم رفت سمت ماشینش ترسیدم منو ببینه برای همین اومدم داخل باورم نمیشد این همه اتفاق فقط تو بیست و چهارساعت افتاده باشه جسم و روحم دیگه تاب بیدار موندن و فکر کردن رو نداشت سرمو که گذاشتم روی بالشت خوابم برد،،،
از زبان مسعود....
تو راه خونه زنگ زدم به شماره ی یکی از بچه ها که با روزبه رفته بودند کیش و گفتم: گوشی رو بده به روزبه وقتی روزبه گوشی رو گرفت شروع کردم به داد و فریاد کردن که چرا جواب دختر مردمو نمیدی تو دیگه چه جونوری هستی دختره داره پرپر میزنه پاشده اینموقع شب اومده دم نمایشگاه از صبح هزار بار به من زنگ زده وقتی خوب سرش داد و بیداد کردم گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم:نکنه پروانه فکر و خیال ناجور کنه با خودم گفتم: فردا که دیدمش قضیه رو بهش میگم،،،
از زبان پروانه...
صبح خیلی زود با دیدن ی خواب وحشتناک از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد؛ حدودای ساعت هشت حاضر شده بودم که در مزون رو زدند مسعود بود اومده بود دنبالم تا برای شکایت بریم نمیدونم چی شد با دیدنش یاد دیشب و اون دختر افتادم دلم میخواست بدونم اون دختر چه ربطی به مسعود داره،
اما نمیدونستم چطوری باید ازش بپرسم که مسعود گفت:....
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 183 گفتم:باشه ممنونم در ساختمان که رسیدیم ازش خداحافظی کردم تا بیام بالا گفت: بذار تا د
#یاشاییش
184
مسعود گفت:دیشب تونستی بخواب گفتم:اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد گفت:خوشبحالت منکه از دیت این روزبه رفیقم گرفتار شدم
نگاش کردم، ادامه داد :راستش دختری که دیشب اومده بود دم ساختمان دوست دختر رفیقم بود البته ی جورایی تو فکر ازدواجن اما روزبه دو روزه سر یه لج و لجبازی ول کرده بی خبر رفته کیش و جواب تلفن هم نمیداده این دختره هم برای همین اینجوری پیگیر بود.
معلوم بود اینو داره به این خاطر میگه که جواب سوال تو ذهن من باشه،
رسیدیم دادسرا یه شکایت تنظیم کردیم تو تموم دوندگی ها مسعود همراهم بود گفتند بریم پاسگاه تقریبا نزدیکای ظهر بود که رسیدیم دم پاسگاه همراه مسعود رفتیم داخل کلانتری یه دفعه چشمم افتاد به زنعموم و عموم اومده بودند برای مصطفی غذا بیارند از کنارشون گذشتمو رفتم تا مدارک رو تحویل بدم تا کارهای بعدی بشه که یه دفعه زنعموم گفت:باز دوباره برای کی تور پهن کردی پسر منو اون شوهر بدبختت بسه ات نبود خیلی جردم جوابشون رو ندم اما نتونستم برگشتمو گفتم:زنعمو تو مسلمونی!! این حرفها چیه که میزنی مسعود هاج و واج مونده بود یه دفعه زنعمو رو به مسعود گفت:شما جای پسر من گول این فتنه رو نخور این تا حالا کم باعث بدبختی نشده اما مسعود انگار که منتظر شنیدن همچین حرفهایی باشه گفت:چی میگید خانوم!!خجالت بکشید من خودم شاهد قضیه بودم الانم به عنوان شاهد اینجام تا جایی که میدونم پسر شما با چاقو اومده سروقت این خانوم،
حالا به فرض قضیه ای هم در بین بوده باشه باید اینجوری رفتار میکرده!!! شما هم به فکر خودتون باشید لطفا،
زنعموم نگاهی بدی به من کرد اما دیگه چیزی نگفت:همینطور که برمیگشت سمت عموم که یه گوشه وایساده بود زیر لب شروع کرد به نفرین کردن دیگه حرفهاشون برام مهم نبود با خودم گفتم:بذار هر چی که میخواد، بگن،
مدارک رو تحویل دادمو و برگشتیم بیرون،
سوار ماشین که شدیم مسعود نگاهی به من کرد و گفت:اونا الان ناراحتند که تو رفتی شکایت کردی چون جرمش محرز به خاطر همینم ممکن از روی حرصشون خیلی حرفها بزنند میخوام بگم اجازه نده حرفها و رفتارشون ناراحتت کنه آهی کشیدمو گفتم:آخه مگه میشه!!
گفت:میشه اگر بخوای
دلم میخواست باهاش حرف بزنم چون اینجوری آروم میشدم اما رسیدیم دم ساختمان ازش تشکر کردمو از ماشین پیاده شدم
صدام کرد؛ پروانه؟؟لحنش جوری بود که وجودمو زیر رو کرد گفتم:بله؟
گفت:اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن چهره ام متبسم شد و گفتم:ممنونم
رفتم بالا از صبح حس میکردم انگشتام خیلی حس نداره اولش فکر کردم علتش اینکه بخاطر ترس از باز شدن بخیه ها...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 184 مسعود گفت:دیشب تونستی بخواب گفتم:اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد گفت:خوشبحا
#یاشاییش
185
اما بعدش متوجه شدم انگشتام یه حالت کرختی هم داره۰
سعی کردم یه جوری خودمو سرگرم کنم تا کمتر به دستم و اتفاقاتی که افتاده بود فکر کنم پیام دادم به مریم که اگه حمید نیست به سپهر زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم پنج دقیقه بعدش مریم جواب داد خونه ی مادرش و شرایط که جور شد خودش زنگ میزد یه کم گوشیم زنگ خورد الهه بود از سه شنبه ظهر دیگه با هم حرف نزده بودیم تماس رو وصل کردمو گفتم:الو سلام یه دفعه الهه با یه صدای نگرانی گفت:سلام خوبی پروانه چه بلایی سرت اومده فهمیدم از یه جایی موضوع رو فهمیده گفتم:خوبی الهه، چیزیم نبست گفت:پریسا زنگ زده و گفته چه اتفاقی افتاده گفتم:پریسا نمیدونه تو بارداری و نباید هر چیزی رو بهت بگه!!
گفت:بگو ببینم خوبی؟
گفتم:آره خوبم و قضیه رو براش تعریف کردم
گفت:مصطفی غلط زیادی کرده راستش پریسا زنگ زده بود که ازم بخواد باهات حرف بزنم میگفت: پروانه از تو حرف شنوی داره اما من باهاش دعوام شد گفتم:پریسا عقلشو از دست داده فقط دلم میسوزه که مثلا وکالت هم خونده تو هم نگران من نباش من خوبه خوبم،
گفت: من میدونم تو همیشه قوی بودی اینم بگم کار درستی کردی ازش شکایت کردی اگه شکایت نمیکردی حرف و حدیثش بیشتر بود از اون گرشته بذار ادب شه فکر نکنه هر کی هر کیه،،،
تلفن رو که قطع کردم رفتم سر کارام اما اصلا بدنم جون نداشت که بتونم سنگ دوزی کنم
نزدیکای ظهر بود که مادر نگهبان برام آش آورد و گفت:با عصاره قلم درست کرده و حسابی مقویه
تا غروب همونجور گذشت اما کرختی دستم بهتر نشد با خودم گفتم:چرا بی حسیه انگشتام بهتر نمیشه دکتر که میگفت به عصب دستم آسیبی نرسیده نکنه اشتباه کرده باشه و دستم همینجور بمونه فکر و خیال باعث شد تصمیم بگیرم برم دکتر به هر زحمتی بود لباس پوشیدم و کفشامو پا کردم اما نتونستم بندای کتونیم رو ببندم یاد دیشب تو رستوران وقتی مسعود بند کفشام رو بست افتادم لبخندی نشست روی لبم کارتش تو کیفم بود دلم میخواست بهش زنگ بزنم اما به خودم نهیب زدم پروانه!!در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته حالا اون یه چیزی گفت؛نباید که دم به دقیقه دنبال کارهای تو باشه بند کفشمو رو فرو کردم کنار کفشم و زنگ زدم آژانس تا ماشین بفرسته،
کیفمو با مدارک بیمارستان برداشتم و اومدم بیرون تو پاگرد جلوی در ورودی نگهبان داشت دستیگره ی در رو با آچار محکم میکرد منو که دید احوال پرسی کرد و گفت:جایی میرید؟
گفتم:چطور؟
گفت: همینطوری میخوام بدونم شب بر میگردید گفتم: دارم میرم دکتر بله شب برمیگردم و ازش خواستم از مادرش بخاطر آش خوشمزه اش تشکر کنه
از ساختمان اومدم بیرون.
🌼🌼🌼🌼🌼
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش 185 اما بعدش متوجه شدم انگشتام یه حالت کرختی هم داره۰ سعی کردم یه جوری خودمو سرگرم کنم ت
#یاشاییش
186
همون موقع آژانس هم رسید سوار شدمو راه افتاد رسیدم بیمارستان و رفتم داخل ایستگاه پرستاری اورژانس که رسیدم چشم چرخوندم یکی از پرستارهای شیفت دیروز داشت میرفت سمت تخت وایسادم تا بیاد وقتی اومد تو ایستگاه بهش گفتم دیروز بستری بودمو از امروز صبح انگشتام حالت بی حسی داره پرونده ام رو نگاه کرد و گفت: باید یک ساعتی صبر کنی تا دکتر بیاد با خودش صحبت کنی تشکر کردمو مدارکمو برداشتم تا توی راهرو منتظر بمونم
تو فکر و خیال اتفافات ریز و درشت زندگیم و راهی که پیش رو داشتم بودم که یه دفعه صدای مسعود منو بخودم آورد که گفت:مگه قرار نبود اگه کاری داری بهم زنگ بزنی سرمو بالا کردم تو چشماش جدیت موج میزد
گفتم:خب نخواستم مزاحم کارتون بشم
سرشو تکون داد و گفت: برای بار هزارم مزاحمتی نیست بعدم کنار من روی نیمکت نشست و گفت:برای چی اومدی دکتر درد داره دستت گفتم نه فقط حس میکنم اونجور که باید حس و توان نداره گفت:چرا پس اینجا نشستی گفتم:باید منتظر بمونم تا دکتر بیاد،،،
نفس عمیقی کشید و گفت:اونوقت انتظار داشتند تو رضایت بدی تا شازده اشون دوباره با چاقو ول بگرده اصلا نمیفهمم چرا یه نفر باید دست به این کار بزنه!! پیش خودم فکر کردم بهترین زمان برای اینکه موضوع مصطفی و اتفاقات گذشته رو برای مسعود تعریف کنم نمیدونم شاید نمیخواستم ابهامی براش باقی بمونه برای همین شروع کردم تعریف کردن وقتی حرفهام تموم شد مسعود گفت:چطور یه نفر ادعای عاشق بودن میکنه در حالیکه خیلی راحت میتونه بهش ضربه بزنه، گفتم:خودمم هم نمیدونم من چندسالی بود مصطفی رو ندیده بودم اما نگاهش پر از خشم و تنفر بود که انگار براش تازه گی داره؛ تعجبم اینکه مصطفی خوب میدونست من تو اون اتفاقا هیچ نقشی نداشتم و بی تقصیر بودم و بازم یه همچین کاری کرد...
مسعود دیگه حرفی نزد و از جاش بلند شد و رفت بپرسه که دکتر اومده یا نه...
چیزی نگذشت برگشت و گفت:دکتر اومده از جا بلند شدمو و رفتیم داخل اورژانس دکتر وقتی حرفهام رو شنید گفت:خب زخمی که روی ساعدت بود تا حدود خیلی کمی به عصب دستت آسیب رسونده بود اما باید صبر کنی تا زخمای دستت بهتر بشه بعد از اون میگم باید چیکار کنی گفتم:یعنی،،،،گفت:یعنی فعلا باید بسپری به مرور زمان مسعود پرسید آقای دکتر با تموم صحبتهایی که کردید ممکن این قضیه نگران کننده باشه؟ دکتر نگاهی به مسعود کرد و گفت:نه ولی به هرحال برای برگشتن به حالت عادی ممکن به ی سری درمانهایی از جمله فیزیوتراپی و چیزای دیگه نیاز باشه،،،
دکتر که رفت مسعود نگاهی به من که چهره ام پر از نگرانی بود کرد و گفت:...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼