eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
4.2هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
#خاطره_قدیمی #قسمت_بیستویکم لقمه پرید توی گلوی معصومه……معصومه شروع به سرفه کرد ومن زود خودمو بهش ر
. قدیمی اجازه دادم با خودش خلوت کنه تا شاید اروم بشه….. برای همین رفتم خوابیدم….. فردا اون روز رفتم سرکار و بعداز اینکه تعطیل شدم مستقیم بدون ترس و مخفی کاری رفتم پیش سیمین….. بچه هاش نبودند و خونه ی بابابزرگشون بودند………. سیمین گفت:شب که رفتم بچه هارو بیارم میخواهم همه چی رو به مامان و بابام بگم…………… گفتم:باشه خودم میرسونمت…..راستی به معصومه گفتم….. سیمین متعجب و نگران گفت:خب ….چی گفت؟؟؟ناراحت شد؟؟؟ گفتم:مسلما ناراحت شد دیگه…..اما چند روز که بگذره مجبوره باهاش کنار بیاد…… سیمین هم برای معصومه ناراحت شد ولی چاره ایی نبود این سرنوشتی بود که برای هممون رقم خورده بود و‌مقصر هم معصومه بود…. یکی دو ساعت موندم و بعدسیمین رو رسوندم خونه ی باباش و از اونجا هم رفتم خونه….. رسیدم خونه …..وقتی معصومه رو دیدم چشماش بشدت پف کرده بود و قرمز بود….. مشخص بود که کل روز رو گریه کرده……معلوم بود حالش اصلا خوش نیست ولی با این حال سلام کرد و برام چایی اورد….. دلم براش میسوخت اما این اوضاع روخودش درست کرده بود….. تا لباسهامو عوض کنم اومد کنارم نشست و الکی از اینور و اونور حرف زد……متوجه شدم که میخواهد حرفی بزنه که نمیتونه.،،… گفتم:چیزی میخواهی بگی؟؟؟ گفت:میخواهم زنتو ببینم…. گفتم:باشه …ترتیبشو میدم فقط یادت باشه اون بارداره و استرس براش خوب نیست…. گفت:مگه میخواهم بکشمش؟؟؟دیونه ایی؟؟؟؟؟یا منو دیونه فرض کردی؟؟؟ گفتم:نه….اما نگران هستم….. معصومه گفت:متاسفم برات….. اینو گفت و رفت آشپزخونه…… سیمین به خانواده اش موضوع ازدواجشون گفت …. هر چند ناراحت شده بودند اما کنار اومدند………….. یک هفته گذشت…..میخواستم برم به مامان اینا سر بزنم ،،،مونده بودم با کی برم؟؟معصومه یا سیمین؟؟؟؟ته دلم سیمین رو دوست داشتم ولی به معصومه هم دلم میسوخت….. در نهایت تصمیم گرفتم تنهایی برم……وقتی مامان منو تنها دید گفت:وااااا مامان جان!!!چرا پس تنها؟؟؟دو تا دو تا زن داری اونوقت تنها میایی؟؟؟؟؟ گفتم:راستش نمیدونم با کدوم بیام …. مامان گفت:هر دو باهم…. گفتم:آخه میترسم معصومه ناراحت شه….. گفت؛:وقتی شلوارت دو تا شد و زن دوم گرفتی فکر اینجاشو میکردی….. گفتم:مامان !!!من اصلا به زن دوم فکر نمیکردم چرا باور نمیکنید….؟؟؟ مامان گفت:خبببب خبببب…!!بس کن دیگه……هر دو زنتو باهم بیار تا بهم عادت کنند….. بعد مکثی کرد و گفت:آها. …جمعه شب همه ی بچه هارو دعوت میکنم تو هم خانماتو بردار بیار تا سیمین رو به بچه ها معرفی کنم….. گفتم:باشه….پس مامان!!! بچه هارو دعوت کن و بعد هر چی که نیاز داری بگو‌ از قبل بخرم تا ما جمعه بیاییم…. مامان لبشو گاز گرفت و گفت:از کی تا حالا من بچه هارو دعوت کردم خرجشو از تو گرفتم؟؟؟برو خجالت بکش….. از مامان خداحافظی کردم و اول رفتم پیش سیمین(چیکار کنم عاشقش بودم😔هر کاری میکردم فرق نزارم نمیشد)….. به سیمین خبر مهمونی رو دادم….. سیمین گفت:از برخورد خواهرا و برادرا و جاریها میترسم…..میترسم حرفی یا توهینی بشنوم…………… گفتم:اونا چون مهمون بابا و‌مامان هستند هیچ وقت بی احترامی نمیکنند…..راستی سیمین پنجشنبه بریم عقد دایمی کنیم تا خیال من راحت بشه….. سیمین با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد………… شب که رفتم خونه خبر مهمونی رو به معصومه دادم….. معصومه پکر گفت:اره دیگه نیومده پیش مامان و بابات جاشو باز کرد…. من نمیام؟؟؟؟آخه اونجا همه مادرند…حتی زن دوممت ،،،بجز من…..میدونم حالم بد میشه و طاقت نمیارم….تحمل پچ پچهارو ندارم….. ❤️
ملکـــــــღــــه
#خاطره_قدیمی #قسمت_بیستویکم لقمه پرید توی گلوی معصومه……معصومه شروع به سرفه کرد ومن زود خودمو بهش ر
اجازه دادم با خودش خلوت کنه تا شاید اروم بشه….. برای همین رفتم خوابیدم….. فردا اون روز رفتم سرکار و بعداز اینکه تعطیل شدم مستقیم بدون ترس و مخفی کاری رفتم پیش سیمین….. بچه هاش نبودند و خونه ی بابابزرگشون بودند………. سیمین گفت:شب که رفتم بچه هارو بیارم میخواهم همه چی رو به مامان و بابام بگم…………… گفتم:باشه خودم میرسونمت…..راستی به معصومه گفتم….. سیمین متعجب و نگران گفت:خب ….چی گفت؟؟؟ناراحت شد؟؟؟ گفتم:مسلما ناراحت شد دیگه…..اما چند روز که بگذره مجبوره باهاش کنار بیاد…… سیمین هم برای معصومه ناراحت شد ولی چاره ایی نبود این سرنوشتی بود که برای هممون رقم خورده بود و‌مقصر هم معصومه بود…. یکی دو ساعت موندم و بعدسیمین رو رسوندم خونه ی باباش و از اونجا هم رفتم خونه….. رسیدم خونه …..وقتی معصومه رو دیدم چشماش بشدت پف کرده بود و قرمز بود….. مشخص بود که کل روز رو گریه کرده……معلوم بود حالش اصلا خوش نیست ولی با این حال سلام کرد و برام چایی اورد….. دلم براش میسوخت اما این اوضاع روخودش درست کرده بود….. تا لباسهامو عوض کنم اومد کنارم نشست و الکی از اینور و اونور حرف زد……متوجه شدم که میخواهد حرفی بزنه که نمیتونه.،،… گفتم:چیزی میخواهی بگی؟؟؟ گفت:میخواهم زنتو ببینم…. گفتم:باشه …ترتیبشو میدم فقط یادت باشه اون بارداره و استرس براش خوب نیست…. گفت:مگه میخواهم بکشمش؟؟؟دیونه ایی؟؟؟؟؟یا منو دیونه فرض کردی؟؟؟ گفتم:نه….اما نگران هستم….. معصومه گفت:متاسفم برات….. اینو گفت و رفت آشپزخونه…… سیمین به خانواده اش موضوع ازدواجشون گفت …. هر چند ناراحت شده بودند اما کنار اومدند………….. یک هفته گذشت…..میخواستم برم به مامان اینا سر بزنم ،،،مونده بودم با کی برم؟؟معصومه یا سیمین؟؟؟؟ته دلم سیمین رو دوست داشتم ولی به معصومه هم دلم میسوخت….. در نهایت تصمیم گرفتم تنهایی برم……وقتی مامان منو تنها دید گفت:وااااا مامان جان!!!چرا پس تنها؟؟؟دو تا دو تا زن داری اونوقت تنها میایی؟؟؟؟؟ گفتم:راستش نمیدونم با کدوم بیام …. مامان گفت:هر دو باهم…. گفتم:آخه میترسم معصومه ناراحت شه….. گفت؛:وقتی شلوارت دو تا شد و زن دوم گرفتی فکر اینجاشو میکردی….. گفتم:مامان !!!من اصلا به زن دوم فکر نمیکردم چرا باور نمیکنید….؟؟؟ مامان گفت:خبببب خبببب…!!بس کن دیگه……هر دو زنتو باهم بیار تا بهم عادت کنند….. بعد مکثی کرد و گفت:آها. …جمعه شب همه ی بچه هارو دعوت میکنم تو هم خانماتو بردار بیار تا سیمین رو به بچه ها معرفی کنم….. گفتم:باشه….پس مامان!!! بچه هارو دعوت کن و بعد هر چی که نیاز داری بگو‌ از قبل بخرم تا ما جمعه بیاییم…. مامان لبشو گاز گرفت و گفت:از کی تا حالا من بچه هارو دعوت کردم خرجشو از تو گرفتم؟؟؟برو خجالت بکش….. از مامان خداحافظی کردم و اول رفتم پیش سیمین(چیکار کنم عاشقش بودم😔هر کاری میکردم فرق نزارم نمیشد)….. به سیمین خبر مهمونی رو دادم….. سیمین گفت:از برخورد خواهرا و برادرا و جاریها میترسم…..میترسم حرفی یا توهینی بشنوم…………… گفتم:اونا چون مهمون بابا و‌مامان هستند هیچ وقت بی احترامی نمیکنند…..راستی سیمین پنجشنبه بریم عقد دایمی کنیم تا خیال من راحت بشه….. سیمین با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد………… شب که رفتم خونه خبر مهمونی رو به معصومه دادم….. معصومه پکر گفت:اره دیگه نیومده پیش مامان و بابات جاشو باز کرد…. من نمیام؟؟؟؟آخه اونجا همه مادرند…حتی زن دوممت ،،،بجز من…..میدونم حالم بد میشه و طاقت نمیارم….تحمل پچ پچهارو ندارم….. ❤️