ملکـــــــღــــه
نرگس يکدفعه آدمی ديگر شد، با چشم هايی از حدقه درآمده و لحنی که تا حالا نه از او ديده بودم ونه باورم
يک سرهنگ که از تهران به دزفول منتقل شده بوده، می شود و جنگ توی خانواده های دو تا برادر شروع می شود. بی
چاره اختر خانم که خودش بچه بوده و چيزی نمی فهميده ولی عمويش و پدرش سر به مخالفت با آقا صابر برمی دارند.
آقاصابر به هر کاری از خواهش و التماس گرفته تا توی رو ايستادن تن در می دهد تا پدرش را راضی کند، ولی موفق
نمی شود. برای همين قهر می کند و از آن شهر می رود. شش ماه بعد به اين اميد که پدرش و عمويش سر عقل آمده باشند
برمی گردد، ولی دوباره همان آش و همان کاسه بوده. آقا صابر که بدون رضايت پدرش و پشتوانه پول و اسم و رسم
ثروت او نمی توانسته رضايت پدر آن دختر را هم جلب کند، درمانده می شود و دوباره به التماس می افتد. اما پدرش تنها
کاری که می کند، مجبورش می کند با اختر ازدواج کند. آقاصابر هم با اين اميد که بعد از ازدواج سهم زمينش را از
پدرش بگيرد، باالاخره تن به ازدواج می دهد و از قرار خيال داشته بعد از گرفتن زمين ها و به نام شدن رسمی آنها، بدون
اين که واقعا همسر اختر خانم شده باشد، از او جدا شود. منتها پدربزرگ که به قول خودش از او زرنگ تر بوده، وقتی پی
می برد که رابطه زناشويی بين آن هابرقرار نشده از زيربار اين که سهم صابر را بدهد شانه خالی می کند و بالاخره آن
قدر صابر را تحت فشار قرار می دهند که به قول نرگس، انگار پدرش را پای دار بفرستند، به زور می فرستند توی حجله
:و از بخت بد، اختر خانم حامله می شود. نرگس می گفت و اشک می ريخت
مادر بی چاره ام فقط چهارده سالش بود که من رو حامله شد. آقا بزرگم، بهانه دستش افتاد که بچه که دنيا اومد، برای
مژدگانی زمين ها را به نامش می کنم. مثلا خيال می کرد، داره بابام رو سر عقل می آره و خوشبختی مادرم رو تضمين
می کنه. غافل از اين که با سرنوشت چندين نفر به خاطر کوتاه فکريش بازی می کنه. خلاصه، من به دنيا اومدم، در حالی
که پدرم حاضر نبوده حتی يک نگاه به من و مادرم بکنه. هر چه پدرم اين جوری رفتار ميکرد، عوض اين که پدربزرگ
سر عقل بياد، بيش تر قضيه را کش می داد و اين طوری من شش ساله شدم. در حالی که مهناز، باورت نمی شه يک بار
بؽلم نکرد يا صدام نزد و حتی يک نگاه بهم نکرد. آقا بزرگ نفهم به جبران پدرم من و مادرم را عزيز می کرد و احترام
می گذاشت، ولی من ته قلبم هميشه آرزوی اين را داشتم که مثل همه بچه ها روی پای پدرم بشينم نه پدربزرگم. کشش
خونی يک چيز غير قابل انکاره، منم با بچگی ام با اينکه هيچ توجهی از پدرم نمی ديدم، کشش عجيبی نسبت به اون مردی
که هميشه اخمو و بی تفاوت از کنارم می گذشت و فقط می دونستم که پدرمه بدون اين که هيچ علامتی از سمت اون ببينم،
داشتم. اين ميون بزرگ ترهای احقم، برای اين که مثلا مهر پدری رو در دل پدرم بيدار کنن، مرتب به من کار ياد می
دادن. اون باباته، صداش بزن، برو جلو، روی پاش بشين، برو بوسش کن، بگو بابا دوستت دارم، کفش هايش رو جفت
... کن، برايش آب ببر و
من مثل يک خونه شاگرد هر کاری می کردم غير از اين که صداش کنم، از اخم هايش می ترسيدم و هيچ کس نمی فهميد
که من با وجود بچگی، چه رنجی از اين وضع می برم، از اين که مجبور بودم محبت رو از پدرم گدايی کنم. بالاخره
تدبيرهای هيچ کس راه به جايی نبرد. آقا بزرگ که از زمين ها برای پابندی و اسارت بابام استفاده می کرد همچنان حاضر
.نشد سهم پدرمرا بده و اين شد که وقتی من شش ساله بودم و مادرم بيست ساله، پدرم سر به نيست گذاشت و رفت
!از جا پريدم:رفت؟! مزخرف نگو نرگس، به همين راحتی؟
.نرگس سرش را به علامت تاييد تکان داد
دوباره بهت زده گفتم: کی برگشت؟
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سیاست_خانومی
#رابطه ها را باید ساخت!
هیچ رابطه ای خود به خود #خوب نیست، هیچ رابطه ای خود به خود #زنده نمی ماند!
گلدان را بی آب دادن اگر #رها کنید میمیرد،
رابطه ها را به امید زمان #رها کنید میمیرند!
#رابطه هایتان را به امان خدا و زمان رها نکنید! زمان #دشمن سرسخت رابطه هاست.
#رابطه ها گلدان مصنوعی نیستند که تا ابد لبخند زنان و صاف صاف باقی بمانند... #رابطه ها جان دارند و جاندارها می میرند!
رابطه ها را اگر هر روز #نوازش نکنید بی شک می میرند!...
نگذارید که این گلدان ها هی #بمیرند و هی بروید گلدان تازه ای بخرید!...
کشتن اینهمه گلدان منجر به پیدا کردنِ گلدانی جادویی که خود به خود تا #ابد زنده بماند نمی شود..
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🔹دهان بی گناه
✍🏻 #الهی_قمشه_ای
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
و اسم رضا شرقی برای خشم عرب ها کافی بود. رضا یکی از کسانی بود که سه سال پیش باعث سقوط عمده سهام اون
#آرامش
سه نفودذی بین ما عجیب ترین آدم هایی بودن که دیده بودم. محافظ شرکت، نگهبان جایگزین پارسا و مبینا سعادت, همکار خود دختر رضا. شاید دو گزینه اول رو یه روز متوجه میشدم اما هیچ وقت متوجه نمیشدم.مبینا سعادت همکار دختر رضا نفوذیه همایونه و در صدد قتله. من خود قدرت بودم. کسی که میخواست من رو بازی بده به وحشتناک ترین شکل ممکن تخریب شده بود. من جگوار بودم و هیچ کاری رو بدون نقشه قبلی انجام نمیدادم. قبایل عرب رو به زودی به سزای خودشون میرسوندم.
**آرامش
ضعف و نابودی تموم بدنم رو احاطه کرده بود. حال خوبی نداشتم و بدنم به شدت سست شده بود. نالان چشم باز کرده و بعد نگاهی به اطراف کردم. نگاهم به سرمی که قطره قطره وارد بدنم میشد گیر کرد.خاطرات دیشب مثل پتک به سرم کوبیده شد و من از دردی که توی سینه حس کردم میخواستم فریاد بزنم. له شده بودم., قلبم درد میکرد. مغزم درد میکرد و احساساتم میسوخت. چطور دلت اومد؟؟ به اراده من نبود وقتی اشکام پشت پلکم حمله کرد. فضای اتاق برام غریبه بود. اینجا کجا بود؟ آهسته بلند شدم و بی توجه به درد بدی که توی سرم حس میشد.سرم رو بستم و به آرومی جداش کردم. دستم رو فشاری داده و سعی کردم جلوی خونریزی احتمالی رو بگیرم که در بی هوا باز شد و من چشم در چشم ،چشمی شدم که من رو نابود کرده بود. تا نگاهمون بهم افتاد اشکام بارید و من رو برگردوندم. تا استخون شکسته شده بودم. دیگه دوسش نداشتم...از خودم بخاطر این دروغ متنفر شدم. صدای قدماش رو شنیدم اما حتی سرم رو بلند نکردم و چشمای خیسم رو به زمین دوختم. لابد قرار بود به زودی من رو تحویل بده. نامرد.,نامرد. بغفضم شکست و با لبخندی که توام با اشک هام بود نگاهش کردم و گفتم:
_تبریک میگم موفق شدی بهم ثابت کنی ظالم ترین فرد این دنیایی. نگاهش میخ چشمام بود و با لحن بی تفاوتی گفت:
_حرف میزنیم.
اشک های لعنتیم بند نمی اومد بنابراین بی اهمیت گفتم:
_چیزی نمیخوام بشنوم...هیج چیز نمیتونه زخم قلبمو درمان کنه. نگاهش به قطره های اشک توی چشمم بود. لحظه ای مکث کرد و در آخر بدون حرف از اتاق بیرون زد اما نتونستم مانع دلم بشم بنابراین با خش صداش کردم:
_جگوار!!! ایستاد اما برنگشت.
_بگو,
خیلی نامردی...خیلی و من احمق هنوزم دلم برای ابهتت میره. دل شکسته و تیکه پاره ام سکان دار کشتی قلبم شد و من بدون توجه به همه چیز گفتم:
_حتی اگه شنیدنش برات سنگینم باشه باید بشنوی.دستاش رو مشت کرد و من خون به دلم شد. نفسی آزاد کرد و بعد گفت:
_چی میخوای؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و به آرومی گفتم:
_تو بزرگترین اشتباه زندگیمی. و چشمام مثل ابر بهار بارش رو از سر گرفت. چند لحظه به همون حالت موند و بعد سریع و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید. اون رفت و من روی زمین افتادم و بلند بلند زار زدم. این حق من نبود..بی حال و بی رمق دراز کشیده و مبحوس این زندان شده بودم., در اتاق قفل شده و هیچکس نزدیکم نمیشد. اون نامرد من رو توی اتاق کارش حبس کرده و اجازه خارج شدن بهم نمی داد. بعد از اینکه رفت دیگه برنگشت. حس میکردم مچاله شدم. حس بدی که داشتم قابل توصیف نبود. شکسته ناامید و زخمی بودم. به یک باره سقف آرزوهام فرو ريخته و من زیر آوار حقیقت کمر خم کرده بودم. حتی اگه ذره ای امید به خوب شدنش داشتم دود شد و به هوا رفت. بهم ثابت کرده بود اون بیست سالِ لعنتی تموم احساسش رو ازش گرفته و اون رو واقعا به یک جگوار درنده تبدیل کرده بود. به ته بن بست رسیده بودم..گیر افتاده و حس می کردم واقعا باختم. واقعا باخته... شکستی که بهم تحمیل شده بود بند بند استخون هام رو شکسته بود. هوا تاریک شده و من حتی حال بلند شدن و روشن کردن چراغ ها رو نداشتم. توی تاریکی روی تخت دراز کشیده و به اطراف نگاه می کردم. ٍ ساعت نه شب بود و من اونقدر جیغ و فریاد کرده و خواهان باز شدن این جهنم بودم که گلوم گرفته بود. جیغ و فریاد کرده بودم با لگد به در کوبیده و خواهان باز شدن در بودم اما هیچ صدایی نبود...هیچکس به دادم نمی رسید. مشخص بود داخل عمارت نیست... وقتی از شدت حرص خوابم گرفت یک نفر برام غذا آورده و وقتی از خواب بیدار شدم حتی دست به سینی نزدم. نگاهی به اطراف کردم. بر خلاف اتاق خوابش اين اتاق اونقدر جلال و شکوه نداشت. یک میز و صندلی انتهایی ترین بخش اتاق بود که پشتش پر از اسناد و کتاب و پوشه بود و یک چاقوی خوش طرح مشکی کوچکی لبه میز قرار داشت. و یک تخت کوچک کشویی که به کمد وصل بود. ساده بود اما میشد حس کرد چقدر اطلاعات اینجا دفن شده. جسم بی حسم رو روی تخت پایین کشیده و سرم رو روی بالشت قرار دادم. چشمام بی دلیل پر می شد...قلبم پر می شد. چشمام رو بستم و فکر کردم تا کی اسیر این جهنم هستم و کی قراره به دست اون شاهزاده کثافت برسم!! درگیر افکار نابسامانم بودم که صدای چرخش قفل رو شنیدم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#پیسی
سلام منم مثل این خانم ،پاهام مشکل پوستی داشت که تابستونها شدید میشد،دونه های ریز میزد و میترکید دونه ها و بعد پوست پوستی شدید میشد ،طوری پاهام میخارید که میخاستم با سنگ پا اینقدر بخارونم که خون دیگه بیاد،تا بعد سالها و امتحان همه چی یه روز از داروخونه برا دستم که مثل پاهام میشد این پمادو خریدم ولی خودم به پاهام زدم روزی دوبار حداقل ،مخصوصا بعد از حموم با این پاهامو چرب میکردم و جوراب میپوشیدم و باز شبها قبل خواب چرب میکردم با این پماد و جوراب میپوشیدم حداقل و دست کم یه پمادو کامل استفاده کنن و روزی دوبار،خدا خیر بده اون خانم مسئول داروخونه رو مشکل پوستی چندین ساله من با همین پماد ارزون و کوچیک حل شد ،همیشه دعاش میکنم،عکس پای این خانم رو که دیدم یاد پاهاو دستهای خودم افتادم،این خانم هم این پمادو صلاح دونستن تهیه کنند و استفاده کنند ان شاء الله مشکلشون حل شه و منو هم دعا کنن🙏❤️
❌❌دوستان تجربیات شخصی هست لطفا قبل از هر کاری با متخصص مشورت کنید
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88