eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 پارت۴ حالا هر چی تو بگی .منم فرصت خواستم فکر کنم بگم دوست ش دارم یا نه؟ که همون روز بل
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قسمت۵ بعد ده سال با مامان رفتم خونه خاله و پسرخاله م دیدم .معمولی بود بهم نگاه نمیکرد و زود مجبور شد بره خونه شلوغ بود.اما من در عوض سیر نگاه ش کردم و بقیه ریز خندیدن.سال بعد  خونه خلوت بود.فقط مامان ها بودن اتفاقی بود. خیلی بهم نگاه زیر چشمی میکرد مچ نگاه ش گرفتم تو چشمام خیره شد و لبخند زد.بعدش دیگه راحت منو نگاه میکرد😅 خیلی چرت و پرت گفتیم راجب خاله ها کل کل کردیم اما حرفی راجب خودمون نزدیم ..با خوددم میگفتم این منم که چند ساله حرف نمیزنم .نمیخندم.انگار برگشتم به خود واقعی م. میخواستم کرم بریزم امتحان ش کنم.زنگ زدم آژانس بانوان با لحن لوسی عزیزم جونم بیا دنبالم حاضرم .آدرس بلد نبودم از پسرخاله گرفتم.دیدم آقا اخم ش توهمه ..قطع کردم .میگه به کی زنگ زدی؟ آژانس . خانم بود یا آقا؟ خانم . عه تو چرا اینجوری حرف میزنی با آژانس .مگه میشناسی ؟نه دفعه اولم باهاش میام😂 زنگ بزن کنسل ش کن خودم میرسونم تون..هیچی نمیگی یهو زنگ میزنی😡 تو که آدرس بلد نیستی چطوری خونه رو پیدا کردی😂 گفتم چشمی بلدم همیشه با آژانس بانوان میری ؟راننده ت کیه؟ گفتم اره .رانند ه ها عوض شدن ۳ نفر بودن تا حالا. میگه اسم و شماره پلاک شون بده😂 گفتم ندارم..چرا عوض شون کردی مگه خوب نبودن؟ چرا ولی اونا شغل بهتر گیر شون اورد دیگه کار نکردن. دیگه بحث مون داغ شد .همونی شد که میخواستم غیرتی ش کردم😜 راننده م ادرس رفته بود کوچه پشتی منو پیدا نمیکرد 😂 پسر خاله م میگفت من باید ببینم ش اگر پیر و بی دست فرمون باشه نمیزارم بری بزنه ناقصت کنه چیکار کنم؟ باهامون قدم به قدم اومد سوار شدیم چیزی نگفتی از کوچه پشتی اومدیم و تا اخر کوچه خودشون اومد دنبال ماشین و دو دستی برامون دست تکون میداد. خانما من اون روز به هدفم رسیدم متوجه شدم دوستم داره اما سهم من از این عشق فقط همون لحظه بود همون ساعت نتونستم برای تمام بخوام ش😢 خدا نخواست و گر نه میشد .بازم اخرین باری رفتم خونه خاله دل و زدیم به دریا گفتیم دلم گیره ولی خاله قبول نکرد گفت پسرم اصلا قصد ازدواج نداره😒 . از اینم بگذریم تو این تایم ۸ سال  پسر دایی م  هم سن بودیم وقتی به دنیا اومدم نشون اوردن برام مامان قبول نکرد.تا مدرسه میرفتم بی بی میگفت نامزدت پسرداییه ت من خجالت میکشیدم و فرار میکردم.تا برام خواستگار اومد اولین ش یکی دیگه از پسر دایی هام که هم سن بودیم دوست بودیم اومد بهم گفت که این یکی پسر دایی م دوستم داره و ازدواج نکنم جدی نگرفتم و نمیدونستم عشق چیه بچه ۱۱ ساله بودم .😔 بعدم که عاشق پسر خاله م شدم و عاشق ش موندم تا وقتی که تحملم تموم شد .از اون ور مامانم خونه دایی م بوده اخر شب پسر دایی م مامانم حرف میزدن تنهایی و بحث من میاد بالا مامانم میگه دخترم دوست داری؟ پسر دایی م میگه اره دوست ش دارم میخوام بیام خواستگاری وضعم خوب نیست .دستم خالیه..مامانم میگه تو پسر خوبی هستی چیزی لازم نیست خرج کنی یه چادر و حلقه بیار عقدش کن .بهت دختر میدم .فقط باید خودش و باباش راضی کنی .پسره خوشحال میشه میخواد دست مامانم ببوسه و مامان نمیزاره مامانم بغل میکنه دورش میچرخه و دیونه بازی میکنه بوسش میکنه و قول میده بیاد خواستگاری م .مامان بهم گفت .ناراحت شدم گفتم قبول نمیکردی میدونستی دلم جای دیگه اس.گف دوستت داره .پسره خوبیه .رو حرفم حرف نزن بزار راحت بمیرم .حداقل کتک ت که نمیزنه .من تو رو اینجوری می ببینم دق میکنم شوهر کنی فراموش میکنی.خلاصه انقدر گفت و تحت فشار بودم گفتم باشه خسته شده بودم .تو دوسال رفت و امد دایی م اینا زیاد شد و پسر دایی م میامد خونه .چیز میز و وسایل خوراکی و دست پر می اومدن تو مدرسه چند تایی خواستگار داشتم یکی ش کارمند بود..به مامان میگفتم همه ش میگفت نه پسر دایی ت هست حرف زدم. رد میکرد.منم دلم نرم شد .باور شد دوستم داره ...به حق میگم از پسر دایی م نمیگذرم 😔 خیلی خیلی بد دلم شکوند وقتی دلم نرم شد باهاشون بعد دوسال .کارت عروسی ش اومد😭 خیلی درد داره وقتی وضع ش خوب میشه با یه دختر۱۴ سال کوچکتر از خودش ازدواج میکنه .من همه رو می بخشم ولی پسر دایی م سر پل صراط جلوش میگیرم.خواستگارام الکی پروندم.اگر اون قول الکی نداده بود من الان سر خونه زندگی م بودم و وضع م این نبود.گاهی می ببینم ش حتی جواب سلام ش نمیدم و روم ازش برمیگردونم..یه بارم سر سفره غذامون افتاد روزه بود نتونست بخوره ولی دلش کشیده بود و دایی براش کلی تعریف کرده از دست پختم.خانواده زنش دعوت کردیم جز خودش .خیلی اصرار کرد بیادبه مامانم التماس کرد دلش دنبال دست پخت منه اما بابا قبول نکرد دعوت ش کنیم.منم گفتم کوفت بخوره وقتی میتونست تا اخر عمر دست پخت منو بخوره پسم زد حالا حسرت بخوره..اما مامان اخر شب براش غذا فرستاد. من حلالش نمیکنم تر زد به زندگی م چرا قول الکی داد و باز من و نابود کرد 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 برای خانمی از عرق کردن همسرشون گفته بودن... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 برای خانمی از عرق کردن همسرشون گفته بودن... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام یاس جان  در پاسخ اين دوستمون بايد بگم كه دوست عزیز باید بدانید که خود عرق بد بو نیست عرق که به صورت مایع از بدن خارج می‌شود غالبا از آب و نمک تشکیل شده است و کاملا بی رنگ و بی بو است بدن ما محل زندگی میلیون‌ها باکتری است که بسیاری از آن‌ها روی پوست ما زندگی می‌کنند و از عرق بدن ما تغذیه می‌کنند. این که چرا عرق بوی بد می‌دهد دلیلش وجود همین باکتری‌ها است و دلایل دیگر بدبو بود عرق مربوط به تغذیه فرد است کسانیکه میوه, سبزیجات ،آب کم مصرف می کنند ، وعده غذایی شام پر ادویه و تند ، مصرف سیر و پیاز در شب ، غذاهای سرخ کرده ، مصرف غذاهای پروتئین بالا مانند گوشت، تخم مرغ ، ماهی ، جگر ، مصرف بالای شیرینی و شکلات ، کمبود منیزیم، یبوست ، عوارض جانبی بعضی از داروها مانند استامینوفن ، ضد حساسیت ، آرامبخش ها ، استرس و پوشیدن لباسهای از جنس پلی استر و .... مهم‌ترین گامی که برای مبارزه با بوی بد زیر بغل این است که به طور منظم حمام بروید مصرف روغن نارگیل ، لیمو (خواص ضد میکروبی در روغن نارگیل و لیمو سبب محدود شدن رشد باکتری‌ها در سطح پوست می‌شود) ،پودر صندل با خاصیت ضد باکتریایی و ضد التهابی که دارد می‌تواند پوست را خشک و تمیز نگه‌ دارد ✅سلام عزیزان ....در جواب این دوستمون باید بگم که منم این مشکل رو داشتم  با لباس زیر همسرم که هر وقت میزاشتم توی لباسشویی زردی زیر بغل لباس پاک‌نمیشد. اما الان دیگه قبل از انداختن توی لباسشویی با صابون گلنار زیر بغل رو خوب میشورم بعد میندازم تو لباسشویی تمیز تمیز میشه.تجربه شده و جواب داده واقعا. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام یاس جون ،ببخشید مزاحم شدم،ممنون بابت کانال بی نظیر تون،تجربه ای یکی از خانم رو خوندم داغ دلم تازه شد،😔 درمورد دوستشون که جاری شون شده،من همچنین بلای سرم اومده،من دختر دایی جاری ام شد ،زن دایی ام دید خانواده شوهرم آدمای خوب وسالم هستند با هزار جور کلک منو خام کرد ،منم معرفی کردم ،الان سه سال جاریم شده ،روزگارم سیاه شد،عصبی شدم مادر شوهرم پیش من ازش بد میگه ،این نباید عروس من میشد،فلان فلان،ولی جلوش نمی دونی چجوری بهش احترام میذاره هواشو داره،من دیدم زندگی خوب وآرامم داره خراب میشه ،رفت وآمدم کم کردم ،به نظر من آدم نباید هیچ وقت واسط ازدواج کسی بشه ،ولی من بخاطر رضای خدا خواستم یه دختر خوشبخت بشه نمی دونستم زندگیم اینجوری بشه😊خوشحال میشم بذارید کانال❤️😘 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
1_1228202700.mp3
16.08M
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🎧 مرحوم سیدبن‌طاووس(رحمة‌الله‌علیه) می‌گوید: اگر از هر عملی، در غافل شدی... از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو! چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن آگاه کرده است. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ❄️ ✍️ ❣️‌كاش ميدونستيم... رسيدن مهم نيست، موندن مهمه! ❣️كاش ميدونستيم... ارامش مقصد نيست، بلکه يك راهه! ❣️كاش درك ميكرديم... آدمها نيستن كه ناراحتمون ميكنن بلکه انتظارات ماست كه كارا رو خراب ميكنه! ❣️كاش ياد ميگرفتيم... به جاى حال آدما رو گرفتن حال خوب بديم! ❣️كاش يكي بهمون ميگفت... اخم نكن انقد جدي نباش آخه وقتي مردي به اندازه كافي جدى ميشي! ❣️كاش متوجه بوديم زندگي داره ميره و نميتونيم بگيم وايسا من ميخوام پياده شم! ❣️كاش بفهميم كه... چقدر حرف زدن با خدا خوبه گاهي به ذهنمون يه خاموشى بديم تا موسيقيه بى كلام خدا رو هم بشنويم! حالا هم دير نشده با عشق درخت زندگي رو آبيارى ميكنيم تا به جاى تمام اين حسرت ها شور و هيجان سبز بشه... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه حنا.... 🍂🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه حنا.... 🍂🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📙داستان کوتاه حَـنا 🔴قسمت۱ دست یخ‌زده‌ام را میان خاک‌های خشک بهشت زهرا کشیدم. از سرمای هوا بود یا دست‌های من؛ نمیدانم، اما خاک‌ها هم سرد شده بودند و این از گوله گوله شدن‌شان پیدا بود. انگشت‌هایم را تا روی سنگ یشمی رنگ امتداد دادم و آرام روی اسمش کشیدم. چند وقت گذشته؟ یک سال... دو سال... سه سال.... نه... بیشتر! پنج سال است که این اتاق تنگ و تاریک و بی در و پنجره مأمن قامت رشید برادر من است. پنج سال است که از آن روز شوم می‌گذرد و پنج سال است که جیغ‌های پر دردم توی دلم خفه شده و همانجا با بغض سنگینی ترکیب شده‌اند. اشکی که با سماجت از لای مژه‌هایم پایین آمده بود، دوان دوان خودش را به چانه‌ام رساند و از همانجا روی سنگ قبر لغزید و این بود شروع بارانی که تمام شدنش با خدا بود. با هق هق سرم را روی سنگ یخ زده گذاشتم و نالیدم: _سلام داداشی. سلام پشت و پناهم. سلام یکی‌یه‌دونه‌ی خواهر. سلام دور چشمای عسلیت بگردم. آخ داداشی اون چشمات چقدر زود بسته شد. چقدر زود رفتی و چه راحت تک و‌تنها ولم کردی میون این جماعتِ یه سر و هزار سودا که هرکدوم بخوان یه‌جور برام تصمیم بگیرن... یادته همیشه می‌گفتی من اول پدرتم، بعد مادرت، بعد برادرت؟ پس چی شد داداشی؟ توئم که گذاشتی رفتی پیش مامان بابا... حس می‌کردم نفسم دیگر بالا نمی‌آید. هوا بد سوزی داشت ولی این سوز دلم بود که تنم را می‌سوزاند و بخاری که از دهانم خارج می‌شد، راحت داغش را منعکس می‌کرد. نفسی گرفتم و ادامه دادم: _تموم شد داداشی... پنج سال حبسش تموم شد! امروز دیگه به تهِ خط می‌رسه. می‌‌گن من هنوز به سن قانونی نرسیدم ولی عمو داریوش وکالتم‌و گرفت که بتونم قصاصش کنم. امروز انتقامت‌و می‌گیرم داداشی... قراره همه‌چی به دست خودم تموم بشه... هنوز ادامه‌ی حرف‌هایم را نگفته بودم که به اجبار با صدای عمو داریوش سر از روی سنگ بلند کردم و نگاهم را به او دوختم. _پاشو حنا! دادگاه‌مون دیر می‌شه ها. دیر برسیم تا جلسه بعدی رو دادستانی تشکیل بده، یه ماه دیگه هم می‌گذره. بجنب دختر تا مرغ از قفس نپریده... نفس عمیقی کشیدم و در پاسخ عمو سر تکان دادم و زیر لب از برادرم خداحافظی کردم و از جا برخواستم و سوار ماشین شدیم. سرم را به شیشه تکیه دادم و اشک‌هایم بی‌قرار تر از باران سرد و تند و تیز زمستانی می‌بارید. هنوز قلب دردم سر جایش بود. قلب دخترکی 12 ساله که توی دستان آن مرد لعنتی، که به خون برادرش آلوده بود، خورد شده بود. دست‌هایم را با غیظ مشت کردم. درست است که سختی کشیدم، اما امروز او آخرین نفسش را می‌کشید و این شاید قلیان درونی‌ام را کمی هم که شده، تسکین می‌داد. عمو داریوش خودش قبلا همه‌ی کارهای پزشکی قانونی و دادگاه و گرفتن حکم قصاص را انجام داده بود و تنها کاری که باید انجام می‌دادیم این بود که به صحنه‌ی اجرای حکم برویم و من، با همین دست‌ها، همین دست‌هایی که برادرم همیشه بخاطر صاف و کوچک بودن‌شان مرا نازک‌نارنجی می‌خواند، طبق خواسته خودم نفس آن مرد را برای همیشه قطع کنم. همان کاری که او با برادرم کرد. لبه‌ی چادرم را با یک دست گرفتم و دست دیگرم را عمو داریوش گرفت و آرام گفت: _عمو اونجا هرچی بهت گفتن گولشون‌و نخوری‌آ. تو ماشاالله دیگه خانومی و عاقل و بالغ! اینارو نبین که گفتن سِنِت قانونی نیست؛ اینا اگه منطق و شعور حالی‌شون بود که اصلا نمی‌ذاشتن قاتلی پنج سال تموم زنده باشه! حواست باشه حنا؛ هرکی هرچی گفت، تو فقط فکرِ خون حامد باش، حله عمو؟ سرم را تکان دادم و گفتم: _می‌دونم عمو. خاطرت جمع. شده از جونمم بگذرم نمی‌زارم یارو قِسِر در بره... عمو‌لبخند کجی زد و دستم را بیشتر فشرد. مأموری با لباس سبز تیره در آهنی بزرگی را برای‌مان باز کرد و از آنجا وارد محوطه‌ای بزرگ شدیم که یک چیزی شبیه به میز بزرگ چوبی وسطش بود و رویش یک چوب استوانه‌ایِ باریک بلند که طنابی که سرش گرد شده بود بهش وصل بود قرار داشت. به گمانم طناب دار که می‌گفتند همین بود. آن مردِ قاتل،که حتی با دیدنش هم اخمم توی هم‌ می‌رفت و بغض به گلویم چنگ می‌انداخت، کنار یک مأمور لباس سبز دیگر ایستاده بود و گریه می‌کرد. او دیگر چرا گریه می‌کرد؟ معلوم است! حتما چون می‌خواهد بمیرد ناراحت است... آن طرف تر مأمور دیگری بود که از روی پوشه‌ای که دستش بود چیزی می‌خواند که من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید اما عمو داریوش می‌گفت حکم است. پشت سرش هم یک زن و یک دختر هم سن و سال خودم ایستاده بودند و گریه می‌کردند. آنها را می‌شناختم. خاله و خواهر قاتلِ برادرم بودند. حرف مأمور که تمام شد، قاتل روی چهارپایه رفت و طناب را دور گردنش انداختند. عمو دستش را پشت کمرم گذاشت و قدمی جلو رفتم. نمی‌دانم چه مرگم شده بود. پنج سال آرزوی این لحظه را داشتم اما الان، انگار فلج شده بودم... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه حنا.... 🍂🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه حنا.... 🍂🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قسمت ۲ مرد با چشمان زار التماسم را می‌کرد. به سختی قدم از قدم برداشتم و خواستم دستم را جلو ببرم که صدای جیغی از پشت سرم شنیدم و بعد کسی به سمتم دویید. _تروخدا داداشم‌و نکش... تروخدا بهمون رحم کن... با اخم به آن دختر نگاه کردم. چطور جرعت داشت این حرف‌ها را بزند. _رحم کنم؟ مگه وقتی این آدم به راحتی به داداشم چاقو زد و خونش‌وتو محل ریخت، رحم کرد که من الان بخوام دلم به حالش بسوزه؟ مگه اون دلش به حالِ من که قراره تا آخر عمرم تنها باشم و بدون حامی زندگی کنم سوخت؟ تو اصلا می‌دونی قلب درد و تشنج چیه؟ منم نمی‌دونستم! ولی به لطف برادرت فهمیدم... پس ازم بخشش نخواه! مرد با گریه گفت: _به خدا حادثه بود، از عمد نزدم. دعوامون شد. خب موقع دعوا هرچیزی پیش میاد... اخمم غلیظ‌تر شد و اشکم روان شد. _عمد یا غیرعمد، می‌فرستمت بری پیش خودِ خدا که اون محاکمه‌ت کنه. خواستم چهارپایه را روی زمین بیندازم که همان دختر از پشت بازویم را کشید. _یه نگاه به خودت بنداز؟ ببین چقدر ضعیف شدی... چقدر تنها شدی... چقدر بی‌کس شدی... شاید هیچکی نفهمه، ولی من که می‌دونم واسه چیه. تو یه داداش داری که اون‌و ازت گرفتن، همه دنیات‌و گذاشتن تو دو متر خاک و داغونت کردن... اما داداشت دیگه نیست. پنج ساله که رفته! یه نگاه به من بنداز! دلت میاد منم مثل تو بشم؟ منم عین تو، جز یه داداش کسی‌و تو این دنیا ندارم... بخدا منم عین تو تنهام... تروخدا نزار بیچاره شم... می‌گی قلب درد داری اما فکر کردی فقط تو این درو داری؟ به‌خدای بالای سر که منم پنج ساله همین درد بی درمون‌و دارم. اگه تو الان داداشم‌و بی نفس کنی، مطمئن باش قلب منم همینجا از کار میفته... حرفش که تمام شد، جلویم زانو زد و هق‌هق کرد. چند لحظه نگاهش کردم. شاید دلیل اینکه نمی‌توانستم راه بروم، همین بود. واقعا این من بودم؟ همان حنا، با همان قلب‌پاک؟ پس چطور می‌خواهم جانِ یک آدم را بگیرم؟ اصلا مگر با مردن این مرد، برادرم زنده می‌شد؟ غیر از این بود که فقط یک جنازه دیگر به جنازه‌های بهشت زهرا اضافه می‌شد؟ عمو که دید مرددم، داد زد: _دِ مگه بهت نگفتم کوتاه نیا دختر! کارت‌و بکن گوش نده به این حرفای دوزاری! نگاهم بین چشم‌های آن مرد و ‌خواهرش در چرخش بود. حق با این دختر بود. اگر یک نفر دیگر را مثل خودم بی پشت و پناه می‌کرپم، چه سودی عایدم می‌شد؟ چه عذابی بود خدایا... چه باید بکنم؟ کدام راه درست است؟ بُکُشم؟ یا ببخشم؟ چشم‌هایم را محکم به هم فشار دادم. برادرم توی همه این سال‌ها چه به من یاد داده بود؟ غیر از اینکه همیشه می‌گفت: «بزار دنیات عین دلت پاک باشه حنانه» پس... شاید بتوانم دنیا را پاک کنم! یا شاید هم دنیای خودم را آنطور که او خواسته بود بسازم! حداقل یک گام که می‌توانم بردارم، نمی‌توانم؟ چطور توانستم حرف‌ها و ‌نصیحت‌هایش را فراموش کنم و به اینجا برسم؟ چشم‌هایم را که باز کردم، تصمیمم را گرفته بودم. سرم را سمت عمو داریوش چرخاندم و با چشمانی مطمئن گفتم: _داداشم به من خودخواهی یاد نداده عمو! چشم‌های عمو گرد شد. توقعش را نداشت. و خب؛ حق هم داشت باور نکند آن آتشِ تند من یا یادآوری حرف‌های برادرم فروکش کرده است. همانجا روی زمین نشستم و با گفتنِ «تا نظرم عوض نشده با داداشت از اینجا برو» خطاب به آن دختر، چادرم را روی سرم کشیدم و صدای گریه‌ام با صدای قطرات باران که توی محوطه اِکو شده بود ترکیب شد. اما این بار باران خشن نبود؛ آرام بودم! پایان.➡️ 💎نویسنده نیلوفر 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88