1_1228202700.mp3
16.08M
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🎧 #صلوات_ضراب_اصفهانی
مرحوم سیدبنطاووس(رحمةاللهعلیه) میگوید:
اگر از هر عملی، در #عصر #جمعه غافل شدی...
از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو!
چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن
آگاه کرده است.
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
❄️
✍️#شور_زندگی
❣️كاش ميدونستيم...
رسيدن مهم نيست، موندن مهمه!
❣️كاش ميدونستيم...
ارامش مقصد نيست، بلکه يك راهه!
❣️كاش درك ميكرديم...
آدمها نيستن كه ناراحتمون ميكنن
بلکه انتظارات ماست
كه كارا رو خراب ميكنه!
❣️كاش ياد ميگرفتيم...
به جاى حال آدما رو گرفتن
حال خوب بديم!
❣️كاش يكي بهمون ميگفت...
اخم نكن انقد جدي نباش
آخه وقتي مردي
به اندازه كافي جدى ميشي!
❣️كاش متوجه بوديم زندگي داره ميره
و نميتونيم بگيم
وايسا من ميخوام پياده شم!
❣️كاش بفهميم كه...
چقدر حرف زدن با خدا خوبه
گاهي به ذهنمون يه خاموشى بديم
تا موسيقيه بى كلام خدا رو هم بشنويم!
حالا هم دير نشده با عشق درخت زندگي رو آبيارى ميكنيم تا به جاى تمام اين حسرت ها شور و هيجان سبز بشه...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه حنا.... 🍂🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📙داستان کوتاه حَـنا
🔴قسمت۱
دست یخزدهام را میان خاکهای خشک بهشت زهرا کشیدم. از سرمای هوا بود یا دستهای من؛ نمیدانم، اما خاکها هم سرد شده بودند و این از گوله گوله شدنشان پیدا بود.
انگشتهایم را تا روی سنگ یشمی رنگ امتداد دادم و آرام روی اسمش کشیدم. چند وقت گذشته؟ یک سال... دو سال... سه سال.... نه... بیشتر! پنج سال است که این اتاق تنگ و تاریک و بی در و پنجره مأمن قامت رشید برادر من است. پنج سال است که از آن روز شوم میگذرد و پنج سال است که جیغهای پر دردم توی دلم خفه شده و همانجا با بغض سنگینی ترکیب شدهاند.
اشکی که با سماجت از لای مژههایم پایین آمده بود، دوان دوان خودش را به چانهام رساند و از همانجا روی سنگ قبر لغزید و این بود شروع بارانی که تمام شدنش با خدا بود.
با هق هق سرم را روی سنگ یخ زده گذاشتم و نالیدم:
_سلام داداشی. سلام پشت و پناهم. سلام یکییهدونهی خواهر. سلام دور چشمای عسلیت بگردم. آخ داداشی اون چشمات چقدر زود بسته شد. چقدر زود رفتی و چه راحت تک وتنها ولم کردی میون این جماعتِ یه سر و هزار سودا که هرکدوم بخوان یهجور برام تصمیم بگیرن... یادته همیشه میگفتی من اول پدرتم، بعد مادرت، بعد برادرت؟ پس چی شد داداشی؟ توئم که گذاشتی رفتی پیش مامان بابا...
حس میکردم نفسم دیگر بالا نمیآید. هوا بد سوزی داشت ولی این سوز دلم بود که تنم را میسوزاند و بخاری که از دهانم خارج میشد، راحت داغش را منعکس میکرد. نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_تموم شد داداشی... پنج سال حبسش تموم شد! امروز دیگه به تهِ خط میرسه. میگن من هنوز به سن قانونی نرسیدم ولی عمو داریوش وکالتمو گرفت که بتونم قصاصش کنم. امروز انتقامتو میگیرم داداشی... قراره همهچی به دست خودم تموم بشه...
هنوز ادامهی حرفهایم را نگفته بودم که به اجبار با صدای عمو داریوش سر از روی سنگ بلند کردم و نگاهم را به او دوختم.
_پاشو حنا! دادگاهمون دیر میشه ها. دیر برسیم تا جلسه بعدی رو دادستانی تشکیل بده، یه ماه دیگه هم میگذره. بجنب دختر تا مرغ از قفس نپریده...
نفس عمیقی کشیدم و در پاسخ عمو سر تکان دادم و زیر لب از برادرم خداحافظی کردم و از جا برخواستم و سوار ماشین شدیم.
سرم را به شیشه تکیه دادم و اشکهایم بیقرار تر از باران سرد و تند و تیز زمستانی میبارید. هنوز قلب دردم سر جایش بود. قلب دخترکی 12 ساله که توی دستان آن مرد لعنتی، که به خون برادرش آلوده بود، خورد شده بود. دستهایم را با غیظ مشت کردم. درست است که سختی کشیدم، اما امروز او آخرین نفسش را میکشید و این شاید قلیان درونیام را کمی هم که شده، تسکین میداد.
عمو داریوش خودش قبلا همهی کارهای پزشکی قانونی و دادگاه و گرفتن حکم قصاص را انجام داده بود و تنها کاری که باید انجام میدادیم این بود که به صحنهی اجرای حکم برویم و من، با همین دستها، همین دستهایی که برادرم همیشه بخاطر صاف و کوچک بودنشان مرا نازکنارنجی میخواند، طبق خواسته خودم نفس آن مرد را برای همیشه قطع کنم. همان کاری که او با برادرم کرد.
لبهی چادرم را با یک دست گرفتم و دست دیگرم را عمو داریوش گرفت و آرام گفت:
_عمو اونجا هرچی بهت گفتن گولشونو نخوریآ. تو ماشاالله دیگه خانومی و عاقل و بالغ! اینارو نبین که گفتن سِنِت قانونی نیست؛ اینا اگه منطق و شعور حالیشون بود که اصلا نمیذاشتن قاتلی پنج سال تموم زنده باشه! حواست باشه حنا؛ هرکی هرچی گفت، تو فقط فکرِ خون حامد باش، حله عمو؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
_میدونم عمو. خاطرت جمع. شده از جونمم بگذرم نمیزارم یارو قِسِر در بره...
عمولبخند کجی زد و دستم را بیشتر فشرد.
مأموری با لباس سبز تیره در آهنی بزرگی را برایمان باز کرد و از آنجا وارد محوطهای بزرگ شدیم که یک چیزی شبیه به میز بزرگ چوبی وسطش بود و رویش یک چوب استوانهایِ باریک بلند که طنابی که سرش گرد شده بود بهش وصل بود قرار داشت. به گمانم طناب دار که میگفتند همین بود.
آن مردِ قاتل،که حتی با دیدنش هم اخمم توی هم میرفت و بغض به گلویم چنگ میانداخت، کنار یک مأمور لباس سبز دیگر ایستاده بود و گریه میکرد. او دیگر چرا گریه میکرد؟ معلوم است! حتما چون میخواهد بمیرد ناراحت است...
آن طرف تر مأمور دیگری بود که از روی پوشهای که دستش بود چیزی میخواند که من نمیفهمیدم چه میگوید اما عمو داریوش میگفت حکم است. پشت سرش هم یک زن و یک دختر هم سن و سال خودم ایستاده بودند و گریه میکردند. آنها را میشناختم. خاله و خواهر قاتلِ برادرم بودند.
حرف مأمور که تمام شد، قاتل روی چهارپایه رفت و طناب را دور گردنش انداختند. عمو دستش را پشت کمرم گذاشت و قدمی جلو رفتم. نمیدانم چه مرگم شده بود. پنج سال آرزوی این لحظه را داشتم اما الان، انگار فلج شده بودم...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه حنا.... 🍂🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
قسمت ۲
مرد با چشمان زار التماسم را میکرد.
به سختی قدم از قدم برداشتم و خواستم دستم را جلو ببرم که صدای جیغی از پشت سرم شنیدم و بعد کسی به سمتم دویید.
_تروخدا داداشمو نکش... تروخدا بهمون رحم کن...
با اخم به آن دختر نگاه کردم. چطور جرعت داشت این حرفها را بزند.
_رحم کنم؟ مگه وقتی این آدم به راحتی به داداشم چاقو زد و خونشوتو محل ریخت، رحم کرد که من الان بخوام دلم به حالش بسوزه؟ مگه اون دلش به حالِ من که قراره تا آخر عمرم تنها باشم و بدون حامی زندگی کنم سوخت؟ تو اصلا میدونی قلب درد و تشنج چیه؟ منم نمیدونستم! ولی به لطف برادرت فهمیدم... پس ازم بخشش نخواه!
مرد با گریه گفت:
_به خدا حادثه بود، از عمد نزدم. دعوامون شد. خب موقع دعوا هرچیزی پیش میاد...
اخمم غلیظتر شد و اشکم روان شد.
_عمد یا غیرعمد، میفرستمت بری پیش خودِ خدا که اون محاکمهت کنه.
خواستم چهارپایه را روی زمین بیندازم که همان دختر از پشت بازویم را کشید.
_یه نگاه به خودت بنداز؟ ببین چقدر ضعیف شدی... چقدر تنها شدی... چقدر بیکس شدی... شاید هیچکی نفهمه، ولی من که میدونم واسه چیه. تو یه داداش داری که اونو ازت گرفتن، همه دنیاتو گذاشتن تو دو متر خاک و داغونت کردن... اما داداشت دیگه نیست. پنج ساله که رفته! یه نگاه به من بنداز! دلت میاد منم مثل تو بشم؟ منم عین تو، جز یه داداش کسیو تو این دنیا ندارم... بخدا منم عین تو تنهام... تروخدا نزار بیچاره شم... میگی قلب درد داری اما فکر کردی فقط تو این درو داری؟ بهخدای بالای سر که منم پنج ساله همین درد بی درمونو دارم. اگه تو الان داداشمو بی نفس کنی، مطمئن باش قلب منم همینجا از کار میفته...
حرفش که تمام شد، جلویم زانو زد و هقهق کرد. چند لحظه نگاهش کردم. شاید دلیل اینکه نمیتوانستم راه بروم، همین بود. واقعا این من بودم؟ همان حنا، با همان قلبپاک؟ پس چطور میخواهم جانِ یک آدم را بگیرم؟ اصلا مگر با مردن این مرد، برادرم زنده میشد؟ غیر از این بود که فقط یک جنازه دیگر به جنازههای بهشت زهرا اضافه میشد؟
عمو که دید مرددم، داد زد:
_دِ مگه بهت نگفتم کوتاه نیا دختر! کارتو بکن گوش نده به این حرفای دوزاری!
نگاهم بین چشمهای آن مرد و خواهرش در چرخش بود. حق با این دختر بود. اگر یک نفر دیگر را مثل خودم بی پشت و پناه میکرپم، چه سودی عایدم میشد؟
چه عذابی بود خدایا... چه باید بکنم؟ کدام راه درست است؟ بُکُشم؟ یا ببخشم؟
چشمهایم را محکم به هم فشار دادم. برادرم توی همه این سالها چه به من یاد داده بود؟ غیر از اینکه همیشه میگفت: «بزار دنیات عین دلت پاک باشه حنانه» پس... شاید بتوانم دنیا را پاک کنم! یا شاید هم دنیای خودم را آنطور که او خواسته بود بسازم! حداقل یک گام که میتوانم بردارم، نمیتوانم؟ چطور توانستم حرفها و نصیحتهایش را فراموش کنم و به اینجا برسم؟
چشمهایم را که باز کردم، تصمیمم را گرفته بودم. سرم را سمت عمو داریوش چرخاندم و با چشمانی مطمئن گفتم:
_داداشم به من خودخواهی یاد نداده عمو!
چشمهای عمو گرد شد. توقعش را نداشت. و خب؛ حق هم داشت باور نکند آن آتشِ تند من یا یادآوری حرفهای برادرم فروکش کرده است.
همانجا روی زمین نشستم و با گفتنِ «تا نظرم عوض نشده با داداشت از اینجا برو» خطاب به آن دختر، چادرم را روی سرم کشیدم و صدای گریهام با صدای قطرات باران که توی محوطه اِکو شده بود ترکیب شد. اما این بار باران خشن نبود؛ آرام بودم!
پایان.➡️
💎نویسنده نیلوفر
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#گلاب ۵ ماه جانجان رفت سمت فرخ لقا و ناریه و بعد خوش امدگویی رفتن سمت عمارت و ما هم برگشتیم سرکار
#گلاب
۶
دیگه کلافه شده بودمو نگرانی افتاده بود به دلم که اگه نیاد باید چیکار کنم..
دلم براش تنگ شده بود و دیگه طاقت نداشتم.
تو حال خودم بودم که حلیمه مثله جن بالا سرم ظاهرا شد
_ اینجا چه غلطی میکنی دختر تو مطبخ هزار کار ریخته رو سرمون اومد اینجا نشستی استراحت کنی .یالا ..پاشو برو تو مطبخ!
+ اما من همه کارامو انجام دادم حلیمه
دستش نشست پشت گردنم و ضربه محکمی زد بهم
_ مگه بهت نگفتم حق نداری من و حلیمه صدا کنی..حلیمه خاتون .. برو ..
با صدای تقریبا بلند البرز برگشتیم طرفش و وقتی ارسلان و کنارش دیدم نفسم رفت ...
دیده بود من کتک خوردم.ابروم میرفت که..چشمام به اشک نشست و سرمو انداختم پایین البرز اومد طرفمون و رو به رویحلیمه وایستاد
_کی بهت اجازه داده رو گلاب دست بلند کنی..؟
حیلمه به پته پته افتاد
+ خانزاد ..من فقط..بی ادبی کرد من ...
_ ساکت شو برو دنبال کارت یکبار دیگه دور و بر گلاب ببینمت خودم میدم دستاتو بشکنن
حلیمه چشمی گفت و نگاه تهدید امیزشو حواله ام کرد و رفت .من همه حواسم پیش ارسلان بود و ارسلان با چشمای تنگ شده به من و البرز نگاه میکرد...
_ روی همه اهل عمارتت انقدر حساسی؟خانزاد؟
احساس کردم خانزاد و با کنایه گفت!
سرمو انداختم پایین و حالا که ارسلان و دیده بودم دنبال راه فراری بودم .دلم میخواست مثل همیشه بدون هیچ تنشی یک گوشه بشینم و از دور نگاهش کنم اما حالا..تو راس دید همه وایستاده بودم و با خانزاد و یک پسر غریبه حرف میزدم..اگه کسی به گوش فرخ لقا میرسوند بیچاره بودم ...
_ من .. من باید برم.
قدم اول و برنداشته بودم که البرز از لباسم گرفت
+ صبر کن کجا..من بهت اجازه دادم بری؟
مثل برق گرفته ها رفتم عقب و لباسمو از چنگش دراوردم . نگاهم تو یک لحظه به ارسلان افتاد
سرخ شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود..خیره تو چشمام اخماشو تو هم کشیده بود...
+ خان ..مادرتون دعوام میکنه
البرز دوباره بیخیال گفت
_ کسی نمیتونه دعوات کنه تو تحت حمایت منی .من خانزاد این عمارتم هر چیزی که بخوام باید همون بشه.حالا هم تورو میخوام ..
چشمام گرد شد و دیگه نتونستم نگاه ارسلان و تاب بیارم و پا گذاشتم به فرار .فقط صدای خنده البرز و شنیدم و دیگه توجهی نکردم .
فقط دویدم و دور شدم .
حالا ارسلان راجب من چه فکری میکرد...
دیگه میومد به دیدنم یا میرفت برای خودش نشون میگرفت.
پشت درخت کاج پنهون شدم و از شدت دویدن به نفس نفس افتادم .
خم شدم و دستامو به زانوهام گرفتم .
به حیاط عمارت نگاه کردم انقدر شلوغ بود که نمیشد هیچکس و پیدا کرد .دیگه خبر از ارسلان نبود .نکنه رفته بود ...
جرئت نزدیک شدنو نداشتم ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
💚✨زیارت عاشورا✨💚
🌺«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ