سفرنامه اربعین ۱۴۴۶ قمری
#قسمت_پنجم
مثل همیشه صحن حضرت فاطمهالزهراء (س) شلوغ بود و گنبد نورانی و زیبای مَولَی المُوحِّدین در دل این صحن جذابیت و نورانیت ویژهای به آن بخشیده است.
همراهانم اینجا همه دست به سینه سلام به حضرت میدادند و افراد زیادی هم شبها مشغول عکس گرفتن میشوند. برایم سوالی پیش آمد که چطور وقتی از کنار دربهای ورودی حرم در شلوغی جمعیت رد میشدیم، چرا کمتر سلام داده میشد و توجه میشد و حال در صحن حضرت فاطمه الزهراء (س) با اینکه فاصله دورتر است همه مشغول سلام دادن میشویم؟ آیا به خاطر ازدحام جمعیت آنجا بیتوجه میشویم یا اینکه به قول آن عارف عادت به گنبد کردیم؟ او میگفت: وقتی سلام میدهید حواستان باشد که به گنبد سلام ندهید و بدانید متوجه چه کسی هستیم.
وقتی از پلههای برقی قسمت آقایان به طبقه منفی یک میرویم از پلهها سمت راست که کنار وضوخانه قرار دارند، باز پایینتر میرویم، در سمت چپ شبستان بسیار زیبایی میبینید و آنقدر سیستم سرمایش و به قول عراقیها تبریدش زیاد است که اگر با این گرمای بدن وارد شویم انگار وارد سردخانه شدیم.
سرمای درون این شبستان به راحتی تا ۱۰ متری احساس میشد و با همین فاصله صبری کردم تا گرمای بدنم کمتر شود و بینصیب از نوازش خنکی این مکان زیبا نشوم. وقتی وارد شبستان میشوی به راحتی جا پیدا نمیشود و تنها راه این است که گروه از هم جدا شوند و هر کسی گوشهای را برای استراحت انتخاب کند. از وسط این شبستان راهی به عرض حدودا ۲ متر وجود دارد که عدهای برای پیدا کردن جا وارد میشوند و عدهای یا ناامید از یافتن جا و یا با کوله پس از استراحت محل را ترک میکنند. جالب اینجاست که بعد از نماز ظهر و عصر و بعد از نیمه شب که تقریبا همه زوّار استراحت دست جمعی دارند این ۲ متر گاهی در اواخر شبستان به نیمتر کاهش پیدا میکند و برخی زوّار از فرط خستگی کولهشان را به زیر سر میگذارند و در کنار این حجم رفت و آمد جایی پیدا میکنند و میخوابند و لگد شدن زیر پای زائرین را به جان میخرند و چنان خوابشان سنگین میشود که گویی در بیصداترین جای عالم خوابیدهاند.
ساعت حدودا ۱۱ و نیم شب بود و دیگر برای جا پیدا کردن در شبستان دیر شده بود و من هم دوست نداشتم راه رفت و آمد را اشغال کنم، در حال گذر از جمعی زوّار بودم که اصرار داشتند کنارشان بشینم و صحبت کنیم و من فعلا به دنبال جا برای خواب بودم؛ بعدا فهمیدم دوتایشان اصفهانی و یکی قمی و دیگری تهرانی بود و جالب این است که وقتی با من صحبت میکردند انگار همه دوست بودند و سالها بود آشنا بودند، اما کمتر از ساعتی بود که کنار هم نشسته بودند و واسطه این آشنایی فقط اربعین و مسیر عاشقی بود.
بعد از اینکه از کنارشان رد شدم و جایی پیدا نکردم، در مسیر برگشت با اصرار مرد میانسالی از آن جمع که باصفا به نظر میآمد، کنارشان نشستم؛ یکی از آنها نوجوان شوخطبع حدودا ۲۰ سالهای بود که سوالهایش پیرامون کفن بود و چون مرد میانسال چون از مسایل دینی بیخبر بود، از من خواست جواب سوالهای او را بدهم. نوجوان میخواست یک کفن برای خودش و یکی برای مادرش خرید کند و حال سؤال اولش این بود که کفن مرد و زن با هم تفاوت دارد یا نه؟
در همین حال بودیم که صدای ناله وحشت مردی که حدودا ۴۵ سال سن داشت بلند شد که: محمّد محمّد و دنبال پسرش بود و در همان لحظه همراهش گفت محمد اینجا خوابیده است و آن مرد با یک حال بدی به روی زمین نشست و نمیتوانست حرکت کند. محمد او بیش از ۲۵ سال سن داشت و در حال آرام کردن پدرش بود؛ اما مرد میانسالی که مرا نگه داشت، باور نمیکرد که این ناراحتی واقعی باشد و من هم گفتم چرا؛ بنده خدا از حالت اضطرارش معلوم است که خیلی مضطرب شد. مشغول صحبت بودیم که یکی از دوستان مرد میانسال آمد و گفت پسر مرد میانسال را مدتی دنبالش میگردد؛ اما پیدایش نمیکند. نوجوان شوخطبع گفت: نگران نباش خودش میآید؛ گفتم: سنش چقدر است؟ نوجوان گفت: زن و بچه دارد؛ اما نگرانی را کامل در چشمان مرد میانسال دیدم و گفت باید بروم دنبالش؛ هرچه گفتیم نگران نباش، بیفایده بود.
گفت: من میروم شما یک ساعتی استراحت کن جای من.
گفتم که خب زودتر پیدایش میکنید و خستهاید خودتان میخواهید بخوابید؛ با اصرار مجدد او قرار شد من کمی بخوابم.
بعد از یک ساعت آمد و من از جایم بلند شدم؛ اما اجازه نداد و گفت بخواب پیدایش نکردم.
قبل از اذان صبح مجدد آمد و پیدایش کرده بود و تازه لبخند اولش به لبهایش برگشت.
یاد ناله آن مرد افتادم که محمدش را صدا میزد و اینجاست که گاهی اگر خودمان را جای دیگران بگذاریم، بهتر آنها را درک خواهیم کرد.
مرد میانسال گروهش را بعد از نماز صبح آماده حرکت کرد و حاضر نشد من بروم.
جای خودش را به من داد و خداحافظی کرد.
پایان قسمت پنجم
#اربعین
#طریق_الاعتبار
@malek_hasanii