وقٺ رفتن بود
دستم را گرفت
و با صدایِ لرزان پُر از حزن و دلتنگے
در حالے ڪه اشڪهایم را پاڪ میڪرد
گفت: «فرزانه دلم رو لرزوندۍ
ولی ایمانمو نمیتونے بلرزونے»
تا اینجمله را گفت تڪانےخوردم
با خودم گفتم:
«چیڪاردارۍ میکنے فرزانه؟
تو ڪه نمیخواستے از زنهایِ نفرین شده
روزگارباشے
پس چرا حالا داری دل همسرت رو مےلرزونے؟»
همسر#شهیدحمیدسیاهکالےمرادی
سهم شما۱۴ صلوات
https://eitaa.com/malekshahr