eitaa logo
رسانه مردمی مالواجرد
1.2هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
126 فایل
🔷رسانه مردمی روستای مالواجرد 🌹روستایی با ۳۰ شهیدگلگون‌کفن🌹 🔸️پوشش خبری: مالواجرد،منطقه و اخبارمهم‌کشوری 🌟وفعالیتهای ستادپیشرفت روستا ✅شروع فعالیت کانال:۲۸دی۱۳۹۸ ارسال پیشنهادات،اخبار و یاتبلیغات به آیدی زیر: @admineresanehh @adminemalvajerd1
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه مردمی مالواجرد
╭┅─────────┅╮ 📚#چنـددقـیقـہ‌دلـت_را_آرام‌کن ╰┅─────────┅╯ 🌹#قسـمـت_بیســــ
╭┅─────────┅╮ 📚 ╰┅─────────┅╯ 📖 یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد؟😭 یه مدت از خونه🏡 بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔😭 درباره اینکه با چادر با وقارترم خواستم چادرموبردارم ❌️...❌ اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کناربزارم؟؟ من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...☺️ حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی... ولی خدایا این رسمش بود... منو عاشق♥️ کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود...😭 من که داشتم یه گوشه زندگیمومیکردم!! منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم؟! با ما دیگه چرا!؟!؟!؟ ولی خیلی سخت بود.... من اصلا نمیتونم فراموشش کنم هرجامیرم هرکاری میکنم همش یاد اونم💔 یاد لا اله الا الله گفتناش یادحرفاش یاد اون گریه‌ی😭 توی سجده نمازش میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی. یه مدت از تابستون🏕 گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت. تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...📩 -سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا ) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و پیش خودم نذاشتم. فردا صبح🌤 دوباره یه پیامک📩 دیگه اومد . (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت👋) نمیدونستم برم یانه... مرگ و زندگی؟؟؟!😳 چی شده یعنی؟! اخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟!😭 ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش... کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده‌ی زشتشونه نه من... اصلا برم...؟؟ نمیدونم... 🦋 ☫ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷☫🇮🇷 🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد 💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚 #دمشق_شهر_عشق 📖 #قسمت_بیست‌ودوم 2⃣2⃣ کتش را درآورد.. و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست
📚 📖 3⃣2⃣ مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد _هنوز شام نخوردی مامان؟ زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه بودم.. مبادا امشب قبولم نکند.. که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید... با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود،..حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد _مامان این خانم هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه (س) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون! جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم،.. میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود..و دوباره آواره غربت این شهر شوم.. که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم.. که دستی چانه‌ام را گرفت.و صورتم را بالا آورد... مصطفی کمی پای ایوان ایستاده و ساکت انداخته بود تا مادرش برایم کند.. که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با پرسید: _اهل کجایی دخترم؟ در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم.. که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت _ایشون از ایران اومده! نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد.. و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید _همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلاً پیش ما میمونن! به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند.. تنها یک آغوش .. کم داشتم.. که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد،.. خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در این بهشت مست این زن شده بودم. به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد _اسمت چیه دخترم؟ و دیگر که زینبه در دلم شکست..و زبانم پیشدستی کرد _زینب! از امشب... پس از سالها باورم شده و با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم میکردم.. که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم. کنار حوض میان حیاط صورتم را ، مرا تا اتاق کشاند و پرده را تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که عذر تقصیر خواست _لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس! از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید: _تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم! و رفت و نمیدانست از هر حرکت چه دردی برایم دارد.. که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم... مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را کرد و خواست..... # ادامه‌دارد... 🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد 💠 @malvajerd1 💠