چندباری بود که نماوا را باز کرده بودم، فیلمهایش را دیده بودم، نرخ اشتراک را دیده بودم و بعد صفحه را بسته بودم.
اما این چند روز فیلد فیلمهای اسکار۲۰۲۴ را دیدم. از این یکی نمیشد گذشت. چندباری باز کردم و به هوای این که فقط همین یک ماه فرصت داری و بعدش انگار میخواهی بروی کره ماه و هیچ کاری نمیتوانی بکنی، اشتراک یک ماهه خریدم.
دونه دونه فیلمها را باز میکردم. خلاصهفیلم، IMDb و کشور سازنده را نگاه میکردم و میرفتم بعدی. تا بلاخره یکجا گیر کردم.
داستان آمریکایی (American Fiction) با IMDb 7.9 در مورد یک نویسنده به نام مانک!
اصلا نمیخواهم فیلم را اسپویل کنم یا نقد کنم که بخواهد دیدگاهی به شما بدهد😎
حتما پیشنهاد میکنم ببینید.
البته ما توی نماوا دیدیم و از صحنههای خارج نماوا خبر نداریم!🙄🙃
فقط این را بگویم که با فیلم زندگی میکنید انقدر که دغدغههای نویسنده واقعیست و برای ما که اول این راه هستیم آشناست!
#نقد_فیلم
#اسکار۲۰۲۴
___________________
@Mamaa_do
یادم هست اینها را نخوردم.
ساندویچ خیار و گوجه با لیوان شیر موز بود. حالم بد بود و تهوع داشتم. درست کردم آوردم کنار دستم تا موقع کار شاید حواسم پرت شود و بخورم که نشد.
اختیار زندگی چند وقت بعد این عکس کلا از دستم خارج شد.
از وقتی دکتر سونوگرافی گفت: « میبینی دیگه دوتان!»
از آن روز با اتفاقهای عجیب و غریبی سرکله میزنم که نه میتوانم بیخیال باشم و نه میتوانم سخت بگیرم.
فقط میتوانم خودم را بخورم که چرا کاری از دستم برنمیآید!
#جستار_شخصی
_____________________
@Mamaa_do
بچه چیز عجیبیست!
عصاره جاودانگی دارد.
درست جایی که میرسی ته خط دنیا، دستت را میگیرد و میآیی اول دنیا.
بچه امید بزرگیست.
نمیدانم آنهایی که بچه ندارند وقتی کم میآورند به خاطر کی بلند میشوند؟
#مادرانگی
#جستار_شخصی
_____________________
@Mamaa_do
هدایت شده از بی نام
بچه چیز عجیبی است!
با به دنیا آمدنش، همه نظم و آرامش زندگیت را به هم میریزد. خوابت را، خوراکت را، کارت را، تفریحت را. اگر زن باشی روح و جسمت را هم...
برای همین حسرت دوران نداشتنش را میخوری. اما نمیدانم برای چه حاضر نیستی نداشته باشی اش!
#بچه_چیز_عجیبی_است.
پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
فراخوان مسابقه داستان کوتاه آنتولوژی ایرلند
___________________________
مهلت ثبت نام: 31 مارس 2024 (11 فروردین 1403)
مسابقه داستان کوتاه گلچین 2024
مسابقه داستان کوتاه آنتولوژی برای شناسایی و تشویق نویسندگی خلاق و ایجاد بستری برای انتشار ایجاد شده است.
برای داستانهای کوتاه و منتشرنشده به زبان انگلیسی توسط نویسندهای از هر ملیتی که در هر کجای دنیا زندگی میکند.
الزامات ثبتنام در مسابقه:
_ از نویسندگان با ملیتهای متفاوت که در هر نقطه از جهان زندگی میکنند، دعوت شده است.
_ هیچ محدودیت سنی وجود ندارد.
_برای ورود، یک داستان کوتاه اصلی و منتشرنشده به زبان انگلیسی ارسال کنید. _داستانهای ارسالی نباید از حداکثر 1500 کلمه تجاوز کنند.
_ نویسندگان میتوانند هر تعداد اثر که مایلند، ارسال کنند.
_هر ارسالی به فرم ورودی جداگانه نیاز دارد و مشمول هزینه ورودی جداگانه است.
_هیچ محدودیتی در موضوع یا سبک وجود ندارد.
_آثار ارسالی بر اساس شایستگی ادبی، اصالت و خوانایی داوری خواهند شد.
جوایز:
برنده 1000 یورو دریافت خواهد کرد و داستان برنده در شماره آینده Anthology منتشر خواهد شد.
نفر دوم: 250 یورو
نفر سوم: 150 یورو
تقویم رویداد:
اولین مهلت ثبتنام: 31 مارس 2024 / هزینه ورودی 15 یورو
مهلت ثبتنام نهایی: 31 ژوئیه/ هزینه ورودی: 18 یورو
لینک ثبت نام جشنواره؛
https://anthology-magazine.com/awards/short-story-competition/
____________________
@Mamaa_do
حالا برایم حل شد.
تازه فهمیدم که چرا کتاب این همه به زبانهای دیگر ترجمه شده است.
سر کارگاه تصویرسازی بودیم که خانم رباطجزی گفتند وقتی متن شما با تصویرهای خوب و درست همراه باشد ، داستان را جهانشمول میکند و هر کسی در هر نقطهی دنیا میتواند آن را بفهمد و اگر برپایه گفتن باشد نه نشان دادن، عمر داستان شما کوتاه میشود و کسی جز همزبانهای شما چیزی از آن نمیفهمند.
• مهمترین حس کتاب از همان اول نشان دادن بود، جاهایی با کیفیت معمولی جاهایی با کیفیت عالی.
نشان دادن یک نوجوان که شور دفاع از وطن او را از درس و خانواده جدا کرده و به جبهه برده ولی از ترسها، جزئیات مرگها، گشنگی، خستگی و... هم برایمان میگوید.
این محتوای چند لایه توی صورت ما نمیزند که آخ ما چقدر دلاور و بزرگ هستیم. ریز ریز ما را با خود همراه میکند و در لایه های ذهن ما اثر میگذارد. چه بخواهیم چه نخواهیم. چه بفهمیم و چه نفهمیم!
#کتاب_سفر_به_گرای_270_درجه
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
_______________
@Mamaa_do
نفسهای آخر مریضی دستهجمعی است!
امروز چندبار خواستم از ترسم برای جدا شدن از استراحت مطلق بنویسم.
ترس از برگشت به زندگی نرمال و انجام همه کارها توسط خودم، ترس از تنها شدن صبح تا شب با ۳تا بچه کوچک و اینکه اصلا نمیدانم چطور باید کارها را مدیریت کنم.
به این ترسها، ترس از یک ماه آینده و ختم به خیر شدن این بارداری را هم اضافه کنید.
بعد دیدم خودم هنوز عمیقا با این ترسها مواجه نشدم و نمیدانم درونم چه خبر است. فقط مثل کودکی ۲ساله که از ترس غریبهها پشت مادرش پنهان شده، من هم این ترسها را پشت صورت بیتفاوتم پنهان کردهام!
#جستار_شخصی
____________________
@Mamaa_do
مامادو♡
چندباری بود که نماوا را باز کرده بودم، فیلمهایش را دیده بودم، نرخ اشتراک را دیده بودم و بعد صفحه را
خب این دوستمون اسکار گرفت!🥹
برنده جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی شد از رمانی به قلم پرسیوال اورت!
- برگشتی؟
به حالم میگویم.
- چی میگی؟
باید زبانش را یاد بگیرم.
این دم آخری افتاده بود روی دور تند.
میخواست کتابهای نیمهکاره تمام شود. کتابهای مانده خوانده شود. لیست کتابهای سال بعد در بیاید، به آنها فیلمنامه و نمایشنامهاضافه کند. هر روز فیلم ببیند و مروری بنویسد و…
خوب هم داشت پیش میرفت تا شارژ هدست تمام شد و چند روزی حالم نبود تا بروم شارژش کنم. تا دوباره آمد. خدا پدر کارنامه مطالعه طاقچه را بیامرزد. آمار مطالعه هر روز را میدهد و از روی آن فهمیدم حالم ۲ روز میآید، یک روز میرود. بعد سه روز میآید، دو روز میرود. هر دفعه هم به یک علت.
هیچی دیگر گفتم ول کن. تمام هم نشد نشد.
بلاخره روی موج این برو و بیا یک نخ باریکی را میگیرم و ادامه میدهم. مهم ادامه دادنه، تمام کردن نیست که، هست؟😒😎
و البته درست فکر میکنی این عکس مال ۲سال پیش است!😅
عکس مناسب این متن باید یک تختِ شلوغ، پر از شیشه و شیرخشک و کتاب و قلم و اسباببازی میبود!
#تبلهمخودتی!
#مادریمگهشوخیهوالا
#جستار_شخصی
__________________________
@Mamaa_do
خب به بهانه ورودم به «باشگاه نویسندگی مبنا» کمی از خودم بگویم…😎
زندگیام به ۳قسمت تقسیم شده بود:
- شهرسازی
- برزخ چه کنم؟
- نویسندگی
شهرسازی از ۹۱ تا ۱۴۰۰ با من بود، دوستش داشتم و کار حرفهای هم میکردم.
بعد ازدواج کردم و باردار شدم و نشد بروم سرکار. مدتی در خانه دورکاری میکردم که حالم را بد کرد، من باید با آدمها در ارتباط باشم تا حالم خوب باشد و این شد تا وقتی ایستاده بودم جلوی گاز و پیازها توی سر و صورت میزدند و التماس روغن میکردند. چند قطره روغن ریختم و صدای جلز و ولزشان که بلند شد. بدون اینکه محمدحسین را نگاه کنم. گفتم کلاس نویسندگی ثبتنام کردم. داشتم خودم را توجیه میکردم. پشت هم حرفهایم را زدم. گفتم: « من که نمیخوام نویسنده بشم ولی از این تنهایی خسته شدم دنبال یه جمعی میگردم که مثل خودم باشن و باهاشون ارتباط داشته باشم و فکر میکنم توی این دوره میتونم دوستای خوبی پیدا کنم.»
یاد دعایم در شب آرزوها افتاده بودم. سال ۹۷ جلوی گنبدطلایی امام رضا التماس کرده بودم که بهدرد بخورم و کاری کنم و در جمعی باشم که مفید باشیم.
گذشت و از آن روز که رفتم خلاق تا دوره پیشرفته در برزخ بودم و نمیدانستم بین شهرسازی که دیگر نمیتوانم بروم سرکار و نویسندگی چه کنم و سر این ابهام چقدر پدر خانم طاهری عزیزم را درآوردم😑😅.
تا رسیدم به حرفهای و در خانه مادرم استراحت مطلق شدم تا دختر در راهم مثل دوقلوها ۷ماهه متولد نشود و ۷۵ روز در nicu نباشد.😣
این فرصت من را تنها و متمرکز کرد، بیشتر خواندم و فکر کردم و دیدم نویسندگی همان چیزی است که در ادامه زندگی میخواهم با من باشد…🌱
@Mamaa_do
May 11