حالا برایم حل شد.
تازه فهمیدم که چرا کتاب این همه به زبانهای دیگر ترجمه شده است.
سر کارگاه تصویرسازی بودیم که خانم رباطجزی گفتند وقتی متن شما با تصویرهای خوب و درست همراه باشد ، داستان را جهانشمول میکند و هر کسی در هر نقطهی دنیا میتواند آن را بفهمد و اگر برپایه گفتن باشد نه نشان دادن، عمر داستان شما کوتاه میشود و کسی جز همزبانهای شما چیزی از آن نمیفهمند.
• مهمترین حس کتاب از همان اول نشان دادن بود، جاهایی با کیفیت معمولی جاهایی با کیفیت عالی.
نشان دادن یک نوجوان که شور دفاع از وطن او را از درس و خانواده جدا کرده و به جبهه برده ولی از ترسها، جزئیات مرگها، گشنگی، خستگی و... هم برایمان میگوید.
این محتوای چند لایه توی صورت ما نمیزند که آخ ما چقدر دلاور و بزرگ هستیم. ریز ریز ما را با خود همراه میکند و در لایه های ذهن ما اثر میگذارد. چه بخواهیم چه نخواهیم. چه بفهمیم و چه نفهمیم!
#کتاب_سفر_به_گرای_270_درجه
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
_______________
@Mamaa_do
نفسهای آخر مریضی دستهجمعی است!
امروز چندبار خواستم از ترسم برای جدا شدن از استراحت مطلق بنویسم.
ترس از برگشت به زندگی نرمال و انجام همه کارها توسط خودم، ترس از تنها شدن صبح تا شب با ۳تا بچه کوچک و اینکه اصلا نمیدانم چطور باید کارها را مدیریت کنم.
به این ترسها، ترس از یک ماه آینده و ختم به خیر شدن این بارداری را هم اضافه کنید.
بعد دیدم خودم هنوز عمیقا با این ترسها مواجه نشدم و نمیدانم درونم چه خبر است. فقط مثل کودکی ۲ساله که از ترس غریبهها پشت مادرش پنهان شده، من هم این ترسها را پشت صورت بیتفاوتم پنهان کردهام!
#جستار_شخصی
____________________
@Mamaa_do
مامادو♡
چندباری بود که نماوا را باز کرده بودم، فیلمهایش را دیده بودم، نرخ اشتراک را دیده بودم و بعد صفحه را
خب این دوستمون اسکار گرفت!🥹
برنده جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی شد از رمانی به قلم پرسیوال اورت!
- برگشتی؟
به حالم میگویم.
- چی میگی؟
باید زبانش را یاد بگیرم.
این دم آخری افتاده بود روی دور تند.
میخواست کتابهای نیمهکاره تمام شود. کتابهای مانده خوانده شود. لیست کتابهای سال بعد در بیاید، به آنها فیلمنامه و نمایشنامهاضافه کند. هر روز فیلم ببیند و مروری بنویسد و…
خوب هم داشت پیش میرفت تا شارژ هدست تمام شد و چند روزی حالم نبود تا بروم شارژش کنم. تا دوباره آمد. خدا پدر کارنامه مطالعه طاقچه را بیامرزد. آمار مطالعه هر روز را میدهد و از روی آن فهمیدم حالم ۲ روز میآید، یک روز میرود. بعد سه روز میآید، دو روز میرود. هر دفعه هم به یک علت.
هیچی دیگر گفتم ول کن. تمام هم نشد نشد.
بلاخره روی موج این برو و بیا یک نخ باریکی را میگیرم و ادامه میدهم. مهم ادامه دادنه، تمام کردن نیست که، هست؟😒😎
و البته درست فکر میکنی این عکس مال ۲سال پیش است!😅
عکس مناسب این متن باید یک تختِ شلوغ، پر از شیشه و شیرخشک و کتاب و قلم و اسباببازی میبود!
#تبلهمخودتی!
#مادریمگهشوخیهوالا
#جستار_شخصی
__________________________
@Mamaa_do
خب به بهانه ورودم به «باشگاه نویسندگی مبنا» کمی از خودم بگویم…😎
زندگیام به ۳قسمت تقسیم شده بود:
- شهرسازی
- برزخ چه کنم؟
- نویسندگی
شهرسازی از ۹۱ تا ۱۴۰۰ با من بود، دوستش داشتم و کار حرفهای هم میکردم.
بعد ازدواج کردم و باردار شدم و نشد بروم سرکار. مدتی در خانه دورکاری میکردم که حالم را بد کرد، من باید با آدمها در ارتباط باشم تا حالم خوب باشد و این شد تا وقتی ایستاده بودم جلوی گاز و پیازها توی سر و صورت میزدند و التماس روغن میکردند. چند قطره روغن ریختم و صدای جلز و ولزشان که بلند شد. بدون اینکه محمدحسین را نگاه کنم. گفتم کلاس نویسندگی ثبتنام کردم. داشتم خودم را توجیه میکردم. پشت هم حرفهایم را زدم. گفتم: « من که نمیخوام نویسنده بشم ولی از این تنهایی خسته شدم دنبال یه جمعی میگردم که مثل خودم باشن و باهاشون ارتباط داشته باشم و فکر میکنم توی این دوره میتونم دوستای خوبی پیدا کنم.»
یاد دعایم در شب آرزوها افتاده بودم. سال ۹۷ جلوی گنبدطلایی امام رضا التماس کرده بودم که بهدرد بخورم و کاری کنم و در جمعی باشم که مفید باشیم.
گذشت و از آن روز که رفتم خلاق تا دوره پیشرفته در برزخ بودم و نمیدانستم بین شهرسازی که دیگر نمیتوانم بروم سرکار و نویسندگی چه کنم و سر این ابهام چقدر پدر خانم طاهری عزیزم را درآوردم😑😅.
تا رسیدم به حرفهای و در خانه مادرم استراحت مطلق شدم تا دختر در راهم مثل دوقلوها ۷ماهه متولد نشود و ۷۵ روز در nicu نباشد.😣
این فرصت من را تنها و متمرکز کرد، بیشتر خواندم و فکر کردم و دیدم نویسندگی همان چیزی است که در ادامه زندگی میخواهم با من باشد…🌱
@Mamaa_do
May 11
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
25.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت پیشرفت، روایت آدمهاست...
شما صحبتهای استاد جوان آراسته را میشنوید در رویداد ملی روایت پیشرفت
اهالی مدرسه نویسندگی مبنا
به یاد داشته باشید که بزرگترین دستاورد انقلاب خمینی، نه آهن و فولاد و پل و جاده، که خود شماها هستید.
و روایت پیشرفت انقلاب اسلامی، روایت همین آدمهای معمولی است.
و هیچکس جز شما، نمیتواند روایتگر تحول شما باشد...
اگر شما احساس میکنید با اهالی مبنا، #هم_رویا هستید، در این دقیقههای پایانی به جمع ما اضافه شوید.
🔻سفر به سرزمین نویسندگی خلاق:
🆔http://B2n.ir/k45970
🆔http://B2n.ir/k45970
#نویسندگی_خلاق
| @mabnaschoole |
راستش عید را خیلی دوست ندارم.
کلا آدم دوری شدهام از مناسبها، از آدمها. نمیدانم از آنها میترسم یا حوصلهشان را ندارم.
فقط میخواهم نزدیک همین چندتا آدمِ نزدیکم باشم. نمیدانم شاید نگرانم از من دور شوند یا بروند یا نمیدانم این دیگر چه مرضی است که به جانم افتاده.
شاید به خاطر این ۳ماه دوری و استراحت مطلق در خانه مادرم باشد. حتما روی مخم اثرات عجیبی گذاشته که این یکی از آنهاست. شاید بعدا خوب بشوم و دقیقا همان روز بیایم و به همه زنگ بزنم و با عالم و آدم ارتباط بگیرم و بشوم همان زهرای سابق.
اما این زهرا چسبیده به خانه.
میترسد و حوصله بقیه را ندارد!
حالا شما اوقات مبارکت تلخ نشود برای من که شما ۴۶ نفر عزیز از آن نزدیکان هستین که برای شما بیپرده از کشفهای درونیام میگویم!🙊😅
با تاخیر عیدتان مبارک😊🌈
#روزانه_نویسی
___________________________________
@Mamaa_do
اگر میدانستم فیلم درباره یک نویسنده است حتما زودتر میدیدم.
از همان اول IMDb 8.2 چشمم را گرفت، ولی فیلم کرهای بود و خلاصه داستانش هم نچسب بود.
دیروز بچهها رفتند خانه آن مادربزرگ. تنهایی و درد فشار آورد و سر از دیدن این فیلم درآوردم.
فیلم شروع خوبی با مهندسی متن داشت. تمام نگاهها، حالتهای صورت، زبان بدنِ قوی در سکانس اول تو را تا آخر داستان میبرد تا جواب تکتک آنها را پیدا کنی.
پدر شخصیت اصلی که دختربچه ۱۲ساله است، فیلمنامهنویس هست و قصد مهاجرت دارند.
دختر عاشق پسر همکلاسیاش میشود ولی بی توجه به او به بقیه دوستانش میگوید ما داریم مهاجرت میکنیم چون به کرهایها نوبل ادبیات نمیدهند و من میخواهم نوبل بگیرم و….
بعد داستان میرود ۱۲ سال بعد، حالا دختر اسم و هویتش را عوض کرده و نمایشنامهنویس ماهری شده!
و آن معشوق کودکی را در فیسبوک میبیند و ….
تا باز میرود به ۱۲سال بعد و حالا ۷ ساله ازدواج کرده و حالا آن معشوق را از نزدیک میبیند در حالی که همسرش هم با او همراهی میکند و حال او در مواجه با عشق کودکی همسرش خیلی جالب است که البته نویسنده بودنش در این مواجه خیلی موثر بود.
بعد میرسیم به سکانسی که در ابتدا شروع فیلم دیدیم و حالا متوجه علت تمام آن حالات چهره، زبان بدن و نگاههای عجیب میشویم.
ریتم داستان کند و عمیق است. چندبار وسط فیلم خواستم بلند بشوم ولی ریز ریز درگیر شدنم با عمق داستان جلویم را گرفت.
تحول هم جای بحث دارد و به نظرم فیلم روایت جدیدی از تناسخ و تغییر آدمها داشت
#اسکار۲۰۲۴
#فیلمبینها
@Mamaa_do
انگار همهمون این حس رو توی یک بازهای تجربه کردیم…!
همین که قبولش کنیم خیلییییه خدایی!
بعد هیچ کسی غیر خودمون که با این مواجه در خودش عمیق شده برای حلش راهی بلد نیست…
مثل این دوست گلمون❤️
#باهمدیگه
______________________________
@Mamaa_do
مشکل ما اینجاست که مثل مادر ِ زیادی دلسوز خودمان را صاحب داستانها میدانیم و میخواهیم به روای بگوییم چه بگوید، چه نگوید!
هر وقت راوی شخصیتِ مستقل شد و زبان در آورد میتواند حرف بزند!
نه اینکه بنویسد!
در واقع او برای ما حرف میزند و ما مینویسیم، این را در فیلم داستان آمریکایی هم دیدم، اما کی خودم یاد بگیرم، الله اعلم!🫥😎🤓
#حرکت_در_مه
________________________________
@Mamaa_do
این حرف درنیامده!
اینها را رخشنده سادات، همسر سیدعلی قاضی میگوید، یا بهتر است با توجه به پست قبل بگوییم نویسنده نوشته است!
چون زبان داستانی ندارد و به زور حرف در دهان رخشنده سادات گذاشته است!
البته این که ایشان در زندگی واقعی خودشان این حرف را زدند یا چگونه زدند بحث ما نیست.
مشکل اینجاست که نویسنده خواسته از رخشنده سادات زن امروزی با دغدغههای امروز درست کند که با قواعد قدیم به دنبال حل مشکل خودش است!
بلاخره روزی از سم ترکیب سنت و مدرنیته برای زنان راحت میشویم البته اگر این نویسندههای عزیز مرد اجازه بدهند!
#کهکشان_نیستی
________________________________
@Mamaa_do