eitaa logo
کانال پاتوق مامان اولی ها🤰👩‍🍼👼
1.6هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
947 ویدیو
23 فایل
اینجا مخصوص مامان اولی های عزیزه! و مامان هایی که چند فرزند دارن تا تجربیاتشون رو به مامان اولی ها بگن. لینک گروه👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 ارتباط با ادمین جهت سوالات👇🏻 @M68jafary @Fkalali شرایط تبادل/تبلیغ👇🏻 @tabligh_patogh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزم خاطره ای که از بارداری من مادرم برام گفت رو میخام براتون بنویسم.مادرم میگه وقتی باردار بوده خانواده پدرم دوس نداشتن که اونا بچه دار بشن وسعی داشتن حتی ازهم طلاق بگیرن مادرم خیلی تلاش کرده منو سقط کنه ولی نشده تا وقتی که دنیا اومدم بعد دیدن من خانواده ی پدرم ازهمه ی کارهاشون پشیمون میشن و زندگی پدرو مادرم به خوشی سالها ادامه پیدا میکنه والان با گذشت ۳۱سال و داشتن دوفرزند بعد ازمن کنارهم زندگی میکنن وجالب اینکه من اولین نوه بودم و الان عزیزترین موندم برای همه و پدرم عاشق نوزادی و دوران کودکی من بوده. خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
سلام. وقتتون بخیر. برای گفتن خاطره پیام میدم. 😊 مادرم نقل میکنند زمانی که سر بنده باردار بودن سال ۶۸، بسیار مشتاق و دلتنگ زیارت امام رضا علیه السلام میشن و وقتی که ماه نهم بارداری شروع میشه الحمدلله اسمشون برای مشهد درمیاد و علی رغم نگرانی های دیگران و اطرافیان، مادرم با تو دلی(من) که داشتن از تهران عازم سفر مشهد میشن.😍 دقیقا زمانیکه به سبزوار میرسن دچار درد عجیبی میشن بطوریکه اتوبوس رو در سبزوار نگه میدارن و خانومهای کاروان همگی میگفتن درد زایمان هست و در سبزوار توقف کنیم تا بچه بدنیا بیاد ، خلاصه اما بعد از گذشت چند دقیقه که اتوبوس توقف کرده بود درد مادرم آرام میگیره و راه میفتن به مسیر ادامه میدن میرسن مشهد میرن زیارت و برمی‌گردن تهران و بعد از نماز صبح بدنیا میام. 😄 جالبی ماجرا اینجاست که از بچگی بشدت امام رضایی بودم و هستم حتی دانشگاه رو هم مشهد انتخاب کردم. مادرم میگه دلیل این محبت همون زیارت بوده که با اشتیاق رفتن. همچنین با همسرم در جوار امام رضا باهم آشنا شدیم و ازدواج کردیم و دقیقا ایشون سبزواری هستند و البته اسمشون رضا است. اون زمان که در دوران جنینی در سبزوار توقف کردم همسرم سه ساله بودن و ساکن سبزوار گویا یه سلام و عرض ادبی خدمتشون داشتم و رفتم 😄😅 ممنون از شما. التماس دعا خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
سلام خاطره مادرانه: بعد از ۲فرزند اول که دختر بودن مادرم ۱ بچه و سقط میکنن و بعد از یکسال من و باردار میشن ولی متاسفانه در دورانی که من و باردار بودن افسردگی شدید میگیرن و چیزی از اطراف و متوجه نمیشن همیشه ساکت و بی صدا یگوشه مینشستن افسردگی خیلی شدید بوده تا حدی که باردار بودنشون و انکار میکنن وقتی درد زایمان میگیرن راضی نمیشن بیمارستان برن میگفتن من که حامله نیستم من و میخواین ببرین زایشگاه با زور و زحمت میبرنش بیمارستان و زایمان میکنن ولی بعد زایمان هم خوب نمیشن دکتر اجازه نمیده به من شیر مادر بدن و به من شیر خشک میدن و پدرم از من نگه داری میکرده انواع و اقسام دکتر( مغز و اعصاب و روانشناس و روانپزشک) میبرن و به مادرم قرص اعصاب میدن ولی فایده ای نداشته تا اینکه یکی از دکترها که خدا خیرشون بده به پدرم میگن دیگه خانمت و دکتر نبر قرص اعصاب هم نزار بخوره ببرش حرم امام رضا(ع) شفا پیدا میکنه پدرم هم به توصیه پزشک همینکار و میکنه و مادرم بعد سفربه مشهد مقدس سلامتیشون و به دست میارن وقتی بر میگردن خونه مامانم به همسایه ها سلام میکنه(چون تو اون مدتی که افسرده بودن با کسی صحبت نمیکردن) وقتی همسایه ها مامانم و میبینن که سلامتیش و به دست آورده همه از خوشحالی جیغ میزنن و خوشحالی میکنن. السلام علیک یا غریب الغربا🌸🌸 خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
مامانم میگن وقتی به دنیا اومدم خوشگل نبودم(صورتم قرمز بوده و سبزه بودم ) مامانم با خودشون گفتن چرا بچم اینقدر زشته و ناراحت بودن🥺 بعد رفتن بقیه نوزادایی که به دنیا اومده بودن رو نگاه کردن دیدن اونا هم اکثرشون زشت هستند دیگه ناراحتیشون برطرف شده امیدوار شدن😂 بقیه خاطراتشون مربوط به شیر خوردنم بود که دائما در حال شیر خوردن بودم صبح تا شب شب تا صبح تو خیابون در حال راه رفتن تو مهمونی، چندین بار باعث شدم غذاشون بسوزه و.....😬 الان بچم هم مثل خودم شکمو هست دائم در حال شیر خوردن و با اعماق وجودم درک می کنم مامانم از دستم چی کشیده😂😂 خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
🌺🌺😉 🌺🌺🌺 ارسالی های شما👇👇👇
سلام. وقت بخیر. خاطره بارداری که از مادرم پرسیدم گفتن بخاطر اینکه موقع دنیا اومدن من عیدنوروز ماه خودشون بوده، هیچ جا عید دیدنی و دیدو بازدید نرفتن. یعنی بخاطر اینکه هر لحظه احتمال زایمان میدادن بابام هیچ جا نبردنشون. تا اینکه به سیزده به در میرسه و کل فامیل قرار میذارن دسته جمعی اتوبوس کرایه کنن و برن به دل طبیعت. اینجاست که دیگه مامان من طاقت نمیارن و میگن من هم میخوام برم. هرچی اطرافیان میگن نه خطرناکه و اگه خارج از شهر دردت بگیره چی مادرم اصرار میکنن و میگن دلم پوسیده تو خونه و هیچ کدام از اقوام رو ندیدم تو تعطیلات عید و میخوام بیام. خلاصه که ساک بیمارستان و لباس های نوزادی هم با خودشون میبرن سیزده به در که اگه اتفاقی افتاد مستقیم برن بیمارستان. ولی خب اون روز کلی به مامانم خوش میگذره و من چند روز بعدش به دنیا میام. خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
به نام خالق مادر❤️❤️ خیلی خوشحالم که مسابقه شما تلنگری شد که بعد از چندین‌ سال تجربه بارداری و زایمان مادرم رو بدونم. مامانم میگفت آبجی زهرات یکسال وسه چهار ماهه بود که فهمیدم چند ماهه حامله ام . خیلی ناراحت بودم از یه طرف اوضاع بد مالی از یه طرف اجاره خونه وخیلی چیزهای دیگه . یه روز که به باغ پدرم رفته بودم رفتم بالای درخت آلوچه وخودمو پرت کردم پایین تا مگه بچه سقط بشه. که زن داییت به دادم رسید گفت:معصومه این چه کاریه میکنی.بچه رو خدا داده خودشم روزی میده. بلاخره با شرایط روحی بدی که داشتم بچه رو نگه داشتم تا موقع زایمان. روزهای آخر بارداریم افتاده بود تو زمستون. زمستون سال۶۸. برف سنگینی اومده بود. درد زایمان گرفتم تو خونه مستأجری که بودیم صاحب خونه ماشین داشت اما اینقدر درب حیاط و کوچه برف پوشیده شده بودکه اصلا نمیشد ماشین بیرون بره. اون زمان هم نه اورژانسی بود و آژانسی.از اونجایی که موبایل و تلفن هم کم بود. پدرت بدو بدو رفت مدرسه نزدیک خونه . اونجا تلفن داشتند. اینقدر حالم بده بود که از هوش رفته بودم یه شماره تلفن از خانم مامای کهنه کار شهر پیدا کردندوتلفنی خواستند که هر طور هست خودشو به آدرس مابرسونه. خلاصه بعد از زحمتهای زیاد خانم ماما رسیدند وهمون اول به من سرم زدند تا به هوش اومدم خیلی دیر شده بود برا زایمان اما همه چیز به سرعت پیش رفت وخیلی سریع وتو به دنیا اومدی. مامانم تا امشب به من نگفته بود که قرار بوده من نباشم وقصد سقط من رو داشته. اما امشب خیلی گریه کرد گفت این خاطره رو امشب بهت گفتم چون خوشحالم که تو هم صاحب پنج فرزند هستی که همه پشت سر هم اند و تو خیلی مقاومت از اون زمان من هستی. گفت خدا روشکر که به سلامتی دنیا اومدی و من تونستم از تو ثمره های زیاد و نیکی ببینم. راستش خودم هم خیلی خیلی خدا وشاکرم وبه مادر می بالم واز خدای مهربونم می‌خوام سایه پدر مادرها رو از سرما بچه ها کم نکنه. وفرزندان من هم صالح وسالم بمونن تا همیشه.🌸🌸 خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
سلام و عرض ادب و احترام . مامانم میگه وقتی خیلی کوچولو بودم موقع غذا خوردن خوابم میبرد . و مامانم آروم منو به رختخوابم میبرد. و بقیه آروم میخندیدن. اسم مادرم فاطمه است . دوستت دارم مادر🌸🌸❤️ خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
سلام زمانی که مامانم منو باردار بودند ماه های آخر بارداری شون بوده که شروع می کنن بخونه تکونی وشستن ملافه ها و...وبعد دوختن آنها ،بعد میگن روزی که داشتن ملافه ی لحاف رو می دوختن یک سر پا میشن که به غذا سر بزنن وبیان در حین برگشت سوزن میخوره به انگشت پاشون وسوزن میشکنه سوزن رو درمیارن وحالا بعد سی سال که برای درد پا وزانو می‌روند عکس از پاشون بگیرن میبینن سوزنی که سی سال پیش تو پاشون شده به استخوان انگشت پاشون گیر کرده وخدا به خاطر نی نی که در شکم داشتند بهشون رحم کرده ونگذاشته خدای نکرده به قلبشون برسه واین رو من به معجزه میدونم 🤲🤲🤲 دوستت دارم مادر ❤️❤️❤️❤️❤️ خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
به نام خالق هستی سلام و خدا قوت و عرض ادب خدمت شما بزرگواران 🌺🌺🌺 بالاخره تصمیم گرفتم خاطره ای که مد نظرم بود رو بنویسم یاعلی من بچه دوم خانواده ام هستم خواهر بزرگم 5فروردین سال 55دنیا اومد من 13فروردین 57و خواهر کوچیکم 15اردیبهشت 58 اصالتا هم شمالی هستیم بنده خدا مامانم همیشه همراه پدرم یا توی زمین شالی مشغول نشا و وجین برنجها بودن یا توی باغ مشغول کاشت یا برداشت بقیه محصولات کشاورزی تازه کلللی مرغ و اردک و هم نگهداری میکردن که رسیدگی خاص خودش رو داره و رسیدگی به امورات خونه، بچه‌ها هم که جای خود، پدر بزرگ و مادر بزرگ عزیزم که خدا رحمتشون کنه هم با ما زندگی میکردن و چقدر لذت بخش بود زندگی کردن با وجودپربرکتشون☺️😍🌹🌹🌹🌹🌹 یکسال و ی ماهم که بود خواهرم دنیا میاد و من بعد از اینکه از شیر خوردن میوفتم شبها توی اتاق پدر بزرگ و مادر بزرگم می خوابیدم و کلا میشم دختر مادربزرگم🥰هر جا میخواستن برن منو با خودشون میبردن و کلی خوشبحالم میشد واقعا یادشون بخیر 💖💖💖 بریم سر اصل ماجرا😂 البته خودتون بهتر میدونید قدیما همه بچه‌ها پشت هم دنیا میومدن برا ما هم همینطور بوده خلاصه بعد از دنیا اومدن من چند ماه بعد مامانم دوباره باردار میشن و ظاهرا شیرشون کم بوده و هم اینکه خودشون ضعیف بودن و همزمان باید سر زمین برای نشا میرفتن و اینکه به بچه ای که توی شکم داشته آسیبی نرسه تصمیم میگیرن ی گاو شیرده بخرن تا من از شیر گاو بخورم خلاصه اینکه من از نعمت خوردن شیر مادر محروم شدم و شیشه به دست توی ننو می خوابیدم تا مامانم از سر زمین بیاد البته از اونجایی که وجود پدربزرگ و مادربزرگ واقعا نعمت بزرگیه و خداروشکر ما این نعمت رو داشتیم ، خونه های شمالی هم رو اگه دیده باشین میدونید که خونه های بزرگی هستن ی ایوون بزرگ ی طرف پله چوبی داره که به طبقه دوم می ره زیر پله چوبی ننو بسته بودن ی طنابی هم به ی سر ننو و ی سر دیگه طناب به پای پدر بزرگ مهربانم که به خاطر کهولت سن معمولا توی رختخواب دراز کشیده بودن هر وقت بیدار میشدم منو تکون میدادن تا آروم باشم به گفته مامانم کلا بچه آرومی بودم .... بزرگتر که شدم هر وقت مریض میشدم می گفتم من شیر مامانم کم خوردم به خاطر همین تند تند مریض میشم....😊🌺🌺🌺 ی چیزی که توی بچگی منو اذیت میکرد این بود که چرا من روز سیزده بدر به دنیا اومدم همش به مامانم می گفتم حالا نمی شد ی روز دیرتر میرفتی بیمارستان 😢 یکم صبر میکردی دیگه 😉بنده خدا میگفت خب دردم گرفت دیگه موقع اومدنت بود دیگه چیکار میکردم😄 بعد ها که بزرگتر شدم فهمیدم همه چیز دست خداست و لابد حکمتی توش هست که من بی خبرم👌 الان مامانم دیگه نمیتونن سر زمین کار کنن ولی هرسال برای آقا امام رضا سلام الله علیها نذری برنج یا پول کنار میذارن تا هر کس از اقوام و آشنایان که قسمتشون زیارت بشه ببرن از طرفشون تحویل حرم میدن و از اونجا هم براشون تبرکی میفرستن در کل مامانم انقدر از اینکه براش تبرکی میفرستن از حرم ذوق میکنن که حد نداره 🥰🥰 ان شاءالله خدا همه پدرها و مادرها رو برای ما حفظ کنه 🤲و آنهایی هم که از دنیا رفتن روحشان رو غریق رحمت کنه🤲 خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
سلام و عرض ادب خاطره که من زیاد دارم 😄 مامانم میگفت وقتیکه به دنیا اومدی رفتم خونه ی پدرم میگفت از اون بچه هایی بودی که خیلی گریه میکردی شب تا صبح فقط گریه میکردی میگفت یه شب من دیگه خسته شده بودم به مادرم گفتم بچه رو تو بکیر من یکم بخوابم گفت مادرم بنده خدا تو رو رو دستش تکون میداد یهو یه صدایی بلندی اومد چشمامو باز کردم دیدم مادرم از خستگی زیاد توکه تو بغلش بودی نشسته خوابش میبره و سرش محکم میخوره به دیپار میگفت وقتی هم از خونه ی پدرم اومدم خونه ی خودمون پدرت شبا تا دم صبح کمکم تو‌رو تو حیاط میچرخوند ماه رمضون بود بعدم بدون اینکه سحری بخوره میرفت سرکار توهم دم صبح که میشد راحت میخوابیدی میگفت تا چهل روزگیت این طور بودی و پدر مادر من وقتی من و دوتا برادرهام به دنیام اومدیم رو بیمه ی ائمه کردن من بیمه ی امام رضا هستم و هرسال مامانم به نیت سلامتیم پول میده به زائری که میخواد حرم امام رضا بره اینم از داستان نوزادی من که ۲۸ سا ل ازش میگذره و خودم مادر سه فرزند پشت سرهم و قدونیم قدم الهی تن پدر مادرای سرزمینم سلامت و دلشون شاد باشه❤️ خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali
سلام خاطره ایکه مادرم تعریف کرداز موقع تولدم بود موقع تولد من که میشه مادرم درد زایمانش شروع که میشه به پدرم خبر میده اونوقت ها ماشین کم بوده مادر بنده خدای من رو سوارموتور میکنه باهم میرن بیمارستان😁بعد انقد بالا پایین میشم تو دل مادرم که دیگه داشتم رو موتور دنیا میومدم بالاخره میرسن بیمارستان مادر عزیزم رو که میزارن رو تخت من میپرم بیرون 😁مامانم تعریف میکنه تورو بردن برای معاینه بعد از چنددقیقه چندتا بچه روهم دیگه آوردن ماهم از رو دستبند دستت تورو شناختیم ،ازبین چندتا بچه تورو کشیدیم بیرون قشنگ از رو دماغت مشخص بود بچه ی مایی 😝مکانات اون زمان ب قدری بود که با یه تخت نوزاد چندتا رو ساپورت میکردن😜 ،خدا همه مادران آسمانی رو بیامرزه مادرمن رو بیامرزه🥺 خاطره بگو و جایزه بگیر 🎁🎊🎁👇 @M68jafary 🌿🌿____________________________ گروه پاتوق مامان اولی‌ها (بیا گفتگو کنیم.)👇 https://eitaa.com/joinchat/1031996056Cf1b0e46592 آدرس کانالمون🐣🐥👈 @maman_avali