eitaa logo
رو نوشت های « یک مامانِ معمولی »
42 دنبال‌کننده
78 عکس
5 ویدیو
1 فایل
اینجا جاییه برای رونوشت های یه مامان معمولی که دغدغه ی رشد و آگاهی داره... فقه و اصول خوانده ی متمایل به مشاوره مامانِ نازدونه و دردونه ❤️ من اینجام👇 @nurolhoda74
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سَلامَ مَنْ قَلْبُهُ بِمُصابِک َ مَقْرُوحٌ ، وَ دَمْعُهُ عِنْدَ ذِکْرِک َ مَسْفُوحٌ ، سَلامَ الْمَفْجُوعِ الْحَزینِ ، الْوالِهِ الْمُسْتَکینِ ،  سَلامَ مَنْ لَوْ کانَ مَعَکَ بِالطُّفُوفِ ، لَوَقاک َ بِنَفْسِهِ حَدَّ السُّیُوفِ ، وَ بَذَلَ حُشاشَتَهُ دُونَکَ لِلْحُتُوفِ ، وَ جاهَدَ بَیْنَ یَدَیْک َ ، وَ نَصَرَک َ عَلى مَنْ بَغى عَلَیْک َ ، وَ فَداک َ بِرُوحِهِ وَ جَسَدِهِ وَ مالِهِ وَ وَلَدِهِ ، وَ رُوحُهُ لِرُوحِک َ فِدآءٌ ، وَ أَهْلُهُ لاَِهْلِک َ وِقآءٌ ... فَلَئِنْ أَخَّرَتْنِى الدُّهُورُ ، وَ عاقَنی عَنْ نَصْرِک َ الْمَقْدُورُ ، وَ لَمْ أَکُنْ لِمَنْ حارَبَک َ مُحارِباً، وَ لِمَنْ نَصَبَ لَک َ الْعَداوَةَ مُناصِباً ، فَلاََ نْدُبَنَّک َ صَباحاً وَ مَسآءً ، وَ لاََبْکِیَنَّ لَک َ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً ، حَسْرَةً عَلَیْک َ ، وَ تَأَسُّفاً عَلى ما دَهاک َ وَ تَلَهُّفاً ، حَتّى أَمُوتَ بِلَوْعَةِ الْمُصابِ ، وَ غُصَّةِ الاِکْتِیابِ ... سلام کسی که قلبش ازمصیبت تو جریحه دار، و اشکش به هنگام یادتو جارى است، سلام کسی که دردناک وغمگین وشیفته وفروتن است، سلام کسی که اگر باتو در کربلاء مى بود، باجانش (دربرابرِ) تیزىِ شمشیرها از تو محافظت مى نمود ، و نیمه جانش رابه خاطر تو بدست مرگ مى سپرد، و دررکاب تو جهاد میکرد، و تو را برعلیه ستمکاران یارى داده،جان وتن ومال وفرزندش رافداى تو مى نمود، وجانش فداى جان تو، وخانواده اش سپربلاىِ اهل بیت تومى بود، اگرچه زمانه مرابه تأخیر انداخت، ومُقدَّرات الهى مرا ازیارىِ تو بازداشت، و نبودم تا با آنانکه باتو جنگیدند بجنگم، و با کسانی که با تو اظهار دشمنى کردند خصومت نمایم، (درعوض) صبح و شام برتو مویِه میکنم، و به جاى اشک براى تو خون گریه میکنم، ازروى حسرت و تأسّف و افسوس بر مصیبت هائى که بر تو وارد شد، تاجائى که از فرط اندوهِ مصیبت، وغم و غصّه شدّتِ حزن جان سپارم.... اَعْظَمَ اللّهُ اُجُورَنا وَاُجورَکمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَینِ عَلَیهِ السَّلام.... بی امام شدیم.... https://eitaa.com/mamanemamooli
چند روزی بود که درگیر بودم چطور بنویسم وضعیت سرویس های بهداشتی بین راهی برای یک خانمِ پوشیده که بخواهد وضو بگیرد و غبارمسافرت از صورت بشوید بسیار سخت شده ، روشویی ها درست روبروی دری که دائما باز است ، نه پرده ای ، نه ... جملات را بالا و پایین میکردم که کوتاه و مختصر ، تمام منظورم را برساند که خواندم ، مرکز اسلامی شیعیان هامبورگ تعطیل شد و پلیس آلمان به مساجد حمله کرده است ، جملاتش آنقدر برایم سنگین بود که جملات آماده ی ذهنم برای وضعیت سرویس های بهداشتی بین راهی متلاشی شد. کِشان کِشان ، قطره قطره ، اطلاعات جمع میکردم که مرکز اسلامی از کجا شروع شده و چه بر سرش آمده که پاراچنار و سی پنج خونِ به ناحق ریخته ی شیعیان دست گذاشت بیخ گلوی کلمات و جملات ام و بازهم قافیه به هم ریخت. مادر که باشی. غمِ تصویر هر کودک شهید چنان برقلبت خنجر میکشد که چاره ای جز آتش گرفتن نداری ، اما اگر چشمِ طفلِ معصومت دوخته به صورتت باشد باید ، بسوزی و بسازی داشتم میسوختم و جملات درهم کوبیده شده ام را تکه تکه جمع میکردم که سحر ، خبر شهادت ، وجودم را به خاکستر نشاند حالا جملات به خاکستر نشسته ام را چگونه جمع کنم که از ایران تا آلمان، لبنان و فلسطین ، تا پاکستان و پاراچنار همه یک ملت شده ایم که میخواهند خاموشمان کنند... امان از اینکه نمی دانند آتش از زیر خاکستر بلند می شود... https://eitaa.com/mamanemamooli
اسماعیل هنیه در دیدار با رهبری گفته بود:« دیروز سیصدمین روز جنگ بود» و امروز او مهمانِ سیصد و دومین روز جنگ است... https://eitaa.com/mamanemamooli
گفت یک معنای حج ، رفتن به سمت کسی و دور او گشتن است... وقتی متوکل(خلیفه ی عباسی) با عصبانیت کنیزک رقاصه ی غایب از مجلس فسق را خطاب قرار داد که شعبان مگر حج دارد که غایب بودی؟ گفت:« حَججتُ الی قبر الحسین(علیه السلام)» الحمدلله که دور حسین(علیه السلام) گشتن ، روزی اربعین ما شد... https://eitaa.com/mamanemamooli
فاصله ی بغداد تا کاظمین کوتاه است باید این مسیر را با وانت می‌رفتیم مردها فرستادنمان داخل ماشین ، ما خانم ها را ... خنکی مطبوع کولر فضا را گرفته آفتاب داغ از صورت و فرق سرمان فاصله دارد اما یادم می رود سمت مطالب کتاب حسین از زبان حسین ، فصل آخر ، از زبان حضرت زینب حال اسراء را می گوید که وقتی رسیدند شام صورت هایشان سوخته بود از آفتاب داغ عِراق و بر مرکب های بی جهاز بدون محارم سوار بودند... انگار باید خانم باشی و قدم قدم در این راه روضه ها را زندگی کنی.... https://eitaa.com/mamanemamooli
انگار یکی خیلی خسته شده همه ی خاطره هاشو از پنجره آویزون کرده و رفته... شایدم میخواسته بگه دنیا همینه ، خوب نگاه کن.... پ.ن: کوچه پس کوچه های نجف https://eitaa.com/mamanemamooli
امِ احمد، زنی حدودا شصت و چندساله بود. زیرچشم هایش چروک افتاده بود. اما از اینکه شنید نرجس ، نوه اش، شبیه اوست ، خنده در چشم هایش موج زد. کلمه های عربی و فارسی را ردیف می کردیم که باهم تعامل کنیم تا رسیدیم به سید ابراهیم رییسی اینکه جمله اش چه بود را اول متوجه نشدم با ایما و اشاره مجدد تکرارش کرد ، اینبار همنشینی حزین و ابراهیم رییسی بردمان به روزهای اول خرداد و حزنی که اشک شد و آه ، با کلماتِ عربی ای که بلد بودم گفتم :« کرونا راه اربعین را بسته بود و خداوند بواسطه ی ابراهیم رییسی این نعمت را دوباره بر ما برگرداند.» همدلی کردنش از لحن اندوهگین کلماتی که نفهمیدم و چشمانی که زیرشان چروک افتاده بود ، آمد نشست گوشه ی قلبم. جمله ای گفت که مسعودش برایم مفهوم بود ، دوباره که گفت رسیدیم به پزشکیان، پرسید چطور رییس جمهوری است؟ گفتم:«ما برایش دعا میکنیم که به ایران خدمت کند و برای بیشتر شدن وفاق و اخوت ایران و عراق قدم بردارد...» خندید. آهی که داشتم انعکاسی شد در ذهنم که انتخاب های به ظاهر ساده ی ما ، چقدر و کجای جهان و تمدن شیعه اثر گذارند؟! میزبان مهربانی بود ، ام احمد، سخاوت مهمان همیشگی قلبش بود... https://eitaa.com/mamanemamooli
مرد تکیده بود و لاغر اندام. صورتش سبزه و موهایش به سپیدی میزد. مشغول باز کردن بسته ی صبحانه اش بود. یک طوری که انگار بخواهد بلند بلند مرور خاطرات بکند، می‌گفت:« یه زمانی تو جبهه ها می‌گفتیم کربلا ،کربلا داریم می آییم، اومدیم! چهل سال گذشت!» گفت و صبحانه اش را خورد. گفت و به این فکر کردم شاید اگر این حرف ها را از او نمیشنیدم هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم که رنگ جبهه به خودش دیده باشد. گفت و خودم را دیدم جایی در صحن قدس، روبروی گنبد خضراء، شاید تکیده و موی سپید، شاید قبراق و بلند قامت اما حوالی چهل سالگی، دختری جوان با تعجب جملاتی را که میگویم گوش می‌دهد: « یه روزی تو مشایه ، هرلحظه با خودمون می‌گفتیم راه قدس از کربلا میگذرد و الان مستقیم از کربلا آمده ام قدس!قبله ی اول مسلمانان!» کاش به آن مرد تکیده یِ لاغراندمی که موهایش به سپیدی می زد ، میگفتم، هربار که از مرز ایران برای زیارت ارباب میگذرم،تک تک آن چهره های معصومِ نورانی را که میگفتند :«کربلا، کربلا،داریم می آییم!» به یاد می آورم و به پاس قدردانی از رشادت هایشان، خدمت ارباب میرسم و این شیرین ترین تکراری ست که نه چهل سال که حتی اگر هزار سال از آن بگذرد ، انجامش می دهم. https://eitaa.com/mamanemamooli
نازش را کشیدم. دعوایش کردم. نادیده اش گرفتم. نشد . گفتم تاندوم کفِ پای عزیزم، این مسیر شوخی ندارد، بیا باهم راه بیاییم. بیا برای امام ، این درد سخت را که پیچیده در طرف چپِ کفِ پای چپم را بگذاریم و برویم، اصلا اصلِ درد برای حسین باید باشد. اما نشد. خانم پرستار گفت همینکه از مرز ردشدی و تا اینجا آمدی خودش خیلی است، باید برگردی برای دخترهایت مادری کنی. حدود عمود۷۰۰ که مسکن ها چاره نکردند، التماسِ این عضوِ ندیده ام را کردم ، گفتم تا همین دیروز اصلا نمی‌دانستم که هستی ، بیست و نه سال به پایم آمدی ،چندصباحی هم رویش! کوتاه نیامد. یادم آمد اصلا طریق کربلا ، بنای نازکشیدن از ندیده ها و فراموش شده ها را دارد. نازش را کشیدم. https://eitaa.com/mamanemamooli
درد که امانم را برید ،بالاخره گوشه ای از حرم جایی برای نشستن پیدا کردم، چشم گرداندم دیدم بالای سرم بود. سایه ی سرم حسین. https://eitaa.com/mamanemamooli
مرد با تمام خانواده اش خوابیده است. جایی وسط بین الحرمین. بین آن همه هیاهو و صدای بی وقفه ی مرکز مفقودین. همه شان راحت و آرامند ، نیم ساعتی هست نگاهشان میکنم. می داند ،در پناه حسین است. زن، تک و تنها، بچه های قدو نیم قدش را برداشته و مسیر مشایه را شروع کرده... خیالش راحت است ، در پناه حسین اند. راننده ، میراند و می رود، طوری که الان میخورد به ماشین دیگر اما میرود. با اطمینان میراند ،مسافرش زائرحسین است و میداند در پناه حسین است. جاده ها را بسته اند، از راه فرعی می رویم، قدم قدم ماشین نظامی ایستاده ، آثار داعش جایی دور جایی نزدیک نمایان است. راننده از تکفیری ها و سلفی ها می گوید. دلم آمد بلرزد که ندایی درونم گفت در پناه حسینی... عالم همه در پناه حسین است. https://eitaa.com/mamanemamooli
اونجا که ورد زبونت میشه: اللّهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتِی... https://eitaa.com/mamanemamooli
آفتاب موازی گنبد حضرت عباس قرار گرفته بود. جوانی سبزه رو ، وسطِ وسطِ بین الحرمین تمام حنجره اش را خرج حسین می کرد. گاهی می‌چرخید روبه گنبد امام حسین و روضه ای میخواند ، گاهی روبه گنبد حضرت عباس شرح دلدادگی میکرد. روضه به آخر رسیده بود. که نوبت به رقیه رسید ، وقتی همه ی خواسته اش امام حسین بود ، و وقتی جان داد، حضرت زینب همان جا در خرابه ها نشستن زمین و با دست گودالی کندند و رقیه را دفن کردند چون اگر این کار را نمی کردند ، رقیه را می‌بردند قبرستان کفار ... روضه خوان شرح دلم را ندانست که با این روضه از بین الحرمین وداع کردم و حسرتی ماند در دلم که کاش حضرت زینب شفیع ام می شدند و دلم را همان جاها یک گوشه ی بین الحرمین دفن میکردند تا به قبرستان دنیا بازنگردد... https://eitaa.com/mamanemamooli
و تمام. پیرینت پایان نامه ومدارک راتحویل داده ونشسته ام که مدرک موقت ام رابدهند. تمام چندسالی که درگیرپایان نامه بوده ام مثل فیلم سینمایی ازجلوی چشم هام میگذره. روزهایی که دردِازدست دادن جانک ندیده ام همراه شده بودبافشارهای آموزش برای تحویل طرح تفصیلی وتغییر موضوع دورانی که کرونامثل بختک افتاده بودروی هرمکانی که بویی ازآدم داشت نوری که تابیدوشد دردونه ی زندگی ام لحظات کش داروتاریکِ افسردگی پس از زایمان و تمام ساعات هایی که با کمال گرایی ام در مادری کردن، نوشتن و خانه داری مبارزه کردم که فقط بنویسم. من تو همه ی این لحظات فقط تلاش کردم قدم بردارم هرچندمورچه ای. خسته شدم،بارها و بارها از دیگرانی که دورهم نبودند،حرف شنیدم که مادریت روبکن چه خبردرس وپایان نامه؟هنوزداری پایان نامه می‌نویسی ؟و... اماهربارمادری بیست و چند ساله رو می‌دیدم که دست دخترک دوساله اش روگرفته و باترس ازرانندگیش مبارزه می‌کنه و داره اندازه ی همه ی اون روزهاش تلاش می‌کنه،پس بلندشدم برای اینکه مدیون دخترکوچولوی دوساله ای که حالا خانمی شده ومادری بیست وچندساله که روزهایی تمام خودش رو گذاشته نباشم وادامه دادم هرچندسخت. نوشتم که بگم،تمام این سال ها واتفاقات به من یاددادکه تلاش هاوکارهای مادری رو،شاید هم بالاتر، هیچ آدمی رونادیده نگیرم. شاید اون کلام ورفتار من حکم یه سنگ ریزه ی خیلی کوچولو رو داشته باشه اما جلوی قدم های مورچه ایی که داره تلاش میکنه برداره مثل یه کوه میمونه. نوشتم که بگم بیایید،کلاممون روببریم به سمتی که نوروامید باشه برای آدم های اطراف مون،بخصوص همه ی مامان هایی که دارن تلاش میکنن. همین. @mamanemamooli
مادری اونجاش سخت میشه که هزارتا دلیل داری برای مهد رفتنش ، خودش تو مهد بین بچه ها نشسته و اصلا نگاهت نمیکنه، اما دلت نمیاد بزاری بری... یه بوس گذاشتم کف دستش ، گفتم دلت اگر تنگ شد اینجا رو نگاه کن و بدون خیلی زود میام دنبالت... اما امان از دلِ خودم بمونه یادگاری از روز اول مهد https://eitaa.com/mamanemamooli
پریشب در تاریکی اتاق وقتی این کتاب را برای بچه ها می‌خواندم ، در این صفحه با خودم فکر کردم که چرا منِ مادرِ ایرانی باید از میان تمام نمادها و شهرها اسم برج ایفل را بخوانم و این اسم برای شان آشنا باشد به جای هزاران اسمی که اولویت من است؟ این فکر با من بود تا امروزی که از امتحان برگشتم خانه و دردونه کتاب آورد که بخوام برایش ، من هم که بهانه را جور دیدم برای کنار هم بودن با تمام خستگی خواندم! اینجا که رسیدم گفتم:«حتی به بچه های هم سن من در غزه و لبنان؟» یک دفعه آقای پدر و نازدونه هرکدوم از یه گوشه با چشم های گردشده و خنده گفتن:«غزه و لبنان!» و پرسیدن چی شد؟ واقعا نوشته غزه و لبنان؟! خنده ام گرفته بود ، باور نمی‌کردم عملیاتی کردن یک فکر، کل خانواده ام را درگیر کند! حالا که یک گوشه ای نشسته ام و می‌نویسم ، دردونه کنارم با خانه سازی ها مشغول است ،نازدونه از پنجشنبه ی تعطیل بدون مشقش لذت میبرد و آقای پدر بیرون رفته اند. و من به این فکر میکنم که سهم ما ، مامان های معمولی در متوجه کردن خانواده های مان شاید همین قدر کوچک اما بزرگ باشد ، به اندازه ی عوض کردن دوتا کلمه ی یک کتاب،همین! پ.ن:این کتاب رو قبلاً همین جا تحت عنوان معرفی کردم و جا داره اضافه کنم که تفاوت های فرهنگی و ترجمه باعث میشه که مامان موقع خوندن کتاب یه کم خلاقیت به خرج بده تا مفاهیم درست انتقال داده بشه☺️ https://eitaa.com/mamanemamooli
شما به درع حصین خدا رسیده بودید و ما از دیروز برایتان «اللهم اجعله فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید» می‌خواندیم... اصلا شما یکی از مظاهر «درع حصین» روی زمین بودید که... https://eitaa.com/mamanemamooli
ترشی بامیه با گوجه را جستجو میکنم که یادم بیایید دفعه ی قبل چه جور درستش کرده بودم ، به نتیجه ی مطلوبم نمی‌رسم! می آیم ایتا، نوشته اند مواظب بچه ها باشید ، چیزی از موشک و اسراییل و فلان نشنوند، فکرشان بهم نریزد. آخرش از هر دستوری که در گوگل هست یکی را باسلیقه و ذائقه ی خودم برمیدارم و تمام که شد شیشه ها را برعکس میکنم هوایش خارج شود. سراغ کرفس ها می روم ، خردشان که میکنم انگار افکار تکه تکه شده ی خودم را دارم میبینم، یاد پسر هفت ساله ی دوستم می افتم که شبِ قبلِ حمله ی موشکی تب کرده بود از ترس جنگ و بعدش پیام های هیس! به بچه ها چیزی نگویید . فکر میکنم پس کجا باید غرور ملی و هویت جمعی را بریزم در جانشان؟! کجا درس شجاعت را املا کنم برایشان؟! لوبیا ها را گذاشته ام که بپزند ، بخارشان میزند به صورتم که نازدانه از پشت سرم می گوید :«فلانی از بچه های مدرسه خیلی ترسواند ، آخه میگه الان که ایران به اسراییل حمله کرده ،جنگ میشه ،مامان واقعا جنگ میشه؟!» میبینم هرچقدر که من بایستم جلوی رویش و مواظب چشم و گوشش باشم واقعیت ها را جور دیگری که نباید به صورتش خواهد خورد؛ استوری خانم معلمی در ذهنم نقش می‌بندد که در خاورمیانه نمی شود گوش بچه ها را گرفت از جنگ نشنوند، بی تفاوتیِ بچه ها اول گریبان خودتان را میگیرد! باید این پراکندگی آشپزخانه را جمع و جور کنم مثل ذهنم ، بسته های آماده ی فریزر را میگذار سرجایشان، سینک ظرفشویی را خالی میکنم و میرسم به آخرین جمله ای که در فکر و روحم منعکس می‌شود:« این روزها هر خانه ای که در تویش حرفی از مقاومت است، یک سنگر از سنگرهای حزب الله است.» من یک مادرِمعمولی ام که باید ذائقه ی خانواده ی خودم را پیدا کنم ، سلیقه و حوصله بریزم لابلایش، ارزش هایی که میخواهم جمع و جور کنم و خودم راوی این روزها باشم برای بچه هایم، آنقدر که مثل آن روز، دُردانه ی سه ساله ام بگوید:« اسراییل بازشد! بریم اسراییل» شیشه های ترشی را برمی گردانم، هوایشان خارج شده و حالا باید زمان بگذرد تا جا بیفتد. https://eitaa.com/mamanemamooli
میدونی یه جمعه ای هم میرسه که پیاده خیابون ها و اتوبان ها رو میریم و لابلای سیل جمعیت گم میشیم که برسیم به پیداترین ناپیدای عالم... https://eitaa.com/mamanemamooli
هدایت شده از دیمزن
یکی از دوستانم را عید نوروز دیدم. تازه فهمیده بود باردار است. گفتم اسمش رو می خوای چی بذاری؟ گفت: نمی دونم. پسر باشه حسین. بعد از شهادت شهید رئیسی پیام داد که اگر پسر باشه اسمش رو می ذارم ابراهیم. بعد از شهادت سردار زاهدی پرسید: چرا بهش می گی حاج علی؟ مگه اسمش محمدرضا نیست؟ گفتم حالا چه فرقی می کنه؟ گفت نه می خوام بذارم جزو گزینه هام. بعد از شهادت فواد شکر می خواست اسم بچه اش را فواد بگذارد. فردایش که هنیه شهید شد گفت اسماعیل چه طوره؟ وقتی همه فرماندهان تیپ رضوان شهید شدند عکس ابراهیم عقیل را برایم فرستاد. نوشت. بچه م پسره. عقیل هم بد نیست. سید حسن که شهید شد تصمیم گرفت اسم پسرش را نصرالله بگذارد. امروز لابد دارد توی ذهنش یحیی را تست می کند. پسرش ماه دیگر به دنیا می آید. فکر کنم اسمش را بگذارد مقاومت! ی_در_راهند. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
لیست کارهای جشن تکلیف یکی یکی تیک میخورد و سفارشات میرسند. می‌نشینم خستگی از بدن بگیرم و کمی هم از هزاران پیام نخوانده ام کم بشود. گروه چهارصد نفری دوستان ندیده ام را که باز میکنم می‌خوانم صحبت در مورد جایگزین جشن تکلیف و حس خوب بچه ها ست، به جای پایین رفتن ، پیام ها را یکی یکی بالا میروم که ببینم اصل بحث به کجا میرسد؟! پیام اصلی را پیدا کردم، نوشته بودند «با دخترِتازه به تکلیف رسیده ام صحبت کردیم که هزینه ی قابل توجه جشن تکلیفش را اگر متمایل هست به مقاومت هدیه کنیم و و دختر با کمال میل پذیرفته...» به فکر فرو میروم! من هم به عنوان یک مادر می‌توانستم این کار را بکنم؟الان مطرح کردنش فایده ای دارد؟ حالا که همه ی هماهنگی ها شده و وسایل تهییه شدن، چیکار کنم؟ فرق بین فرض و واجب در ذهنم گره خورده و راه پیدا نمیکند... انعکاس صداهای ذهنی ام آنقدر بلند می شود که وسط تمیزکاری خونه ، وقتی نازدونه می آید کنارم و با علاقه حرف هایش را میگوید، ناخودآگاه میگویم:«میدونی نازدونه، دختر یکی از دوستام با مامان و باباش تصمیم گرفتن که جشن تکلیف نگیرن و به جای اون هزینه اش رو بدن به جبهه ی مقاومت و بچه های لبنان و فلسطین.» لبخند میزند و می رود. با خودم می گویم :«دیگه این چه کاری بود؟ عذاب وجدان میدی به بچه؟! حالا که قراره جشن بگیریم چرا حس و حالش رو خراب میکنی؟! اصلا مگه قرار نبود چیزی نگی؟!!» دو روزی گذشته و مونولوگ های ذهنی ام رو به کمرنگی ست! با نازدونه و دردونه نشستیم و سربه سرهم میگذاریم! نازدونه با چشمانی که برق میزند میگوید:«مامان! میگم یه بخشی از کادوهای جشن تکلیفم رو بدیم به بچه های غزه و فلسطین، نظرت چیه؟» یادم می آید دیروز پرسیده بود «وسایلی که برای لبنان و فلسطین میفرستن واقعا به دستشون میرسه؟!» پازل ذهنی ام تکمیل می شود. لبخند میزنم.چقدر خوب که فکرم را با او درمیان گذاشتم. می گویم:« خیلی فکر خوبیه! دمت گرم» https://eitaa.com/mamanemamooli