کاغذی که راننده به عنوان ادرس داد دستمان
فقط نام یک خیابان طولانی که معلوم نبود کجایش ما را پیاده کرده.
دلیل گم شدن همراهانمان همین آدرس بود
برده بودندشان ابتدا این خیابان
ما کجا بودیم؟ انتهای آن
شاید هم بالعکس😅
#سفرنامه_اربعین
@mamanjoona
واگویههای مامان پنج فرشته🇵🇸🇮🇷
از آنجایی که از پارکینگ تا حرم را سواره آن هم چه سوارهای آمده بودیم مسیر برگشت را بلد نبودیم. رانند
.
یک ساعت مانده به اذان صبح رسیدیم نجف
کرایه راننده را دادیم و کمی معطل حساب و کتاب سایر همسفران شدیم
پرسیدیم گفتند دو کیلومتر تا حرم راه دارید
موتورهای سه چرخ با یک دینار مسافر میزدند ولی کسی سوار نشد.
پانصد متری که راه رفتیم رسیدیم به موکب فاطمه الزهرا(س)
تصمیم گرفتیم همانجا توقف کنیم و بعد از نماز صبح خود را به حرم حضرت امیر المومنین(ع) برسانیم.
موکبی بسیار بزرگ و وسیع که قبل از ورودی اصلی در طول خیابان چند ده سرویس بهداشتی و حمام و رختشورخانه مردانه و زنانه داشت.
سرویس بهداشتیها کانکسی و حمامها با برزنت ضد آب به صورت چندین سالنهای دو ردیفه ساخته شده بود.
رختشورخانه مجهز به ماشینهای لباسشویی و خشک کن بود.
ابتدای ورودی موکب سمت راست قسمتی نرده کشی شده بود برای گرفتن غذا.
قسمت پذیرش امکان تحویل گوشی برای شارژ کردن داشت و کنار آن ایستگاه صلواتی آب و شربت و چای به صورت جداگانه
سمت چپ خیاط خانه و تعمیرات کفش بعد استراحتگاه برادران و بالاتر از آن استراحتگاه خواهران بود
تمام این فضاها با داربست فلزی که دورش را با تور و گونی ساختمانی پوشانده بودند ساخته شده بود.
همینکه وارد شدیم یکی از خادمان گفت خیمه ۸ جا دارد.
محل اسکان خانمها یک سالن بسیار بزرگ بود که در وسط ، راهروی رفت و امد با همان گونیها از اتاقها جدا شده بود. در دو طرف راهرو اتاقهایی که هر کدام برای خود سالن بزرگی محسوب میشد از هم جدا و شماره گذاری و خیمه نام گرفته بودند.
توی راهرو خانمها کالسکههای بچههایشان را گذاشته بودند، چند سطل بزرگ زباله هم بود
خیمه شماره ۸ آخرین سالن سمت چپ بود.
خیمه شماره ۱ محل تجمع برای نمازهای جماعت و مراسمات زنانه موکب بود ولی بقیه خیمهها برای اسکان و استراحت
جاگیر شدیم و همانجا نماز صبح را خواندیم.
بدن خستهمان بیش از خواب به حمام نیاز داشت باید تنی به آب میزدیم و عرق راه میشستم تا سبک شویم.
بعد از نماز حوله و لباس و شامپو برداشتیم کولهها را گذاشتیم و راه افتادیم سمت حمام
گوشی را به پذیرش دادم تا شارژ کنند شماره گذر نامهام را روی چسب نوشتند و پشت گوشی زدند و تحویل گرفتند.
بدون صف و انتظار رفتیم حمام و غسل زیارت کردیم
بعد از حمام دلچسب و خستگی درکن لباسهایمان را دادیم رختشورخانه.
مادرم گفت شما بروید من میمانم تحویل میگیرم
چای و ابجوش گرفتیم و رفتیم خیمه
مادرم هم آمد با لباسهایی که کمی نم داشت.
روی لولههای داربست بالای سرمان آویزان کردیم.
نان و پنیری که همراه داشتیم و از ایران برده بودیم خوردیم و دراز کشیدیم تا کمی استراحت کنیم
همه خوابشان برد به جز من
در تمام طول سفر هیچگاه روزها نخوابیدم
سهم من از خواب فقط دو سه ساعت خواب شبانه از ۱۲ تا نیم ساعت به اذان صبح بود.
کمری صاف کردم مادرم گوشیام را گرفته بود
۸۵٪ شارژ شده بود.
ادامه سفرنامه کاظمین را نوشتم و توی کانال ارسال کردم.
آن زمان که ما رسیده بودیم نجف هوا خوب بود و از گرما خبری نبود ولی کمکم که روز بالا آمد و نزدیک ظهر شد کولرها جواب نمیداد و بادشان فقط جلوی خودشان میرسید آن باد هم گرم بود.
گرما قابل تحمل بود! البته فکر میکنم آن گرما را فقط همانجا میشود تحمل کرد و گرنه کمتر از آن را من در شهر و خانه خودمان تحمل نمیکردم.
بابت همین گرما هم بود که من نمیتوانستم روزها بخوابم.
روز قبل توی سامرا و بعد از زیارت حرم امام حسن عسکری(ع) در مسیر بازگشت یک نفر ویلچر را چنان محکم به پشت پایم کوبیده بود که ناخودآگاه فریادم به آسمان رفت.
خیلی درد داشت پشت پایم کبود شده بود نگران بودم با این پا نتوانم پیادهروی را تا انتها ادامه دهم با روغن زیتون همراهم پاهایم را روغن مالی کردم.
(الآن هم که ۲۳ روز گذشته همچنان درد میکند و از درون خارش دارد و زرد و کبود است.)
خانمی کنارمان نشسته بود که یک پسر همسن و سال محمد من داشت دلم برای پسرک یک ذره شد به همین بهانه هم صحبت شدیم
دو تا دختر دیگر هم داشت گفتم انشاءالله فرزند بعدی گفت اگه خدا بخواهد حتما
لباسها خشک شده بود داشتم وسایل کوله را مرتب و لباسها را جابهجا میکردم که دیدم محمد یکی از آجرهای اسباب بازی را توی جیب کوله گذاشته؛ دلم ضعف رفت برایشان
الآن حتما مشغول بازی توی حیاط بودند...
یکی از جورابهای نینی را دادم به آن خانم و گفتم خودتان متبرکش کنید.
#سفرنامه_اربعین
@mamanjoona
همانجا که نشسته بودیم پریز برق بود روی پایه داربست به فاصله ۵۰ سانتی از زمین.
گوشی را زدم به شارژ.بقیه خواب بودند حجاب کردم و رفتم بیرون خیمه دوری بزنم
در تاریکی سحر به جزئیات دقت نکرده بودم همه آنچه از موکب توصیف کردم را بعدا دیدم.
آفتاب داغ میتابید ولی نتوانسته بود مانع رفت و آمد شود؛ برو و بیایی بود...
هر وقت میرفتیم بیرون یک نفر زیر آفتاب ایستاده بود و با شیلنگ آبپاش مردم را خنک میکرد.
عدهای قالبهای یخ را توی تانکرهای بزرگ آب میریختند، ایستگاه صلواتی موکب شربت و آب خنک پخش میکرد.
بیرون موکب کنار درب ورودی توی پیاده رو چند جوان در گرما نشسته بودند و کفش مردم را واکس میزدند
خیاط خانه و تعمیرات کفش هم فعال بود
چقدر جای گوشی و دوربینش خالی بود چرا با خود نیاورده بودم!؟
هر چند اگر هم بود نمیتوانست آن همه ارادت و خدمت را آن همه اخلاص و نیتهای پشتش را ثبت و بازگو کند...
وضو گرفتم و برگشتم استراحتگاه
بقیه بیدار شده بودند نزدیک ظهر بود و خیمه شماره یک نماز جماعت برقرار بود رفتیم آنجا
بعد از نماز کارتهای غذا را که پذیرش به مادرم داده بود گرفتم و رفتم که ناهار بگیرم.
همان موقع همسرم تماس گرفت منزل پدرش بود با پدر و مادرش حال و احوال کردم و از طریق دوربین گوشی و به کمک امواج اینترنت طی تماس تصویری بینندهی تمام آنچه برایت توصیف کردم ، شدند.
انتظار داشتم موکب به آن عظمت و شلوغی صف دور و درازی برای غذا داشته باشد ولی خبری از صف نبود گوشی بدست در حال تماس یکراست رفتم ۳ پرس غذا گرفتم.
همسرم و پدر و مادرش تمام مدت بیننده و همراهم بودند با من غذا گرفتند زیر شیلنگ آبپاش خنک شدند از جلوی پذیرش و ایستگاههای صلواتیِ آب و شربت گذشتند.
با حسرت و اشتیاق نگاه میکردند. چند دقیقهای با من همسفر شدند
بغض گلو و اشک چشمشان آرزوی در دل ماندهشان را جار میزد.
رسیدم محل اسکان و خیمه گفتم اینجا زنانه است و اجازه تصویر برداری ندارم خداحافظی کردند.
غذا عدس پلو بود.
بعد از ناهار برادرم تماس گرفت و گفت با بقیه آقایون زیارت رفته و برگشتهاند
آنها نه حمام رفته بودند نه لباس شسته بودند! فقط خوابیده بودند و بعد هم رفته بودند حرم
قرار شد ما خانمها هم برویم زیارت و عصر همگی پیاده راه بیفتیم به سمت کربلا
ادامه دارد...
#سفرنامه_اربعین
@mamanjoona
واگویههای مامان پنج فرشته🇵🇸🇮🇷
همانجا که نشسته بودیم پریز برق بود روی پایه داربست به فاصله ۵۰ سانتی از زمین. گوشی را زدم به شارژ.
.
با بقیه خانمها درمیان گذاشتیم و با مشورت و موافقت هر ۹ نفر بنا شد برویم زیارت و تا قبل از ساعت ۵ برگردیم به موکب
با آقایان هماهنگ کردیم ساعت ۵ راه بیفتیم سمت کربلا
وسایلمان را جمع و جور کردیم و کولهها را آماده تا به محض برگشت از حرم راه بیفتیم و معطل نشویم
سه نفر از خانمها که از نظر تیپ و پوشش با ما متفاوت بودند گفتند شما بروید ما کمی دیرتر میآییم.
من و مادر و خواهرم همانجا توی موکب وضو گرفتیم هر چه به سه نفر دیگر اصرار کردیم شما هم همینجا وضو بگیرید حرم شلوغ است و معطلی دارد نپذیرفتند و در نهایت گفتند ما دوست داریم با آب حرم مولا وضو بگیریم.
(همین هم شد باعث گرفتاری و من هنوز نتوانستم علت اصرارشان را بفهمم)
پرس و جو کردیم و مسیر یکی دو کیلومتری تا حرم را در گرمای شدید و آفتاب سوزان طی کردیم
همه مجهز به نقابِ افتابگیر و عینک دودی و چفیه خیس روی سر بودیم توی مسیر مای بارد (آب سرد) میدادند و آبپاشی میکردند بخشی از مسیر را هم با همان توریهای ساختمانی سایه کرده بودند ولی هیچ کدام گرما را چاره نمیکرد
بعد از تفتیش خلوت و راحت آن سه نفر برای رفتن به سرویس بهداشتی از ما جدا شدند قرار گذاشتیم ساعت ۴:۱۵ نهایتا ۴ ونیم همانجا باشیم تا با هم برگردیم موکب و سر قرار با آقایان
قرار شد نهایتا ۱۰ دقیقه بیشتر صبر کنیم و اگر بقیه نیامدند برویم
از اینجا به بعد خیلی شلوغ بود به هر صورت عبور کردیم بالاخره رسیدیم ورودی حرم.
خنکایش به صورت آفتاب زدهمان خورد استقبال خوبی بود...
وارد شدیم ، چه آرامش و لطفی داشت!
گویی پس از سالها دوری و دلتنگی برگشته بودیم به اصل خودمان به خانهی خودمان ،خانهی پدری...
شبیه دارالحجه حرم امام رضا (ع) بود
پایین سنگ و بالا آینه کاری ، روشن و دلنشین و آرام بخش
مسیر نسبتا زیادی را طی کردیم از پله برقیهای صاف که مثل نوار نقاله بود پایین و بالا رفتیم تا رسیدیم به صف زیارت حرم مطهر
صف قطور و طولانی بود نگاهی به ساعت انداختم اگر میرفتیم توی صف زیارت به قرارمان با همسفرهایمان نمیرسیدیم و بدقول میشدیم.
چشم چرخاندم بلکه بتوانم ضریح را ببینم و از دور سلام داده و دیده را متبرک کنم نشد.
جایی برای نشستن نداشت به ناچار وارد صحن شدیم؛ صحن ناودان طلا رو به روی باب القبله
زیر ناودان شلوغ بود، همه میخواستند جایی پیدا کنند و دو رکعت نماز بخوانند.
مادرم گفت هیچ جا سند و روایتی از استجابت دعا و نماز زیر ناودان طلا نیامده
از نماز زیر ناودان صرف نظر و به زیارت
پنجره فولاد زیر ناودان طلا بسنده نمودم.
چشم تیز کردم بلکه بتوان ضریح را دید اما نشد.
قلبم تیر میکشید و آه از نهادم برخواسته بود یعنی بیایم نجف ولی ضریح را نبینم!؟
مگر میشود!؟
کاش و ای کاش و چرا شد حدیث نفس.
چرا از صبح تا حالا توی موکب ماندیم و زودتر نیامدیم زیارت!؟
کاش برادرم من را هم صدا زده بود و با او آمده بودم...
دیگران حداقل خوابیدند و استراحت کردند من که نخوابیدم چرا نیامدم حرم!؟
ای کاش وقت داشتیم و بیشتر میماندیم تا بتوانم یک دل سیر زیارت کنم ...
بوسه بر انگور ضریح مولا که قسمتمان نشد کاش حداقل میتوانستم ایوان طلایش را ببینم و به شهادت بگیرم
ایوان نجف... هان! تو شهادت بده فردا
این دل ، همهی عمر به تسخیر علی بود
آن هم نشد؛ صحن ایوان را به روی خانمها بسته بودند مردانه بود.
غمگین و بغض در گلو نشستم روی فرشهای حیاط زیر سایه چترها و باد پنکههای مه پاش به زیارتنامه و دعا و مناجات و نماز
بغض، دردودل شد و اشک ! به زبان آمد و چکید
همان موقع گنجشکی نشست کنارم روی فرش در آن شلوغی و رفت و آمد مدت طولانی ماند و پر نکشید آنقدر ماند که اشک چشمم خشک شد و تصمیم گرفتم گوشی را از کیف بیرون بیاورم و عکس بگیرم.
وقت تمام شد وداع کردیم و با داغ بر دل نشسته از زیارت ناقص رفتیم سر قرار با همسفرانمان.
#سفرنامه_اربعین
@mamanjoona
ساعت ۴و ۲۵ دقیقه رسیدیم سر قرار ولی خبری از بقیه نبود
سه تایی چشم چرخاندیم بین جمعیت بلکه ببینیمشان
کمی بالاتر و پایینتر هم رفتیم نبودند
هر چه تماس گرفتم و پیام دادم کسی جواب نداد. ساعت میدوید ، حیران و سرگردان مانده بودیم چه کنیم!؟ منتظر بمانیم یا برویم!؟
از آن طرف هم برادرم تماس گرفته بود و میگفت با بقیه توی گرما بیرون موکب منتظرمان ایستادهاند چرا نمیآیید!؟
بیست دقیقه منتظر ماندیم نیامدند پیامشان دادم مردها صبرشان تمام شده ما میرویم موکب شما هم زودتر خودتان را برسانید.
مردها بندگان خدا یک ساعتی توی گرما منتظرمان مانده بودند وقتی دیدند بعد از این همه تاخیر بقیه خانمها هنوز نیامدهاند خیلی ناراحت شدند، خب حق هم داشتند.
مانده بودیم چه کنیم؟
نه جواب تماس و پیام میدادند نه فرصت بود بیشتر بمانیم. نه به غیرت و حس مسئولیتمان میگرفتیم رهایشان کنیم و برویم...
کولههایمان را از توی خیمه برداشتیم و رفتیم پیش بقیه.
چه کنم چاره داشتیم که یکیشان جواب پیام را داد.
گفت توی صف زیارت معطل شدهاند این را که گفت مثل کوه آتشفشان دود و آتش از سر و گوشهایم زد بیرون؛ آخر ما به خاطر کمبود وقت و قول و قراری که با آنها گذاشته بودیم قید زیارت ضریح را زده بودیم و به سلامی از دور بسنده کرده بودیم ولی آنها...
آخر چرا!!؟؟...
گرمای هوا ، بی توجهی به قول و قرار، داغِ زیارتِ نرفته ، انتظار طولانی و معطلی بیهوده و... همه دست به دست هم داده بود تا مرا منفجر کند...
عصبانی و ناراحت بودم به خود نهیب زدم آرام باش کاریست که شده با آرامش پیام دادم باشد پس زودتر خودتان را برسانید که همه منتظر شمایند
گفت نه ما هنوز نماز زیارت نخواندیم شما بروید
این دیگر برایم تیر خلاص بود بعد از ان همه انتظار توقع این یکی را نداشتم.
آخر ابتدا تصمیم خانواده ما این بود که همان سحر که رسیدیم نجف برویم زیارت حضرت امیر المومنین علی علیه السلام و بعد مسجد کوفه و سهله و از آنجا پیاده روی را شروع کنیم
ولی چون بقیه خسته بودند نپذیرفتند،ما هم برای همراهی با ایشان قبول کردیم.
(دروغ چرا!؟ من موافق نبودم به خاطر تجربه روز قبل و بدقولی و نا هماهنگیشان در قول و قرارها به جان مادرم غر زده بودم که: مادرِ من! نمیشود ۲۰ تا ادم را هماهنگ کرد بیا از همین نجف جدا شویم.
از اینجا که راه مشخص و معلوم است و مشکلی پیش نمیآید دورادور از حال هم خبر میگیریم وقتی هم رسیدیم کربلا یکدیگر را پیدا میکنیم.
ولی در جواب شنیده بودم که زیارت و کربلا و مشایه به حرم رفتن و چسبیدن به ضریح و توی حال معنوی بودن که نیست!
همین همراهیها و مدارا و کمک کردنها و از خود گذشتنها مهم و ارزشمند است .
راست میگفت و همین مرا از گفته خود شرمنده و پشیمان کرده بود و با پتک افتاده بودم به جان خودم که اینقدر خودخواه نباش ! اگر تو هم بدون مادر و خواهر و برادرت آمده بودی دوست داشتی دیگران چگونه با تو رفتار کنند؟ خوب بود رهایت کنند؟..)
ولی حالا...
کاش حداقل زودتر خبر داده بودند تا این همه معطل نمیشدیم.
هر چه اصرار کردم شما چند خانمِ تنها هستید ما منتظرتان میمانیم زود بیایید نپذیرفتند گفتند شما بروید ما خودمان میآییم.
آنچه گفته و شنیده بودم به بقیه بازگو کردم و تصمیمگیری را به آنها محول کردم.
چند تا از آقایان رفته بودند و معطل نشده بودند آنهایی هم که مانده بودند چند بار سعی کردند تماس بگیرند و مجابشان کنند زودتر برگردند ولی نتوانستند.
چند تا از مردها گفتند ما میرویم مسجد کوفه و شب میمانیم. چند عمود هم که پیاده برویم کافیاست بقیهاش را با ماشین میرویم.
آنها هم جدا شدند و رفتند.
برادرم پرسیده بود گفته بودند اگر بخواهید مسجد کوفه و سهله بروید و از آنجا پیادهروی را شروع کنید یک روز بیشتر طول میکشد
و ما وقت نداشتیم فقط ۳ روز مانده بود به اربعین
من ماندم و مادر و خواهر و برادرم ؛ عزممان جزم بود که کل مسیر را پیاده برویم
لذا از رفتن به مسجد صرف نظر نموده و از همانجا پیادهروی را آغاز کردیم.
پشت سر مرقد مولا رو به رو جاده و صحرا بدرقه با خود حیدر پیش رو حضرت زهرا ...
#سفرنامه_اربعین
@mamanjoona
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پله برقی (نوار نقاله) حرم مولا علی علیه السلام
#سفرنامه_اربعین
@mamanjoona
ناودان طلا و پنجره فولاد و تجمع زوار زیر ناودان برای نماز
#سفرنامه_اربعین
@mamanjoona
واگویههای مامان پنج فرشته🇵🇸🇮🇷
ساعت ۴و ۲۵ دقیقه رسیدیم سر قرار ولی خبری از بقیه نبود سه تایی چشم چرخاندیم بین جمعیت بلکه ببینیمشان
.
حقیقتی که وجود دارد و شاید در سفرنامهها و تعریفها کمتر به آن پرداخته میشود این است که ما آدمها هنوز خیلی کار دارد به آن کمالی که باید برسیم.
شاید برای همین تعریف و تمجیدها بود که هیچ وقت فکر نمیکردم در این سفر هنوز در وجود کسی منیّت و خودخواهی باشد
هنوز حب ذات موج بزند و خودخواهی جولان دهد
خیال میکردم آدمها معجزهوار آنجا جور دیگری میشوند ؛ بریده از تعلقات ، از خودگذشته و فداکار ، پاک و معصوم و...
خلاصه متّصف به همهی فضائل و منفصل از تمام رذائل
در سفر متوجه شدم ذهنیاتم خیلی آرمانی بوده و دور از واقعیت!
حقیقت این است که ما همچنان انسانیم و اگر قدرت ، اراده و انگیزهی مبارزه با نفس و امداد و توفیق الهی نباشد حتی در طریق الحسین همان خودخواه و بدخلق همیشگی هستیم.
سفر و مشایه میدان آمادهی تمرین است؛
چند روزِ فشرده پر از زمینههای مختلف و متفاوت امتحان و سنجش خود
المپیک هرسالهی خودشناسی و معیار سنجی و میدان تقویت روحی و معنوی و جسمی
اینکه گفته میشود اگر میخواهی کسی را بشناسی با او همسفر شو حرف درستی است اما بالاتر آنکه در سفر حتی خودت را هم بهتر میشناسی؛ صبر و تحملت ،میزان مشارکت و تعامل گروهیات ،استقامت در برابر ناملایمات و اتفاقات پیش بینی نشده ، واکنش به رفتارهای جدید و خارج از حدود انتظار
میزان مدارا و سازگاری با آدمهای مختلف با اخلاق و منشهای متفاوت و...
مثلا وقتی که انتظار داشتم در مسیر نسبتا خلوت سامرا بعد از اینکه ویلچر را کوبیدند به پایم ، خاضعانه و شرمسار از من معذرت خواهی شود ولی گستاخانه شنیدم چرا چشمهایت را باز نمیکنی😑😶🌫
حالا بماند که از پشت زده بودند و من پشت سرم چشم نداشتم...
یا وقتی ساعت مشخص وعده میکردیم و من انتظار داشتم همه سر وقت بیایند و دیگران را معطل خود نکنند و حق الناس را رعایت کنند ولی بارها بدقولی دیدم.
یا وقتی پشت صف سرویس بهداشتی کسی بینوبتی میکرد یا زمانی که کسی سرِ جای خواب بحث میکرد و صدایش بالا میرفت یا
و...
تمام اینها سنگ محک و آزمایش و زمینه تقویت و رشد من بود؛ چه واکنشی خواهم داشت؟ چه اثری بر من دارد؟ در مواجه با اتفاق جدید آن قبلیها چقدر من و صبر و تحملم را رشد داده!؟
چقدر خودخواهیام را کم کرده!؟ و...
.
.
.
حتما و قطعا خوبیها و حُسنهای سفر خیلی بیشتر بود.این موارد مثل قطرهای بود در برابر دریا
ولی همین اندکها روح را صیقل میداد و صبوری و مدارا میآموخت و لحظه به لحظه آموختهها را میآزمود
هر چند شاگرد بدی بودم و بیشتر رفوزه و مردود میشدم
اما رشدی که این ناملایمات برایم داشت کاملا ملموس و محسوس بود؛ تحمل و سازگاری منِ روز اول با منِ روز سوم متفاوت بود
#سفرنامه_اربعین
@mamanjoona
.
داشتم #سفرنامه_اربعین رو میخوندم
سال قبل این روزا در تکاپوی سفر بودم و امسال ... هعیییی...🥺
اون روزا اصلا فکرشم نمیکردم که سال دیگه این موقع پدر و مادر همسرم رو از دست داده باشیم ، یه کوچولوی دیگه به جمع خونوادهمون اضافه شده باشه یا سید حسن نصرالله و سردار سلامی و حاجی زاده و باقری و سایرین شهید شده باشن و یه جنگ ۱۲ روزه با اسرائیل از سر گذرونده باشیم و ...
به قدری سرعت اتفاقات و تحولات یک سال گذشته تو خانواده و جهان بالا بود انگار چند سال گذشته!!
زمان همینقدر زود میگذره و فرصتها از دست میره ، فرصت با هم بودن ، ،دل بدست آوردن، مهربونی ، اقدام برای وقوع اتفاقات قشنگ ، و...
ناگهان چقدر زود دیر میشود...
@mamanjoona