#قسمت چهاردهم
#داستان_تلخ_شیرین_مهاجرت
گفت شما باید بچه تون را سقط کنید😔
چون بچه شما نارس به دنیا میاد و سالم به دنیا نمیاد بخاطر داروهایی که میخورید 💔😔و نباید داروهاتو ترک کنی چون برای خودت ضرر داره و اگر هم توی حاملگی این دارو ها را استفاده کنید برای بچه ضرر داره مونده بودم چیکار کنم 😔
و الان یک ماه و نیم حامله ای و خودت بگو توی این یک ماه و نیم دارو خوردی داروهایی که چقدر قوی است به نظرت این بچه سالم به دنیا میاد؟ حرفهای دکتر منو برد به فکر که آیا چیکار کنم خدایا خودت راهی جلوی پام قرار بده تا بتونیم درست تصمیم بگیریم 🥺
وقتی اومدم خونه و با همسرم صحبت کردم گفتم دکتر گفته باید بچه را سقط کنی چون نارس به دنیا میاد گفت نه مرضیه ما همچین کاری نمیکنیم حتما حکمت خدا این بوده و این بچه را بهمون هدیه داده تا با اومدنش زندگی ماهم عوض بشه 🥺
شاید به برکت همین بچه هم زندگی از اون سختی ها تبدیل بشه به روزهای خوش
گفتم اگر ناقص به دنیا بیاد اگر مشکل داشته باشه دلم برای خود فرشته معصوم میسوزه که اگر خدایی نکرده مشکلی داشت چقدر سختی بکشه همسرم گفت مرضیه ما که از کار خدا سر درنمیاریم یا خبر که نداریم شاید اینا همه فکر باشه و سالم به دنیا بیاد برای خدا که هیچ کاری غير ممکن نیست با همسرم رفتیم پیش دکتر و همسرم به دکتر گفت نه ما اجازه نمیدیم که بچه سقط بشه گفت من نامه ای را امضا نمی کنم و بچه را هم نگه می داریم و ما برگه ای امضا نکردیم و یاسمین را نگه داشتم ماه های اول خیلی برام سخت بود بخاطر اینکه دارویی نمی گرفتم و روی اعصابم تأثیر گذاشته بود و تشنج های پی در پی و...
چند دفعه موقع تشنج روی شکم افتاده بودم و همه می گفتن این بچه نمی مونه و سقط میشه هر کسی یک چیزی می گفت و با حرفهاشون ناامیدم می کردن 🥺
ولی من اميد داشتم و هیچ وقت نذاشتم ناامیدی بیاد سراغم با خودم تکرار میکردم خدا هست و تنهام نمیذاره همینطور که این چندسال تنهام نگذاشته الآنم همراهمه با یاسمین حرف می زدم می گفتم مامان تو سالم پا به این دنیا میذاری و مامان بغلت می گیره😍
خلاصه چند ماهی گذشت تا اینکه از طرف دولت برام مامای خونگی فرستادن و اون خانم بنده خدا در هفته سه دفعه میومد خونه مون تا تحت نظر باشم و اینکه ماه هفت و هشت هم گذشت و ماه ۹ بود که تاریخ زایمان را مشخص کرده بودن و گفته بودن این تاریخ باید بیای بیمارستان اگر تا این تاریخ درد داشتی که خوب اگر نه بستری میشی
خانم ماما این روزها زود به زود بهم سر میزد و میگفت درد نداری میگفتم نه تا اینکه تاریخ زایمانم رسید وبا اون خانمه ماما رفتیم بیمارستان گفتن درد داری گفتم نه
گفتن باید نوار قلب بچه را بگیریم و سونوگرافی رفتیم بخش زنان و اون لحظه چقدر استرس و ترس داشتم و همش می گفتم خدایا بچه ام سالم به دنيا بیاد خدایا تنهام و غریب دستم را بگیر 🥺
وقتی سونوگرافی انجام دادن و نوار قلب را گرفتن دکتر گفت رشد دخترت متوقف شده
و ضربان قلبش منظم نمی زنه باید بستری بشی اون لحظه تمام بدنم به لرزه در اومد و ترس و استرسم بیشتر شد گفتم یعنی چی و هزاران سوال توی ذهنم خانم ماما زنگ زد به همسرم گفت ساک بچه را بردارید بیایید بیمارستان خانم تون را بستری کردن و یک خانم ایرانی دیگه هم که برای ترجمانی اومده بود همراهمون بود. به اون خانم ایرانی که اسمش ژیلا بود گفتم ژيلا خانم تورو خدا یک کاری کنید و بهشون بگید که موقع زایمانم دکتر آقا نیاد بالای سرم گفت مرضیه ببین چون اوضاع تو فرق می کنه و چون تشنج میکنی امکانش هست موقع زایمان هم تشنج بیاد سراغت و دکتر اینجا بیشتر مرد هست که برای زایمان میان خانم هم هست مرد هم هست و من گفتم نه تورو خدا خواهش می کنم بهشون بگید گفت من میگم ولی بازم بستگی به موقع زایمانت هست صبح ها بیشتر دکتر خانم هست تا مرد و من همش دعا میکردم یک موقعی باشه که دکتر مرد نیاد بالای سرم و زایمانم راحت باشه
و بازم ازش خواهش کردم اگر من حالم خوب نبود اجازه ندن مرد بیاد بالای سرم
و اینکه دو شب موندم بیمارستان و منتظر بودم تا یاسمین به دنیا بیاد دکترا گفتن تا می تونی توی سالن بیمارستان توی حیاط بیمارستان راه برو و من همش توی سالن راه می رفتم. تنها بودم و چقدر اون لحظه دوست داشتم مادرم کنارم باشه🥺 همسرم هم بنده خدا بخاطر سه تا فرشته مجبور بود بره خونه پیش بچهها
وقتی از طبقه بالا میومدم پایین که بخش زایمان بود می دیدم هرکی یک همراهی برای خودش داره یا مادرشون بود یا همسرش یا خواهرش بالاخره یکی بود که همراهش باشه توی این لحظه ها دستش را بگیره
ولی اون لحظه خودم را میدیدم که چقدر تنهام دلم می گرفت اشک میریختم و بازم خانم فاطمه زهرا س را صدا زدم گفتم مادر خوبم غریبم برام مادری کنید قربونتون بشم 💚
همونجا نشستم و شاهد خوشحالی بقیه خانواده ها بودم که میومدن و خبر می دادن که بچه به دنیا اومده هردو سالم هستن و با خوشحالی اونا منم خوشحال می شدم 😍
یهو دیدم یک خانمی اومد سمتم ازم پرسید چرا گریه میکنی منی که آلمانی زیاد بلد نبودم شونه هامو تکون دادم یعنی من متوجه حرفهاتون نمیشم وقتی دیده بود حجاب دارم پرسید ترکی عربی افغانستانی گفتم افغانستانی و ترکی کمی متوجه میشم
و اون خانم شروع کرد به ترکی صحبت کردن گفت بستری شدی گفتم بله منتظر دخترم هستم تا به دنیا بیاد😍
گفت منم دخترم بخش زایمان هستش گفتم الحمدالله که دخترتون مادرش کنارشه 🥺
یهو دستم رو توی دستش گرفت گفت فکر کن من مادرت گفت همراهی نداری تا بیاد پیشت گفتم نه غریبم اینجا و همسرم هم بخاطر سه تا بچه هام مونده خونه پیش اونا تا تنها نباشن
گفت بیا باهم کمی قدم بزنیم منم مثل مادرت ناراحت نباش رفتیم توی حیاط بیمارستان کمی قدم زدیم و برام آب و آبمیوه خرید آورد دستم داد گفتم نه طبقه بالا توی اتاق آب چایی آبمیوه همسرم برام آورده گفت اینا را یک مادر برای دخترش گرفته بگیر و گفت تو توی اين لحظه تنها نیستی و خدا همراه توست
گفتم دلم به همین قرصه و توی همه شرایط سخت وجود خدا را حس کردم مطمئنم تنهام نمیذاره .....
ادامه دارد...
#قسمت پانزدهم
#داستان_تلخ_شیرین_مهاجرت
گفتم دلم به همین قرصه و توی همه شرایط سخت وجود خدا را حس کردم مطمئنم تنهام نمیذاره💚
خلاصه اون روز را با قدم زدن به شب رسوندم ولی هنوز هم هیچ دردی نداشتم و همش دعا میکردم خدایا کمکم کن تا زایمان راحتی داشته باشم تا خدایی نکرده دکتر مرد نیاد بالای سرم و من کارم این بود برم بالا و بیام پايين آخه بخش زایمان پایین بود و بخش مراقبتها و اتاق ها بالا بود و پرستار گفته بود با آسانسور برو بالا و بیا پایین چون پله ها برات خطر داره و من گفتم باشه
یادم میاد شب جمعه بود از عصر روز پنجشنبه خیلی کم درد داشتم و سعی میکردم از پله ها برم پایین و بیام بالا تا زایمان راحتی داشته باشم و اینجوری یاسمین زود به دنیا بیاد تا خدایی نکرده دکتر مرد نیاد بالای سرم یکی از پرستارها خیلی حواسش بهم بود وقتی میدید از پله ها میرم میام آسانسور بهم نشون می داد که از آسانسور برو و بیا اینجوری برات خوب نیست ولی من باز از همون پله رفت و آمد می کردم 😰
شب شد و من توی اتاق بخش مراقبتها بودم غذا آوردن و من که هیچ اشتهایی نداشتم یک لقمه نان گذاشتم دهنم و روی تخت نشستم و از توی ساک بیمارستان مفاتیح مو برداشتم و شروع کردم به خوندن حدیث کسا. خوندن حدیث کسا بهم آرامش خاصی می داد احساس می کردم دست هام توی دستان خانم فاطمه زهرا س است🥺
و همینطور با خانم فاطمه زهرا و آقا امام زمان حرف می زدم و از خدا می خواستم کمکم کنن تا یاسمین به خوبی و خوشی به دنیا بیاد بچه صالح و سالمی باشه🥺
نزدیک ۱۲ شب بود که داشت کم کم دردهام زیاد میشد با خودم می گفتم الان چیکار کنم
ولی حرفی به پرستار ها نزدم تا درد هام زیاد بشه تا یاسمین راحت به دنیا بیاد توی دلم صلوات می گفتم و خدا خدا می کردم که کمک کنن 🥺اون شب یک خانم دیگه ای هم توی اتاقی که بودم آوردن که تازه زایمان کرده بود و همراه هم داشت. متوجه شدم که همشهری مون هستن. خانم همراه دید درد دارم اومد جلو و گفت درد داری گفتم بله درد دارم ولی الان چیزی به پرستار ها نميگم تا دردهام زیاد بشه.
تا ۳ صبح بود همینجوری درد هام بیشتر و بیشتر میشد و نزدیک ۴ صبح شد و دیگه دیدم نمی تونم تحمل کنم به اون خانم همراه گفتم خانم تورو خدا کمکم کن دیگه نمی تونم کمکم کن تا برم پایین بخش زایمان. بنده خدا اون خانمه کمکم کرد دستم را گرفت و از آسانسور رفتیم پایین و به دکتر ها گفت این خانم دردهاش شروع شده نوار قلب گرفتن گفتن سریع ببرید این خانم بخش زایمان وقتشه خلاصه یاسمین صبح روز جمعه موقع اذان صبح چشم به این دنیا گشود 😍🥺
و الحمدالله خدارو هزاران هزار مرتبه شکر زایمان راحتی داشتم و الحمدالله اصلا احتیاجی نشد که دکتر مرد بیاد بالای سرم و خدارو هزاران هزار مرتبه شکر یاسمین راحت به دنیا اومد😍
#قسمت شانزدهم
#داستان_تلخ_شیرین_مهاجرت
گفتند پدر بچه کجاست تا بند ناف دخترشو قیچی کنه گفت این خانم همراهی نداره 🥺
و اون خانمه که کمک کرد منو آورد پایین بند ناف یاسمین را قیچی کرد.
همش منتظر بودم که از یاسمین بهم بگن از وضعیتش همش نگران بودم به اون خانمه بنده خدا گفتم میشه ازشون بپرسید دخترم سالمه وضعیتش خوبه پرسید و پرستار ها گفتن بچه را بردن برای معاینه ولی تا الان همه چیز خوب بوده من همش منتظر بودم تا بهم خبر بدن از یاسمین. ۷ صبح به همسرم زنگ زدم گفتم یاسمین به دنیا اومد خوشحال شد گفت الحمدالله از وضیعتش چیزی نگفتن گفتم نه منم منتظرم تا خبری بهم بدن ولی پرستار گفت مشکلی نداره بعد دیدم دکتر اومد گفت یاسمین را توی دستگاه گذاشتیم چون دمای بدنش پایینه ولی همه چیز خوبه و بچه سالمه. خدا چقدر اون لحظه و اون کلمه برایم شیرین بود خدایا شکرت که حواست بهم بود و دخترم سالم به دنیا اومد دکتر گفت فقط میزان دمای بدنش خوب بشه میاریم پیشت 😍
وقتی یاسمین را آوردن دادن بغلم و انگشتم را گذاشتم توی دستش انگشتم را گرفت 🥺😍
گفتم خدایا شکرت بخاطر این لحظه.
اون لحظه برای همه مادرانی که چشم انتظار هستن دعا کردم تا این لحظه را ببینن
خلاصه بعد ۳ روز رفتیم خونه بچهها با دیدن یاسمین چقدر خوشحال بودن و این خوشحالی بچهها برام خیلی باارزش بود. بعد از چند سال بالاخره از ته دل میخندیدن 😍
یاسمین چشم به کشوری گشود که من توی این کشور دردها و رنج های زیادی کشیده بودم و بچه هام سختی های زیادی دیدن و کشیدن. با خودم گفتم این قسمت و نصيبمون بوده که این سختی ها را بکشيم و با خودم گفتم درسته سختی های زیادی دیدیم و کشیدیم ولی در عوض خدا را پیدا کردم به اهلبیت و خانم فاطمه زهرا س و آقا امام زمان عج نزدیکتر شدم جوری که اگر باهاشون حرف نمی زدم روزهام شب نمیشد 🥺
با خودم گفتم اگر ایران بودم این حس و حالی که الان دارم شاید اون موقع ها نداشتم ولی وقتی تنها میشی میبینی بیشتر به خدا نزدیکی و من به شخصه خودم فهمیدم مشکلات واقعا ادم رو بزرگ می کنه. هرچه بزرگتر بشه تورو هم با خودش بزرگ می کنه و بهت خیلی چیزها می فهمونه. مشکلات بهت یاد میده که با خودت بگی ای وای من کجا بودم به کجا رسیدم 😔💔
کاش زودتر عشق به خدا را پیدا میکردم🥺
کاش زودتر عشق به اهلبیت که الان دارم داشتم 🥺
کاش زودتر با خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها مثل الان درد و دل هامو می کردم و هزاران ای کاش...😔
خیلی چیزها آدم توی سختی ها یاد می گیره 🥺
و منی که دوران بارداری سختی را پشت سر گذاشتم تا یاسمین جان به دنیا اومد از تشنج هایی که می کردم و دل نگرانی ها و...
بخاطر داروهایی که استفاده میکردم مجبور بودم به یاسمین شیرخشک بدم😔
و تشنج هایی که هنوز هم ادامه داشت🥺
یاسمین نزدیک یک ماه نیمش شده بود که یک روز همون ژیلا خانم که توی بیمارستان ترجمانی میکرد همراه یک خانم آلمانی که از سمت دولت آلمان اومده بود اومدن خونمون و گفتن برات نوبت دکتر گرفتیم تا باهم بریم دارو هاتو بگیریم و دکتر باید ببینه تورو تا از شرایط حالت بهشون بگی تا سرپا باشی تا بتونی از بچهات مواظبت کنی
منم گفتم باشه یادم میاد ساعت ۳ بعدظهری بود گفتن باید بریم بیمارستان همون جایی که بستری بودی دکتر اونجا برات نوبت گرفتیم گفتم آخه چرا اونجا 😔گفتن دارو جدیدی که میخوان بهت تجویز کنن دکتر اونجا بهت این دارو را میده
و راهی بیمارستان شدیم وقتی پامو گذاشتم جایی که ماه ها بستری میشدم و همش گریه ترس و استرس بود باز منو برد به خاطرات تلخ چند ماها پیش 😔💔
اون روزها همه دوباره برام تکرار شد منی که هنوز که هنوزه از صدای آمبولانس ترس دارم
به ژیلا خانم گفتم ژيلا خانم توروخدا از اینجا زودتر بریم 🥺
خود ژيلا خانم گفت تو چجوری اینجا تحمل کردی آخه دختر گفتم با قرصهای خواب و گریه ترس و و دو ساعت منتظر بودیم تا دکتر بیاد
دو ساعت شد ۳ ساعت و ما همچنان منتظر دکتر بودیم گفتم چرا اینقدر طول کشید
گفتن دکتر سرش شلوغه بایر منتظر بمونید
و چند دقیقه دیگه ای هم منتظر ماندیم تا دکتر اومد رفتيد اتاق دکتر و دکتر با اون خانم شروع کردن به صحبت کردن خانمه رو به من کرد گفت مرضیه تو اینجا میمونی 😭💔
یهو انگاری دست پاهام یخ کردن و تمام بدنم به لرزه در اومد گفتم چرا آخه من که خوبم الان من که الان تشنج نکردم گفتن نه آزمایش هایی که ازت گرفته بودن چند وقت پیش خوب نشون نداده و میگن تو باید اینجا الان بمونی 💔💔💔😔😔🥺
گفتم نه تورو خدا با من این کارو نکنید خواهش میکنم ژیلا خانم منو از اینجا ببرید خواهش میکنم منو باز اینجا نزارید تا باز مشکلاتم شروع بشه 😭😭
ادامه داستان 👇👇👇
یاسمین قشنگم🥹☝️
هرچه داد کشیدم گریه کردم گفتن نه توی باید بمونی خدا چرا آخه به کدامین گناه دارم اینقدر امتحان میشم خدا من بچهام خونه هستن و منتظر من هستن تا برگردم خونه 😭💔
خدا بازم دستم بگیر نزار کم بیارم خدا همه امیدم به خودته امیدم را ناامید نکن 🥺
خدا من که هر لحظه و ثانیه صدات زدم
الانم صدات میزنم تا کمکم کنی 😔💔
دیدم ژیلا خانم داره با تلفن حرف میزنه فکر کردم همسرم زنگ زده وقتی خوب که متوجه شدم دیدم داره میگه یاسمین را گرفتید وقتی اسم یاسمین شنیدم و این کلمه دنیا روی سرم آوار شد 😭💔
یک خانواده پیدا کرده بودن که یاسمین را تحویل اون خانواده آلمانی بدن 😭😭💔
وقتی متوجه ماجرا شدم سریع خودم را به گوشه ای کشیدم زنگ زدم همسرم گفتم انگاری اینا نقشه کشیدن منو اینجا بستری کنن و یاسمین را از ما بگیرن و بدن به یک زن و شوهر آلمانی 😔💔
گفتم چیکار کنم الان چجوری بچمون را از شون بگیریم همسرم گفت نه مرضیه من نمیزارم یاسمین را ببرن منو ریز ریز کنن ما نمیزاریم یاسمین را از ما بگیرن 🥺
میام همونجا با بچها پشت در بیمارستان میشینم تا تورو دوباره مرخص کنن و یاسمین نزاریم به کسی بدن و.... 💔😔😭
ادامه دارد.....
:)
دل که زنده باشه... هر خونه ای آباد میشه ....🌱
خونه ی دلت آباد 🪴💚
صدای منو میشنوید از خونه 🏡
هوا خیلی خیلی سرد شده ❄️
اولین کاری که کردم چایی دم کردم ☕️
یه استکان چایی نوش جان کنم☕️
برم به فکر غذا بشم الانه که بچها برسن گشنه و اولین سوالی که میکنن مامان غذا چی داریم خیلی گشنمونه ☺️😅
خدایا شکرت بخاطر بخاطر اینکه سقفی بالای سرمون هست
خدایا شکرت بخاطر هروعده غذایی که داریم
خدایا شکرت بخاطر اینکه روزی رسانی
خدایا شکرت بخاطر اب. برق. گاز.چای. نان.و......
#خونه
#آرامش
#انگیزشی
#خدایا_شکرت
#روزمرگی_در_آلمان 🌱
@mokhtari_313
https://eitaa.com/joinchat/403046997C5c4efec7b4
.
اگر یه خانواده داری که دوستت دارن،
چندتا دوست خوب و عالی داری،
غذا روی میز و سقف بالای سر داری،
اینو بدون که ثروتمندتر از اون چیز هستی
که فکرشو میکنی، قدر خودتو بدون...
سرم خیلی درد میکنه.. 🤕
ولی نمیشه که غذا درست نکنم
بچها ماهی خیلی دوست دارن جاتون سبز میخوام ماهی درست کنم 🐟🌱
من مرحله تمیز کردنش را دوست ندارم 🥴
#حس_خوب
#خونه
#آرامش
#آشپزی
#روزمرگی_در_آلمان 🌱
@mokhtari_313
https://eitaa.com/joinchat/403046997C5c4efec7b4
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
:))
زندگی جریان داره🌱
اینم نمونه صداش😉
خدایا شکرت بخاطر صدای قشنگ
زندگی که هر روز میشنویم الحمدالله 🤲💚
خدایا شکرت بخاطر بودنت کنارمون 💚🤲
#خدایا_شکرت
#صدای_زندگی
#آرامش
#روزمرگی_درآلمان🌱
@mokhtari_313
https://eitaa.com/joinchat/403046997C5c4efec7b4
.
ساعت به وقت آلمان ۱۷:۴۱ شب
جاتون سبز 🌱
الهی که همیشه سفره هاتون پربرکت باشه و تنتون سالم 💚🤲
خدایا شکرت بخاطر هروعده غذایی که برای خوردن داریم 🤲🌱
خدایا بحق اقا امیرالمؤمنین علی ع
اجاق هیچ خونه ای خاموش نباشه 🤲🌱
#روزمرگی_درآلمان🌱
@mokhtari_313
https://eitaa.com/joinchat/403046997C5c4efec7b4
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا
به سختیایی فکر میکنم که به دستت حل شد🌱
یا اگرم زودی حل نشد دلم به بودنت قرص بود و همین سختیا رو از یادم برد.
بجاش به خودت توکل کردم که قدرتمندترینی..!
.....................
جاتون سبز شام نوش جان شد🌱
ظرف ها شسته شد✅
سینک مثل همیشه درخشان✅
اجاقگاز هم تمیز شد ✅
#روزمرگی_در_آلمان 🌱
@mokhtari_313
https://eitaa.com/joinchat/403046997C5c4efec7b4
سعی کنید قبل خواب به قلب خونه برسید✅
تا صبح بلند میشید و قلب خونه میبینید ❤️
انرژی بگیرید از آشپزخونه تمیز اجاقگاز تمیز و سینک تميز 😍😍
#روزمرگی_درآلمان 🌱
@mokhtari_313
https://eitaa.com/joinchat/403046997C5c4efec7b4
✨