@madreseh_mahdavi با قاصدک.pdf
حجم:
6.86M
:
✨#آشنایی_با #امام_زمان(عج)
💠داستان های امام زمان علیه السلام از تولد تا امامت
#معرفی_کتاب
#داستان
#نیمه_شعبان
#ابتدایی
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
🔴🔵 خاک مالی
🌕 نقل میکنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد.
کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند أمّا شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
🌹یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم! گاهی در نیمهی شعبان،گاهی جمعهها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم! میدانیم این کارها کار نیست و خودمان میدانیم کاری نکردهایم ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند! یک نگاه!
از همان نگاههای لطف آمیز که به کارکردههای با إخلاصتان روامیدارید.
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#داستان
#متوسطه_به_بالا
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
مهمانی کریم.pdf
حجم:
1.33M
🌞نام داستان: «مهمانی کریم»💓
✔️داستانی از زندگانی کریم اهل بیت،امام حسن مجتبی علیه السلام💚
✍️نویسنده: حسین فتاحی
👦🏻مخاطب: دبستان
#امام_حسن علیهالسلام
#کریماهلبیت
#داستان
🌸🌸🌸🌸🌸
#کانال_دانش_اموزان_امین
@daneshamozanamin
مهربان ترین مرد مدینه.pdf
حجم:
785.6K
#میلاد #امام_حسن مجتبی علیه السلام
نام #داستان: «مهربان ترین مرد مدینه»💓
✔️داستانی از زندگانی کریم_اهل_بیت، امام حسن مجتبی علیه السلام💚
مخاطب: دبستان
#کانال_دانش_اموزان_امین
@daneshamozanamin
#شهادت_حضرت_رقیه_س
#شعر
#داستان
این شعر زیبا که داستان زندگی حضرت رقیه س هست رو میتونید به صورت دکلمه برای بچه ها بخونید و بگید داستان از زبان حضرت رقیه س است:
آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ😭
من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م🌹
گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه ها دور سرم میگردن🦋
از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی😭😊
هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه😥
خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه😌
پدربزرگ خوبم امیر مومنینه
اون اولین امامه،ماه روی زمینه🌙
تو دخترای بابام از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم❤️
مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم میبستم💫
یه روزی از مدینه،سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده🌺
به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی
تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی🕋
چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا🏝
به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پر شده از ستاره💫
تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم🕊
همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم😌
تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم
با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم😔
تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من
سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من🌹
بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت❤️
گلهای دامن من از تشنگی میسوختن
به گریه کردن من چشماشونو میدوختن👀
تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته☀️
دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه
به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه👣
خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم👂
غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن
خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن💔
خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا🌞
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب🌘
تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه😔
توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن😱
فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه
بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟»😭
سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم❤️
بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه
گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه😔
دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم😭
صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم😭😭
کتاب حضرت رقیه(س)؛کتاب شماره «٢»از مجموعه شعر کودکان کربلا
شاعر:محمد کامرانی اقاقدام
#حضرت_رقیه_س
#شعر
مهمانی کریم.pdf
حجم:
1.33M
🌞نام داستان: «مهمانی کریم»💓
✔️داستانی از زندگانی کریم اهل بیت،امام حسن مجتبی علیه السلام💚
✍️نویسنده: حسین فتاحی
👦🏻مخاطب: دبستان
#امام_حسن علیهالسلام
#کریماهلبیت
#داستان
🌸🌸🌸🌸🌸
#کانال_دانش_اموزان_امین
@daneshamozanamin
18.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آی_قصه_قصه_قصه
#قصه_داریم_باقرآن
#جزء_نهم
#گروه_سوم
🌤 در هر روز از ماه مبارک رمضان
🔰 با هر جزء از قرآن
💢 گوش می کنیم یک داستان
.............................
#قصه_داریم_باقرآن
#قصه
#داستان
#قرآن
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
به کانال #مدارس_امین ملحق شوید:
@mamin110
✨☀️✨☀️✨☀️✨☀️
#داستان
#حضرت_خدیجه س
🌸داستان های اهل بیت(علیهم السلام)/ حضرت خدیجه(سلام الله علیها)☀️
من خانه ای🏠 هستم که پیامبر مهربان☀️ با همسرشون حضرت خانم خدیجه(سلام الله علیها)☀️ در آن زندگی میکردند.
آنها خیلی همدیگر را دوست داشتند. حضرت خدیجه (سلام الله علیها) اولین خانمی بودند که به پیامبر مهربانمون☀️ ایمان آوردند و امام علی (علیه السلام)☀️ را به عنوان امام اول قبول کردند.
پیامبر مهربون☀️ همیشه از این بانوی بزرگ به خوبی و بزرگی یاد میکردند.
بچه های عزیزم، روزی از روزها که رسول خدا(صلی الله علیه و آله)☀️ و همسرشون حضرت خدیجه(سلام الله علیها)☀️ با هم نشسته بودند و میگفتند و می خندیدند، پیامبرمون☀️ به خانم خدیجه(سلام الله علیها)☀️ فرمودند: خدیجه جان، شما ✨ام المومنین✨ یعنی مادر همه مومنان هستید.
حضرت خدیجه (سلام الله علیها)☀️ وقتی این کلام نورانی را شنیدند، برای خدای مهربون سجده کردند.
از آن به بعد هر کسی که به ایشان سلام میکرد، میگفت
☀️السلام علیک یا ام المومنین
خدیجه کبری
(سلام الله علیها)☀️
🏴🏴🏴🏴🏴
🇮🇷◼️🇮🇷◼️🇮🇷◼️🇮🇷
محتوای ارتحال امام خمینی (ره)
🇮🇷◼️🇮🇷◼️🇮🇷◼️🇮🇷
#امام_خمینی ره
https://eitaa.com/ghesehmazhbi/17838
#کاربرگ
#داستان
...
#شهادت_حضرت_رقیه_س
#شعر
#داستان
این شعر زیبا که داستان زندگی حضرت رقیه س هست رو میتونید به صورت دکلمه برای بچه ها بخونید و بگید داستان از زبان حضرت رقیه س است:
آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ😭
من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م🌹
گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه ها دور سرم میگردن🦋
از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی😭😊
هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه😥
خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه😌
پدربزرگ خوبم امیر مومنینه
اون اولین امامه،ماه روی زمینه🌙
تو دخترای بابام از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم❤️
مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم میبستم💫
یه روزی از مدینه،سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده🌺
به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی
تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی🕋
چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا🏝
به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پر شده از ستاره💫
تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم🕊
همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم😌
تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم
با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم😔
تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من
سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من🌹
بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت❤️
گلهای دامن من از تشنگی میسوختن
به گریه کردن من چشماشونو میدوختن👀
تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته☀️
دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه
به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه👣
خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم👂
غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن
خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن💔
خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا🌞
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب🌘
تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه😔
توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن😱
فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه
بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟»😭
سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم❤️
بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه
گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه😔
دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم😭
صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم😭😭
کتاب حضرت رقیه(س)؛کتاب شماره «٢»از مجموعه شعر کودکان کربلا،شاعر:محمد کامرانی اقدام
┄┅🏴🍃🌸🕌🌸🍃🏴┅┅
#حضرت_رقیه_سلام الله علیها
#مقطع_ابتدایی