آنقدر قوی باش تا هر روز
با نگاه تازه ای با زندگی روبهرو شوی…
زندگی یک مسابقه نیست،
بلکه سفری است که هر قدم
از مسیر آن را باید لمس کرد،
چشید، و لذت برد.
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#فرهنگ_غرب
⛔️نگاه ابزاری و جنسی و به زن در فرهنگ غرب
استاد رائفی پور
#ارزش_مقام_زن
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ(احزاب/۴)
+ من عاشق این چیزهای بدیهی هستم
که قرآن یادِ آدم میاندازد :
ای آدم
ما در سینه هیچ آدمی
دو تا قلب نگذاشتیم ...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
ازایت الله بهجت پرسیده شد:
برای درمان عصبانیت چه کنیم؟
فرمودند: باعقیده کامل
زیاد "صلوات فرستادن"
@man_montazeram
#راه_حل_مشکلات
✅شخصی در حضور آیت الله #بهجت گله از بیماریهایش کرد.
ایشان بعد از رفتنش فرمودند:
زبانش سالم بود. اگر شکر همان را میکرد، به عافیت میرسید.🔅🍃🔅
#شکرگذاری
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
☑️ چرا امام زمان قیام نمیکند⁉️
🔸 امام علی علیه السلام فرمود:
💠 پیامبر به من فرمودند:
👈 اگر یارانی پیدا کردی با آنان جهاد کن و اگر یاری نیافتی دست نگهدار و خونت را حفظ کن. . .
📓(احتجاج شیخ طبرسی)
☑️نکته مهم: امامت امام، امریست تعیین شده توسط خدا و ربطی به بشریت ندارد؛
📌 اما
☑️ به حکومت رسیدن امام امریست بشری؛ یعنی ما باید بخواهیم و زمینه را فراهم کنیم تا امام حاکم شود
♻️ برای یاریش برخیز از جای...
#بیشتر_بدانیم
🔜⛅️أللَّھُمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَرَج⛅️🔜
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
آیت الله بهجت (ره) می فرمایند:👇👇👇
اگـه تونستی یه عمـر به خدا
بگی چشم ، خدا یه جایی ڪه خیلی
گیری ، لطـف میڪنه و بهت میگه چشـم !❤️
پس تمـرین ڪن .
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#قسمت_یازدهم
پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم... عشق
کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو
ديدم خم شده بلایي سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم
که محکم سرم خورد توي صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي
شده بودي. نيم ساعت بيشتر بلایي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه
داستان رو براش تعريف کردم. چهرهاش رفت توي هم، همين طور که زينب توي
بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت.
– چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي
شد. سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني؟
از خوشحالي گريهام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم.
– اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟
– نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم.
ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريهام
گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي
مي کرد و صداي خندههاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگیر کارهاي من
شد. بعد از سه سال، پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تا
سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگساالان ثبت نامم
کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و
ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد... صورت سرخ با
چشمهاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد... اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان
نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي...
بدون اينکه جواب سلام علي رو بده، رو کرد بهش...
– تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه
نوشتي؟
از نعرههاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد...
بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از
دست من بود. علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم...
نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود... با همون آرامش، به من
و زينب نگاه کرد. هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق؟
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دوازدهم
قلبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نبستم، از لای در
مراقب بودم مبادا پدرم به علي حمله کنه... آماده بودم هر لحظه با زينب از خونه بدوم
بيرون و کمک بخوام... تمام بدنم يخ کرده بود و مي لرزيد...
علي همونطور آروم و سر به زير، رو کرد به پدرم...
دختر شما متاهله يا مجرد؟
و پدرم همون طور خيز برمي داشت و عربده مي کشيد...
– اين سوال مسخره چيه؟ به جاي اين مزخرفات جواب من رو بده.
– مي دونيد قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همين که اين جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سياه شد.
– و من با همين اجازه شرعي و قانوني مصلحت زندگي مشترک مون رو سنجيدم و
بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم يکي از فريضه هاي اسلامه...
از شدت عصبانيت، رگ پيشوني پدرم مي پريد. چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي
زد. لابد بعدش هم مي خواي بفرستيش دانشگاه؟
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمي تونستم با چيزهايي که شنيده بودم کنار بيام.
نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... تنها حسم شرمندگي بود. از شدت
وحشت و اضطراب، خيس عرق شده بودم. چند لحظه بعد علي اومد توي اتاق... با
ديدن من توي اون حالت حسابي جا خورد! سريع نشست رو به روم و دستش رو
گذاشت روي پيشونيم.
– تب که نداري... ترسيدي اين همه عرق کردي يا حالت بد شده؟
بغضم ترکيد. نمي تونستم حرف بزنم... خيلي نگران شده بود.
– هانيه جان مي خواي برات آب قند بيارم؟
در حالي که اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد سرم رو به عالمت نه، تکان دادم
– علي...
– جان علي؟
– مي دونستي چادر روز خواستگاري الکي بود؟
لبخند مليحي زد... چرخيد کنارم و تکيه داد به ديوار...
– پس چرا باهام ازدواج کردي و اين همه سال به روم نياوردي؟
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دهم
خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا
به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختر
بود و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جمله اش، شدت گريهام بيشتر مي شد و
اصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه.
بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از
توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه
لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانههاي اشک از چشمش سرازير شد...
– بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي
خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو
بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و
نگراني...
بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه
رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم
فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي
داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد...
اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز
کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم
درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش
مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي
شست... ديگه دلم طاقت نياورد...
همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش...
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
– چي شده؟ چرا گريه مي کني؟
تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار...
– چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه...
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد.
– تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه
نجس بشه توي دست تو پاک ميشه...
من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف
اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند
تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين،
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
☘ علامه طباطبایی(ره) :
🍁 هرگاه در میان مشکلات قرار گرفتید، "سیل صلوات به راه اندازید" زیرا آن سیل ، حتما مشکلات را با خود میبرد...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
حالا که اینترنت جهانی قطعه میتونید از لینک ها و امکانات زیر برای رفع بعضی نیازتون استفاده کنید:
موتورهای جستجو (سرچ):
🔻پارسیجو parsijoo.ir
🔻یوز yooz.ir
🔻پارسیک parseek.ir
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🔹حاج حسین یکتا:
🌹گاهی میری یه جا مهمونی؛ دیدی غذا کم میاد!😐
🌹صاحبخونه بین اون همه جمعیت؛😌 میاد بهت میگه: اگه میشه تو غذا کم تر بخور، بذار به دیگران برسه...آخه تو واسه مایی...ولی اونا غریبه ان...😁
وقتی واسه امام زمان باشی!😍
آقا میگه میشه کمتر بخوری!😇
میشه بیشتر سختی بکشی!🙈
بذار دیگران استفاده کنن...🤓
آخه تو واسه مایی... !!!❤️
🌹بچه ها کاری کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روی ما پیاده کنه...💟
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#من_منتظرم!
🔹حاج حسین یکتا: 🌹گاهی میری یه جا مهمونی؛ دیدی غذا کم میاد!😐 🌹صاحبخونه بین اون همه جمعیت؛😌 میاد بهت
❌حتما بخونید...
💢حتما بخونید
❌حتما بخونید
#ادمین_نوشت
•••
#ڪدنزدیڪشدنبهآقاصاحبزمان
⚜آیتاللهقرهۍفرمودن:
مناینڪدرابهشمابدهمڪه
هرڪسڪهبخواهدبه
#آقا نزدیڪ شــود!!!
«اولینراهش" #ڪنترلچشم"است.»
#اللهمعجـݪلولیڪالفرج
•••
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
╭━═━✨❀🌸🌸❀✨━═━╮
🔸زمان را خرج صاحبش کنیم🔸
✔️تلاش در راه ظهور امام زمان (علیه السلام)
#بهترین_عبادت خداست.
✅در این زمان هر ثانیه #توجه قلبمان به حضرت
و دعا برای فرجش #اوج_بندگی خداست...
@man_montazeram ❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣
╰━═━✨❀🌸🌸❀✨━═━╯
💠 جایگاه زن در #قرآن چگونه است؟
🌀 زن می تواند در #رشد_معنوی تا آنجا بالا رود که پس از سالها نازایی و انتظار فرزند، همین که بچه دار شد فرزند خود را تمام وقت، وقف مسجد و محل عبادت کند.
▫️آل عمران، 36
🌀 زن می تواند، در #دوراندیشی به جایی برسد که قبل از تولد فرزند به فکر مسیر خدمات او باشد
▫️آل عمران، 36
🌀 زن نوعی #ولایت بر فرزند دارد.
▫️آل عمران، 36
🌀 زن، #حق_نامگذاری بر فرزند دارد.
▫️آل عمران، 36
🌀 زن می تواند به مقامی برسد که پیامبر خدا را به شگفتی وا دارد.
حضرت زکریا از مائده ی آسمانی حضرت مریم به تعجب افتاد
▫️آل عمران،.37
🌀 زن می تواند پیامبر خدا را تحت تأثیر قرار دهد ؛به گونه ای که به او غبطه بخورد.
▫️آل عمران، 38
🌀 زن می تواند #مخاطب_فرشتگان شود.
▫️آل عمران، 42
🌀 زن می تواند به #مقام_برگزیدگی برسد و خداوند برای او پیام بفرستد.
▫️آل عمران، 42
🌀 زن می تواند در اجتماعات رسمی شرکت کند،
خداوند به مریم می فرماید: یا مریم! همراه نمازگزاران، نماز گزار!
▫️آل عمران، 43
🌀 #زن_می_تواند_الگوی_تمام_مردان_مؤمن_باشد
✋▫️تحریم، 7
📚 منبع:تفسیر نور حجت الاسلام محسن قرائتی
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
... یه چیزی شنیدم گفتم شاید برای شما هم جالب باشه که امسال❗️ نصف ❗️کلاس اولی ها از #اهل_سنت بودند😐😇