eitaa logo
#من_منتظرم!
999 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
#من_منتظرم!
اتفاقات دنیای بعد از آیت الله بهجت یادتونه؟ اتفاقات دنیای‌بعد از #حاج‌قاسم رو چی؟ من حقیقتا میترسم
هممون از دروغ متنفریم، اما بعضی وقتا تمام آرزومون اينه که چيزى که می‌شنویم دروغ باشه! مثل فوت ...
‏انگلیس خواست ادای استقلال ایران رو دربیاره، از اتحادیه اروپا خارج شد. چندماه نگذشته، تمام سوپرمارکت ها و پمپ بنزینها خالی شده، مهاجران از اروپا، به کشورشون برگشتند، کامیونها بی‌راننده موندند. نه چیزی برای خوردن مونده نه متقاضی برای کار. چنین کشوری دیگه کبیر نیست، صغیره! ‏ذخائر سوخت دو سوم پمپ‌بنزین‌های انگلیس تموم شده و انگلیس رسما با بحران سوخت روبرو شده ولی رسانه ملکه اینجور ماله‌کشی میکنه:)))) پ. ن خجالت نکشید خواستید نفت‌کش بفرستید سوخت بگیرید😂 @man_montazeram
ان شاءالله امروز به ناشناس ها جواب میدم https://harfeto.timefriend.net/16241989397562
#من_منتظرم!
سلام و عرض ادب. الحمدلله چند تا راهکار، 1.از بی خطر ها شروع کنین. یه چادری میبینی تو خیابون برو جل
سلام و عرض ادب. سلامت باشید. خواهش می کنم. خدا رو شکر که راضی هستید. این قسمت رو که ریپلای کردم مطالعه کنید. اگه دوست داشتید بهم پیام بدید صحبت کنیم. خوشحال میشم بتونم کمکی کنم @Momtahane110 های قبل رو هم بخونید.
سلام و عرض ادب. اولاً این حکم فقط در مورد زنانی قابل اعماله که نسبت به وظایف زناشویی کوتاهی می‌کنن، یعنی از حقوق واجبی مانند تمکین خودداری کنن؛ ثانیا همونطور که فرمودید توصیه به ضرب در مرحله سومه یعنی اگر نصیحت و کناره گیری از بستر کارساز نبود، اونموقع اجازه زدن داره؛ ثالثاً حدود تنبیه هم در روایات به شدت محدود شده. حتی نباید به کبودی یا سرخی بدن زن منجر بشه و در بعضی روایات این حد از زدن تعبیر به زدن با چوب مسواک یا خوشه گندم شده. اگر بیشتر از این حد شد عواقب حقوقی و کیفری برای مرد در پی داره. و نکته سوم، اصل چنین حکمی رو الزامی نمی‌دونن؛ بلکه اجرای اون در روایاتمون کار مردان بد امت دونسته شده. اما اینکه چرا یکی از مراحل برخورد با زن ناشزه ای که از وظیفه واجبش ممانعت می کنه، زدن هست دلیلش اینه که در اسلام, استحکام و بقای خانواده از اهمیت بسیار زیادی برخورداره و از همین جهت طلاق رو بدترین حلال بر میشماره. حالا اگر یکی از زوجین به حقوق دیگری توجه نکنه و از انجام تکالیف واجبش خودداری کنه، خانواده در معرض فروپاشی قرار خواهد گرفت. اگر این خودداری از جانب زن باشه و نصیحت و کناره گیری و هیچ راه مباح دیگه ای کارساز نباشه سه راه باقی میمونه: 1- مرد موضوع رو با افراد موجه و بزرگان خاندان مطرح کنه تا اونها واسطه در اصلاح بین زوجین بشن؛ 2- مرد به محاکم قضایی مراجعه کنه و از طریق اون محاکم زن رو به انجام وظایفش الزام کنه؛ 3- اونو به نحو خفیفی که موجب کبودی یا سرخی نشه بزند تا با این کار شدت ناراحتی خودش رو نشون بده و چنین برخورد هایی به دلیل روحیه لطیفی که زن داره، در مواردی کارسازه.
#من_منتظرم!
سلام و عرض ادب. اولاً این حکم فقط در مورد زنانی قابل اعماله که نسبت به وظایف زناشویی کوتاهی می‌کنن،
راه اول و دوم راههای نهایی هستند در جایی که هیچکدوم از مراحل قبلی اثر نداشته باشه. چونکه مرد اگر بخواد دیگران و بزرگتران رو از مشکل بین خود و همسرش خبردار کنه، به نوعی آبرو و اسرار زندگی شخصی خودشو برای عده ای فاش کرده و این از وجاهت و شخصیت اونها در برابر دیگران کم میکنه و باعث میشه که دیگران از عیوب و مشکلاتشون آگاه بشن. راه دوم و مراجعه به محاکم قضایی هم مشکلات دیگری رو به دنبال داره. از اونجایی که در محاکم قضایی کسی که به حکم دادگاه عادله پایبند نباشه مجازات میشه، در صورتی که زن بعد از حکم و الزام دادگاه، باز هم از انجام تکلیفش خودداری کنه، ممکنه دادگاه اونو تعزیر کنه، بنابراین اسلام برای حفظ خانواده و جلوگیری از آسیبها و مشکلاتی که راههای دیگه داره، قبل از بیان اون با بزرگترها به عنوان اصلاح کننده و قبل از مراجعه به محاکم قضایی یک مرحله به نام ضرب خفیف رو اضافه کرده تا حد الامکان این مشکل بین خود زوجین حل بشه و از اونجایی که زنان دارای روحیه لطیفی هستند در مواردی این ضرب خفیف کارساز خواهد بود و باعث اصلاح و ابقای خانواده میشه. البته روایات ائمه رو فراموش نکنیم، مثل سخن گهربار حضرت علی علیه السلام که میفرمایند المراة ریحانه، لیست بقهرمانه... زن مثل گله و باید باهاش لطیف برخورد شع
سلام بزرگوار. سلامت باشید. بهم پیام بدید @Momtahane110
اگه من بودم اون عامل رو اول حذف میکردم، اما خب همین که دارید به این فکر میکنید چطور برگردید سمت خدا، یعنی الان برگشتین دیگه... اگر هم برای حذف اون عامل، دوست داشتید با هم صحبت کنیم بهم پیام بدید در خدمتتون هستم @Momtahane110
سلام و عرض ادب. خواهش می کنم. امر به معروف و نهی از منکر واجب کفائیه. یعنی تا زمانی که گناه متوقف نشده ما وظیفه داریم تذکر بدیم اما با فرد و مکان. اما وقتی در یک جمع هستید و تنهایید و به تبع اکثر اوقات نمیشه زیاد مقابله کرد، باید بحث رو عوض کنید یجوری. یا اگر امکان اون هم نیست مجلس رو ترک کنید. بالاخره یجوری باید اعتراض خودتون رو نشون بدید
چه فرقی داره... اما سوال سومتون، در شیراز دوماهه بدون محدودیت سن به همه واکسن میزنن
سلام و عرض ادب. بزرگوارید. الحمدلله که راضی هستید. چشم. اگر هم مورد خاصی مد نظرتونه خوشحال میشم بفرمایید
سلام و عرض ادب. همچنین. چه فرقی داره، منم یه سرباز... بستگی به خودتون داره. بستگی به مطالعه تون، اعتقاداتتون، اون افراد... توجه داشته باشید که ما در آخرالزمان زندگی میکنم و نگه داشتن دین مثل ذغال داغ کف دسته... خودتون و اعتقاداتتون از هر چیزی مهم ترین. اگر فکر میکنید حتی یک درصد ممکنه اعتقاداتتون خدشه دار بشه، ارتباط با اون افراد مطلقا ممنوعه. یا اگر ارتباطی هم هست به محض اینکه سوالی پیش بیاد براتون باید یا یک متخصص صحبت کنید و رفع بشه، اما خب در حین اون ارتباط هم اگر فکر کردید بحثی ممکنه مطرح بشه که شما نتونید جواب بدید بحث رو عوض کنید،. اما خب اگر برای اعتقاداتتون مطالعه کردید،با دلیل و برهان اونها رو قبول کردید، ارتباط با افراد مخالف خودتون خیلی هم خوبه. اتفاقا میتونه اونها رو هم جذب کنه. در هر حال مطالعه باید هر روز افزایش پیدا کنه. چون شما هر چقدر هم مقاوم باشید هر روز دشمن داره شبهه جدید تر میسازه. اعتقادات از ریشه عقد میاد، یعنی گره. اون گره اگر شل باشه سریع باز میشه اما اگر اعتقاداتتون محکم باشه با هر شبهه ای که برخورد کنید اون گره محکم تر و کور تر میشه.
سلام و عرض ادب. ممنونم. ان شاءالله از همگیمون خدا قبول کنه. بی شک هر چیزی نیاز به آموزش داره.نیاز به مطالعه... جدا از حکم رهبری، ما وارد هر فضایی که میشیم باید با آگاهی باشه، اما زمانی که رهبری حکم جهاد دادن، یعنی جنگه... و پیروز این جنگ اون کسیه که آمادگی بیشتری داشته باشه. کسی که تانک و اسلحه داره در جنگ با کسی که با سنگ میجنگه بی شک پیروز میشه. دشمن با تمام قوا وارد شده، بارها گفتم، بزرگترین دانشگاه شیعه شناسی در اسرائیله. یعنی دشمن روی ما زوم کرده. درباره مستر همفر مطالعه کنید، در کانال هم فکر میکنم گذاشته باشم مطلبی. اما اینکه از کجا شروع کنید بستگی به خودتون داره. اگر مایل بودید بهم پیام بدید @Momtahane110
سلام و عرض ادب. سلامت باشید. استاد در چه موردی؟
سلام بزرگوار. حاجت روا باشید ان شاءالله. چشم. یه پیشنهاد، نظرتون چیه امشب یکبار حدیث کسا رو به نیت حل شدن مشکل همه بخونیم؟ اسم حضرت ابوالفضل علیه السلام رو آوردید یاد یه ذکر افتادم، امام زمان جانمون فرمودن در مشکلات از حضرت عباس کمک بخواین با ذکر یا ابالغوث ادرکنی...
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد حرکتم بده: بیا بریم تا یه چیزی بهت نگفته اینجا نمیشه توقف کرد سر راهه پای رفتن نداشتم اما ناچار به حرکت شدم تا لحظه آخر نگاهم به حرم سنجاق شد و وقتی از نظرم ناپدید شد مشغول اشکهام شدم کمی که گذشت ژانت دمغ گفت: توی این جمعیت اصلا نمیشه دست بلند کرد چه برسه به دوربین هیچی عکس نگرفتم دیگه نمیایم؟! رضوان سری تکون داد: دیگه نه فردا صبح راه میفتیم امشبم که اصلا محاله فکر کن الان اینه شب چه خبره کتایون پرسید: چرا فردا صبح چرا بعدا نریم؟ _خب فردا اربعینه مسیر برگشت یکمی خلوت تره از روز بعد اربعین هم خیلی مسیر برگشت شلوغ میشه _خب بمونیم دو سه روز بعدش بریم که خلوت شده باشه! رضوان لبخندی زد: نه اون که اصلا شدنی نیست یعنی دیگه جایی برای موندن نیست مردم اینجا تا اربعین به زوار خدمت میکنن بعدش همه چیز مثل روال عادی سالانه میشه قیمت کرایه ها بالا میره و... _حنانه که میگفت ما غیر اربعینم میایم کربلا میایم خونه ی این سید _آره خب ولی الان بعد از ده روز مهمون داری روا نیست بیشتر از این زحمت دادن گناه دارن بندگان خدا کتایون سری جنباند: خب میشه رفت هتل _خب هزینه ش خیلی بالاست اونم دو سه روز لزومی هم نداره هدف سفر حاصل شده دیگه تازه ما همیشه یه جوری می اومدیم که دو روز قبل اربعین برمیگشتیم اینبار همه معطل مرخصی احسان شدن یه کاری داشت که تعطیلی بردار نبود ما معمولا یه بارم اسفند میایم که خیلی خلوته و هوا هم عالیه اونموقع دل سیر زیارت میکنیم کتایون مغموم گفت: خب ژانت و ضحی که نمیتونن بیان ژانت اینجوری خیلی اذیت میشه رضوان لبخندش رو خورد و پرسید: یعنی الان نگران ژانتی؟ کتایون اخم کمرنگی کرد: پس چی؟! ژانت با عصبانیت گفت: الان حسابی دلم پره یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید میکشمتون!!!! نگاهی بهم کردیم که یادمون بیاد از کی مکالمات فارسی شد! ... در خانه رو که زدیم مرد مسنی با دشداشه مشکی و سر تراشیده در رو باز کرد با احترام سلام کردیم و وارد شدیم همونطور که به طرف ساختمان میرفتیم از رضوان پرسیدم: پدر سید اسد بود؟ _آره دیگه زن مسنی جلوی در اومد و خوش آمد گفت: سلام خوش آمدید اونوقت که اومدید ما بیرون بودیم بعدش هم مزاحم استراحتتون نشدیم رضوان با محبت بغلش کرد: خدا حفظتون کنه ببخشید باز مزاحم شدیم ژانت آروم کنار گوشم گفت: کاش عربی بلد بودم مثل شما و تشکر میکردم رو به اون خانوم که تعارف میکرد روی مبل بنشینیم گفتم: ببخشید باعث زحمت شدیم دوستام هم عربی بلد نیستن ولی خیلی دوست دارن تشکر کنن با لبخند جواب داد: خونه خودتونه راحت باشید شما ضحی هستی درسته؟ با لبخند نگاهی به رضوان انداختم: بله _دخترعموت خیلی ازت تعریف کرده دوستانتون هم ایرانی ان؟! دوباره نفس عمیقی کشیدم: بله این دوستم کتایون ایرانیه ولی ایشون فرانسویه ژانت هر دو با سر و دست و پا شکسته سلام کردن و روی مبل های پذیرایی نشستیم حاجیه خانوم برامون شربت آورد و ما با تشکر و شرمندگی خوردیم و بعد عروسش از اتاقی که نوزادش رو اونجا خوابونده بود بیرون اومد و به ما ملحق شد کمی بعد حنانه و سبحان هم برگشتن و حنانه به ما و سبحان به جمع آقایون توی حیاط پیوست حنانه گفت که اونها هم پشت در بسته موندن و برگشتن نمیدونم این چه حکمتیه که در اوج عطش گاهی آب دریغ میشه؛ شاید درها رو میبندن که برای باز کردنش تمنا کنیم! ما هم که ابایی نداریم تمام وجودمان تمناست؛ بنمای رخ که پس از ده سال باغ و گلستانم آرزوست حسین... ... تا دم غروب مشغول گفت و گو بودیم و بعد برای استراحت به اتاقمون برگشتیم تا وارد اتاق شدیم حنانه گفت: فردا صبح خیلی زود افتاب نزده میریم که به شلوغی نخوریم چون مسیر بسته ست و ماشینی نیست تا ترمینال باید پیاده بریم مستقیم میریم مهران من و ژانت نگاهی به هم کردیم: خب ما باید برگردیم نجف من همین دو ساعت پیش دوباره چک کردم فردا ساعت چهار بعد از ظهر برای نیویورک پرواز هست فقط منتظر بودم رفتنمون برای فردا قطعی بشه که بلیط بگیرم رضوان متعجب لب زد: چی داری میگی! مگه ناچاری که خسته و کوفته برگردی میریم ایران یه هفته استراحت کن بعد برگرد آمد به سرم از آنچه میترسیدم! از اول سفر اضطراب این لحظه رو داشتم ولی من نمیخواستم قبل از اتمام درسم برگردم میدونستم با دیدن وطن و خانواده هوایی میشم و دیگه نمیتونم برگردم به غربت خودم رو میشناختم اگر جبر شرایط خاصم نبود هرگز به هیچ قیمتی حتی تحصیلات ترک وطن نمیکردم و آواره غربت نمیشدم نمیخواستم برگردم و باز هر اونچه این مدت سعی کردم بهش فکر نکنم رو ببینم و زندگی اجباریم در آمریکا برام از اینی که هست جهنم تر بشه مُصر گفتم:
نه ممنون ما برمیگردیم رضوان کلافه گفت: انقدر خیره سر بازی درنیار زن عمو و عمو دلتنگتن میفهمی اشاره ای به ژانت کردم: انقدر اصرار نکن میبینی که مهمون دارم معذب میشه _بیخود پشت ژانت قایم نشو قدم مهمون روی چشممون مگه ما مهمون ندیده ایم ژانت با خجالت گفت: نه بابا این چه حرفیه من مزاحم نمیشم کتایون از خداخواسته گفت: ژانت با من میتونه بیاد ضحی تو نگران اون نباش اگر میخوای بیای ایران نگاهی به چهره ی ساکت و به نظر راضی ژانت انداختم و ناباور به آخرین بهانه دست انداختم: چی داری میگی ژانت ویزای ایران نداره کجا میبریش؟ ژانت ناراحت گفت: راست میگه کتی رضوان محکم گفت: تو الان گیر اونی؟ رضا چند روزه همینجا براش ویزا میگیره _خودت داری میگی چند روزه شما که فردا صبح عازمید! کتایون انگار بهانه پیدا کرده باشه فوری گفت: خب دو سه رور میمونیم اینجا میریم هتل به خرج من خوبه؟ کلافه و جدی گفتم: من ایران نمیام بچه ها یعنی نمیخوام که بیام الانم منتظرم رضا بیاد بگم باقی پول رو برام حواله کنه بلیط بگیرم من با اولین پرواز فردا میرم نیویورک تو هم ژانت اگر دوست داری با کتی بری چه بهتر پیشنهاد کتایون پیشنهاد خوبیه یکم بمونید تا ویزات حاضر بشه به زیارتتم میرسی ژانت ناراحت گفت: نه دیگه اگر تو میموندی منم میموندم اگر تو میری منم میام _آخه چرا؟ رضوان کلافه از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و ژانت بی حوصله توی رختخوابش دراز کشید و بدون اینکه جوابم رو بده چشمهاش رو بست تا بخوابه! کتایون هم انگار اصلا چشم دیدنم رو نداشت که مشغول ور رفتن با گوشیش شد فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفته و برنامه همه به تصمیم من گره بخوره و من ناچار باشم بین تصمیمم و دل اونها یکی رو انتخاب کنم من برای خودم کلی دلیل داشتم ولی حالا در ذهن همه تبدیل شده بودم به یک آدم خودخواه! صدای اذان که بلند شد بی اختیار بلند شدم و پنجره گوشه ی اتاق رو باز کردم حرم قمر از فاصله دور و حرم خورشید کمی دورتر پیدا بود اشکهام رها شدن آرزوی من هم موندن و زیارت بود آرزوی من هم برگشتن به ایران و دیدن پدر و مادرم بود ولی نمیشد اگر میرفتم برگشتن خیلی سختتر میشد من هنوز آماده ی دوباره دیدن پدر و مادر و محله مون نبودم مهمتر از اون هنوز آماده مقابله با بزرگترین ترس زندگیم نبودم! ترس مواجه شدن با کسی که اینهمه سال از خودش و سرنوشتش فرار کردم و اگر بخوام برگردم و به همسایگیش برم حتما دوباره خودش و خانواده ش رو... و احتمالا زن و بچه ش رو میبینم و نمیدونم چی به سرم میاد چرا هنوز نتونستم فراموشش کنم؟ چرا فکر میکردم دوری و گذر زمان درمان دردمه اما نبود؟! بعد از نماز با اشک و حسرت زیارت عاشورا خوندم و سجاده رو تحویل ژانت دادم تا نماز بخونه پای پنجره رفتم و خیره به حرمین زیارت اربعین خوندم و سلام دادم از خدا خواستم حق الناسی به گردنم نمونه اما وقتی ژانت بعد از سلام نمازش پشتم ایستاد و اون جمله رو به زبون آورد دیدم انگار دعام اجابت نشدنیه: _ناراحتی از اینکه نتونستی زیارت کنی مگه نه؟ خودتم میخوای خانواده ت رو ببینی و دلتنگشونی پس چرا مقاومت میکنی؟ برگشتم طرفش: تو چرا باید معطل من بشی؟ با کتایون چند روز بمون و بعد که ویزات رسید برو ایران با پرواز هم برید منم میرم نیویورک منتظرتون میشم تا برگردید! مظلومانه گفت: بدون تو نمیمونم من با تو اومدم زیارت تو منو آوردی! اونوقت میخوای منو ول کنی بری؟ _تنها که نیستی کتایون هست _ولی با کتایون که نمیتونم توی حرم درد و دل کنم و ازش سوال کنم! من با تو اومدم زیارت تو راهنمای من بودی! کلافه چشم هام رو بستم اما جمله رضوان که سر سجاده تازه از نماز فارغ شده بود دوباره چشمهام رو باز کرد: نگران نباش ژانت جان همه مون میمونیم دل سیر زیارت میکنیم بعد از اینکه ویزای تو رسید پروازی میریم ایران! خوبه؟ ژانت امیدوار به رضوان خیره شده بود: واقعا؟ اینکه عالیه ولی پس ضحی چی؟ _ضحی هم میاد! اخمهام رفت توی هم: از قول من واسه چی قول میدی من فردا برمیگردم سجاده رو تحویل حنانه داد: اگه تونستی برگرد اونی که باید رو انداختم به جونت! _جان؟! _رضا اینا خیلی وقته رسیدنا با انگشت اشاره تهدیدش کردم: وای به حالت اگر به رضا حرفی زده باشی کتایون رو سپر خودش کرد و کتایون هم که معلوم بود از این خبر خوشحاله با دست مانعم شد: ولش کن چکارش داری رضوان_ دست بهم بزنی به مامانت گزارش میدم! الانم رضا گفت بگم نمازت تموم شد بری تو حیاط کارت داره حنانه قبل قامت بستن گفت: سبحان درجریان تصمیم رضا هست؟ من دیگه نمیتونم بمونم بچم تنهاست رضوان فوری گفت: آره قرار شد هر کی کار داره و نمیتونه بمونه فردا با شما برگرده بقیه بمونن من و رضا که میمونیم برو دیگه منتظرته! با چشم و ابرو خط و نشون هام رو براش کشیدم و روسری چادرم رو سر کردم!
از راه پله و پذیرایی گذشتم و وارد حیاط شدم آقایون همگی روی صندلی های چیده شده گوشه حیاط نشسته، مشغول قرائت زیارت اربعین بودن رضا با دیدنم اشاره کرد منتظر بشم و من کنار دیوار ایستادم تا زیارت کوتاهشون تموم شد و رضا اومد سمتم روبروم ایستاد و دستی به محاسنش کشید مضطرب گفتم: قبول باشه جانم کاری داشتی دلخور و آروم مشغول بازی با انگشتر عقیقش شد: ممنون تو به رضوان گفتی نمیخوای بیای ایران؟ عمیق نفس کشیدم تا صدام نلرزه راست ایستادم: مگه قبلا گفته بودم میام؟! سر بلند کرد و صداش رو آورد پایین: _تو واقعا تا اینجا اومدی و میگی نمیخوام یه سری به پدر و مادرم بزنم؟ میدونی از اونموقع تاحالا بابا چند بار زنگ زده سفارش کرده حتما ببرمت؟ مامان چشم انتظارته ضحی تو که انقدر بی عاطفه نبودی حتما باید تحکم کنن؟! پلکهام رو روی هم فشار دادم: رضا من شیش ماه دیگه درسم تمومه اونوقت... کلافه حرفم رو قطع کرد: الان با شیش ماه دیگه چه فرقی میکنه؟! انگار خیلی عصبانی بود ولی تلاش میکرد صداش بالا نره گفتم: اگر بیام ایران پام شل میشه نمیتونم برگردم _بهونه الکی نیار بچه که نیستی سه ساله مامان باباتو ندیدی سختت نیست بیای ببینیشون سخت میشه؟ تازه فقط مامان و بابا نیستن... این رفیقاتم سفر اولی ان میخوان زیارت کنن میخوان یکی دو روز بمونن تو خودتم دلتنگ زیارتی از چشمای خیست معلومه قربونت برم چرا لج میکنی خودتو مدیون دل اینهمه آدم نکن! کلافه سرم رو نوازش کردم: دل من به درک ولی رفتن من چه ربطی به اونا داره ژانت با کتایون میمونه کتایون داره میاد ایران اونم میخواد بیاره چند روز اینجا بمونید زیارت کنید تو براش یه ویزا بگیر... فوری گفت: من به چه بهانه ای اینجا بمونم؟ من اگر بمونم بخاطر خواهرم میمونم فقط اگر تو بمونی من براش ویزا میگیرم ضحی _گرو کشیه؟ تو که هر کمکی از دستت برمیومد از هیچکس دریغ نمیکردی! _یه بار میخوام خودخواهی کنم اصلا رضوان گفت دوستت گفته اگر تو نیای اونم نمیاد ضحی انقد اذیت نکن بیا چند روز اینجا بمونیم دل سیر زیارت کن بعد بریم ایران یکی دو هفته با رفیقات بمونید بعد همه با هم برگردید ببین همه چیز جوره دل رفیقاتم نشکون گناه دارن دل مامان بابارو هم نشکون دل من و رضوانم نشکون! من نمیخواستم دل کسی رو بشکنم! چشمهام رو بستم و سعی کردم شجاع باشم با خودم گفتم بالاخره که چی تو یک روز با این حقیقت مواجه میشی چه حالا و چه چند ماه دیگه چرا این فرصت زیارت رو از خودت و دیگران دریغ کنی و مدیون بشی چرا دل بکشنی چشمهام رو باز کردم زیر لب ذکر "توکلت الی الله" رو زمزمه کردم و بعد به چشمهای منتظرش چشم دوختم با خواهش گفت: میشه؟ لبخندی زدم: مگه میشه تو چیزی ازم بخوای و نشه با لبخند پیشونیم رو بوسید: من مخلصتم با دست هاش چادرم رو مرتب کرد: خب حالا برو بالا استراحت کن به خانوم سبحانم بگو آماده باشه دم سحر عازم ان پرسیدم: فقط تو میمونی؟ _احسانم میمونه سبحان و خانوم و برادر خانومش میرن _آها باشه پس شبت بخیر منم دعا کنیا... لبخند شیرینش باز به لبش برگشت: محتاج دعاتم با حال خوشی که تلاش میکردم با فکر کردن به ترسم زائل نشه به اتاق برگشتم همه خیره و کنجکاو نگاهم میکردن لبخندم رو خوردم و رو کردم به حنانه: حنانه جان رضا گفت آماده باش دم سحر عازمید! حنانه پرسید: فقط من و سبحان میریم؟ شما میمونید؟ _تو و سبحان و برادرت بقیه میمونیم تا ویزای ژانت برسه ژانت با هیجان دوید و محکم بغلم کرد: مرسی ضحی واقعا ممنونم ازت _منو ببخش اذیتت کردم فقط بدون بیشتر بخاطر تو قبول کردم کتایون اخمی کرد: مام که هیچی به کنایه گفتم: موندن ما که برا تو فرقی نمیکرد! توجیه کرد: نه خب من دلم میخواست تو سفر ایران تنها نباشم تو و ژانتم بیاید برام خوبه راستی از داداشت شماره حساب بگیر و بپرس چقدر هزینه برای ویزا لازمه براش حواله کنم ... دم سحر از سر و صدای حاضر شدن حنانه بیدار شدیم برای راهی کردنش لحظه آخر که بغلش گرفتم در گوشم گفت: دستم به دامنت این دختره رو بپز وقتی برگشتید شیرینیشونو بخوریم! با خنده و آهسته گفتم: خیالت راحت پخته فرضش کن با راهی شدن اونها ما باز خوابیدیم چون به گفته رضا روز اربعین خروج از خونه ممکن نبود و برای عزیمت به هتل باید تا شب صبر میکردیم *** آهسته زمزمه کردم: ان الله و ملائکةُ یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنو صلوا علیه و سلموا تسلیما اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم رضوان با خنده گفت: تموم شد؟ پاشو بپوش زیر پای این طفلیا علف سبز شد! نگاهی به هر سه نفرشون که آماده جلوی در ایستاده بودن کردم همون طور که بلند می شدم گفتم:
_شرمنده اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم انقد دیر میشد نه شما معطل میشدید نمیدونم چرا سر غروبی خوابم برد! دسته کوله م رو به دست گرفتم و به طرف در قدم برداشتم: بریم؟! جلوی در احسان و رضا مشغول تشکر از سیداسد و پدرش بودن که ما رسیدیم از حاج خانوم و عروسش خداحافظی کرده بودیم و حالا کوتاه و با احترام از سید و پدرش تشکر کردیم و با خداحافظی خارج شدیم قطاری پشت سر احسان و رضا قدم برمیداشتیم و آهسته حرف میزدیم از کوچه که خارج شدیم و وارد خیابان شدیم شلوغی نسبت به دیروز کمتر بود اما هنوز هم خیابان از غلغله جمعیت یک دست سیاهپوش بود مسیر نسبتا کوتاه تا هتل رو پیاده طی کردیم و بالاخره رسیدیم وارد لابی که شدیم دور ایستادیم تا رضا کارت اتاقمون رو گرفت و بهم تحویل داد: بفرما آبجی هنوز شهر خلوت نشده منم به سختی دو تا اتاق توی این هتل پیدا کردم از دوستات عذرخواهی کن بگو ببخشید اگر چندان شیک و مجلل نیست کتایون که کمی نزدیکتر از بقیه ایستاده بود و صدای رضا رو میشنید بی تعارف جلو اومد و گفت: این چه حرفیه تا همین جاش رو هم لطف کردید ببخشید که باعث زحمت شدیم اگر اجازه بدید هزینه این چند شب رو من بپردازم وجدانم راحتتره رضا دستی به محاسنش کشید: این چه حرفیه زحمتی نبود ضحی هم میخواست بمونه فقط شما نبودید حرف پول رو هم نزنید شما خودتونم مهمان ما هستید کتایون_اونکه نه اصلا امکان نداره لطفا یه شماره حساب بدید هزینه هتل و خرج گرفتن ویزای دوستم رو حواله کنم براتون احسان که صحبتش با رزوشن تمام شده بود جلو اومد: چرا نمیرید بالا‌! گفتم: چیزی نیست کتایون جان بریم بالا بعدا حرف میزنیم کتایون مثل همیشه مصر گفت: تا شماره حساب ندید نمیرم بالا احسان نگاهی به رضا کرد که یعنی جریان چیه رضا ناچار گفت: باشه ضحی داره شماره حساب منو میده بهتون بفرمایید دست پشت کمر کتایون گذاشم و زیر گوشش گفتم: بیا برو انقد خیره بازی درنیار! همگی با هم سوار آسانسور شدیم و تا طبقه ی سوم رفتیم نگاهی به شماره روی کارت انداختم و مقابل اتاق ۳۴ ایستادم: بچه ها اتاق ما اینجاست بقیه هم ایستادن و رضا اشاره ای به در اتاقی چند قدم دورتر کرد: اینم اتاق ماست این دو تا اتاق با هم خالی شده بودن قسمت ما شدن هر کاری داشتید هر موقع در اتاق رو بزنید تعارف نکنیدا رضوان سرتکون داد: نگران نباش من که تعارف ندارم هر کی هر کاری داشت من میام در اتاقتون اصلا اگر مشکلی ام نبود نصفه شب میام بیدارتون میکنم دور هم بخندیم خوبه؟ برید دیگه مردم از خستگی احسان خیلی غافلگیرانه تلنگری روی بینی رضوان زد و فوری دست رضا رو کشید: باشه ما رفتیم ما میخندیدیم و رضوان با غیض بینیش رو می مالید: نمیری الهی احسان وارد اتاق که شدیم کتایون بی تعارف گفت: رضوان این داداش عصا قودت داده جنابعالی شوخی کردنم بلده؟ رضوان پشت چشمی نازک کرد: داداشم جدی و جذابه البته اخلاقش بی شباهت به بعضیا نیست! روی تخت کناریم افتاد: وای خدا شکرت چقدر اینجا خنکه پرسیدم: کی میتونیم بریم حرم؟ _فکر کنم فردا شب دیگه بشه فردا سه چهارم جمعیت میرن ژانت پرسید: تا کی هستیم؟ منظورم اینه که کی ویزا آماده میشه به نظرتون _والا رضا گفت فردا میره دنبالش به نظرم سه شنبه حاضر باشه رضا گفت احتمالا برای همون سه شنبه بلیط میگیره رضوان پرسید: راستی مامانت میدونه داری میای ایران؟ _تاریخ دقیق بهش ندادم فقط گفتم یکی دو هفته دیگه میام _خب بهش بگو بدونه کی میخوای بیای شاید بخواد اتاقی اماده کنه خونه باشه راستی خونه شون کجای تهرانه؟ کتایون سری تکون داد: نمیدونم... رضوان متعجب گفت: نمیدونی؟ مگه آدرس نگرفتی؟ _نه آدرسش رو میخوام چکار من که خونه شون نمیرم هر وقت رسیدم زنگ میزنم که سیما و کمند بیان هتل دیدنم نگاه گیج رضوان رو که دید توضیح داد: توقع داری برم خونه شوهرش؟ اشاره ای به رضوان کردم که در این باره کنجکاوی نکنه اما اون مقصود دیگه ای از این تفحص داشت: پس میخواید توی تهران برید هتل؟! _آره دیگه پس کجا بریم _خب بیاید خونه ی ما از هتل که بهتره نه ضحی؟ بجای من کتایون جواب داد: شما جدی جدی خیلی باحالیدا _شوخی نکردم کتایون جان تو و ژانت دوست ضحی هستید وقتی میاید تهران چرا باید برید هتل وقتی خونه رفیقتون هست و از خداشه بیاید پیشش _ما شاید دو هفته بخوایم تهران بمونیم اونوقت باید بیایم خونه شما؟ مهمون یه روزه نه اینهمه وقت...
_ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتیم برای ما عجیب نیست تازه فکر نکن اونجا کسی مزاحمته ها ضحی بهشون نگفتی مدل خونه ی ما رو؟ به علامت نفی سرتکون دادم و رضوان با حوصله توضیح داد: ببین خونه ی ما دو تا دو طبقه قدیمی چسبیده به همه توی یه حیاط بزرگ یکیش خونه ماست یکی ضحی اینا طبقه دوم این خونه ها هر کدوم دو تا خواب داره الانم جز من و احسان و رضا بچه ی دیگه ای تو خونه نیست احسان و رضا معمولا ور دل همن رضا رو میفرستیم خونه ما ما همه با هم جمع میشیم طبقه دوم خونه ی ضحی اینا من و ضحی یه اتاق برمیداریم تو و ژانت یه اتاق تو اتاق خودتون راحت باشید اصلا فکر کنید هتله کسی رو نمیبینید خوبه؟ کتایون_یکی رو میخواید از اتاقش بیرون کنید میگی خوبه؟ مگه مجبوریم خب هتل که هست _بابا این چیزا واسه ما عادیه همیشه در حال نقل مکانیم بیخود بهونه نیار اتاق من و رضا چه فرقی باهم داره عوض میکنیم یکم وسیله شخصیه جا بجا میکنیم ضحی هم که اتاقش سه ساله بلا استفاده ست داره خمس بهش واجب میشه شما میاید از متروکی درش میارید! _آخه فقط جا نیست بحث خورد و خوراک و... _مگه چی میشه ما خودمون داریم دعوتت میکنیم دیگه عوضش دو هفته با همیم کلی خوش میگذره ژانت فوری گفت: وای اینکه خیلی عالیه ولی بعد با خجالت حرفش رو تصحیح کرد: ولی درست نیست اینهمه زحمت بدیم لبخندی زدم: توام تعارفی شدی؟ رضوان فوری رو به کتایون گفت: پس قبوله دیگه؟ چند ثانیه طول کشید تا جواب داد: نه بابا مگه میشه ممنون از مهمون نوازیتون ولی تا هتل هست چرا زحمت بدیم با بی تفاوتی محض رو به رضوان گفتم: ولش کن چرا الکی انرژی خرجشون میکنی! مگه میتونن نیان اخم توام با لبخندی صورت کتایون رو پر کرد: مهمونی زوریه؟ _من به امید شما دارم میام که یکم فضا رو رقیق و تلطیف کنید با حضورتون! اگر شما همراهم نیاید اصلا نمیام وگرنه هنوزم دیر نشده واسه دو روز دیگه بلیط نیویورک میگیرم و خلاص! کتایون_تهدید میکنی؟ _بله ژانت فوری گفت: باشه قبوله کتی چه اشکالی داره بریم خونه دوستمون اگر میخوای جبران کنی یه هدیه خوب براشون بگیریم تو رو خدا این سفرو خراب نکنید رو به ژانت با دلسوزی گفتم: به کتایون و رضوان بگو من که بخاطر تو از خواسته ام گذشتم رضوان فوری گفت: به من چه؟ گفتم: _آخه واسه تو ام شرط دارم! _چه ام پررو همه باید نازشو بکشن که بیاد سر خونه زندگیش!! حالا چه شرطی سرکار خانوم؟ _اینکه دست از این بچه بازیات برداری و مثل بچه آدم جواب خواستگارتو بدی! پشت چشم نازک کرد: اونش دیگه به خودم مربوطه! به پهلو شدم و جدی گفتم: شوخی نمیکنم رضوان یا همین الان تکلیف رو روشن میکنی یا عمرا بتونی منو ببری ایران ویزای ژانت که بیاد برمیگردم امریکا مسخره کرد: ا.... تهدیدم نکن دیگه _وقتی باهات جدی حرف میزنم جدی باش! _خیلی خب بابا باشه برسیم ایران بهشون وقت خواستگاری میدم خوبه؟ اه ننر... _من بزرگت کردم! تو خرت از پل بگذره باز لوس بازی درمیاری که مثلا منو بزاری تو عمل انجام شده گوشیتو بده زنگ بزنم زن عمو بگم واسه بعد صفر بهشون وقت بده _وا الان یه کاره! نمیگه سرِ چی؟ _همین که گفتم _خب بابا خب این اخلاق خوشت که شعله میکشه باید با بیل خاموشش کرد گوشی رو برداشت و برای مادرش نوشت: سلام مامان این ضحای لعنتی میگه تا قرار خواستگاری نذارید واسه داداش حنانه من ایران نمیام مجبورم کرد پیام بدم جلوی چشمم پیام رو فرستاد: خوبه؟ آروم شدی؟ باید نازتو بکشیم که قدم رنجه کنی خونه؟ ✍ادامه دارد. . . @man_montazeram
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤| 🍁السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌المهدی'عجل‌الله‌ تعالی‌فرجه' 🍁 در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت گفتم که در نبود تو شب‌ها بخیر نیست یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀 🔳 🔳 🔳 دعا برای همدیگه یادمون نره حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم
#من_منتظرم!
سلام و عرض ادب. ممنونم. ان شاءالله از همگیمون خدا قبول کنه. بی شک هر چیزی نیاز به آموزش داره.نیاز ب
‌وچه‌بچه‌مذهبےهایےڪه‌ برای‌سربازی‌اومدن‌فضای‌مجازے جز‌سرباری‌چیزےبرای‌امام‌زمانشون‌نبودن
از همین حالا حسابش را بکن تا اربعین با چه شوقی لحظه ها را میشمارم یاحسین🖤 قرارمون اربعین سال بعد آقا، قبول؟
.....🍃 به توکل نام اعظمت 🍃...... .✧❁بسم الله الرحمن الرحیم❁☆.
🌷سلام آقا جان🌷