eitaa logo
#من_منتظرم!
962 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ما در هیچ حال‌قلب‌هایمان خالی از غم نخواهد شد؛ چرا که غم، ودیعه‌ای‌ست طبیعی که ما را پاک نگه می‌دارد... انسان‌های بی‌اندوه، به معنای متعالی ‌کلمه، هرگز "انسان" نبوده‌اند و نخواهند بود. از این صافیِ انسان‌ساز نترس...
Dua-Ahd-Farahmand.mp3
9.72M
Γ🌱💚 سر قرار حاضری بزن مومن ! 🌿 متن دعای عهد ••
تا حالا [آخیشِ] کسی بودی؟ اون آدمی بودی که وقتی یکی حالش بد بود بتونی آرومش کنی؟ لبخند بیاری رو لباش؟ کسی بودی که وقتی طرفت از همه دنیا حالش گرفته بود وقتی نشست کنارت بگه آخـیـش؟ این دنیا و بازی‌هاش کم بهمون غم نچشونده، بیاید حداقل آخیشِ هم باشیم.
Dua-Ahd-Farahmand.mp3
9.72M
Γ🌱💚 سر قرار حاضری بزن مومن ! 🌿 متن دعای عهد ••
#من_منتظرم!
خب الحمدالله که هیچ ‌کس خاطره ای نداره :/😂
بریم سراغ خاطره هاتون؟! متن پیام رو میزارم که لازم نباشه عکس باز کنید
من از اول ادم مذهبی نبودم ب مرور و خواست خدا باعث شد مسیر زندگیم تغییرکنه و بقول خودم مسلمان بشم😅اوایل اومدنم تو این مسیر ی روزایی بود که خیلییی گرفتاری داشتم خیلییی گریه میکردم همش بفکر چاره بودم دلم میخواست ی شهید داشته باشم ک دستمو بگیره یهو وسط گریه کردنام یادم اومد که شهید ابراهیم هادی ملقب به شهید مشکل گشا مشکل همرو حل میکنه.بهش گفتم من نمیدونم داداش ابراهیم ولی من ۷ تا صلوات از ته دل میفرستم هدیه میکنم بهت تو بااااید امروز مشکل منو حل کنی! صلواتام ک تموم شد تسبیح تربتمو گذاشتم رو میز یهت صدام زدن رفتم دیدم مشکلی ک هیچ جوره حل نمیشد حل شده :) ابراهیم دیگه شد داداش من:) البته شهید محمد ابراهیم همت هم برادر بزرگتر من هستن که خیلییی دوسشون دارم . این شهید منو یاد یکی میندازه که توی قلبمه و باعث شد باهاش اشنا بشم و بهش توسل کنم که مارو بهم برسونه .خیلی دوستشون میدارم😅❤
#من_منتظرم!
عکس داداش همتم:)
من از اول ادم مذهبی نبودم ب مرور و خواست خدا باعث شد مسیر زندگیم تغییرکنه و بقول خودم مسلمان بشم😅اوایل اومدنم تو این مسیر ی روزایی بود که خیلییی گرفتاری داشتم خیلییی گریه میکردم همش بفکر چاره بودم دلم میخواست ی شهید داشته باشم ک دستمو بگیره یهو وسط گریه کردنام یادم اومد که شهید ابراهیم هادی ملقب به شهید مشکل گشا مشکل همرو حل میکنه.بهش گفتم من نمیدونم داداش ابراهیم ولی من ۷ تا صلوات از ته دل میفرستم هدیه میکنم بهت تو بااااید امروز مشکل منو حل کنی! صلواتام ک تموم شد تسبیح تربتمو گذاشتم رو میز یهت صدام زدن رفتم دیدم مشکلی ک هیچ جوره حل نمیشد حل شده :) ابراهیم دیگه شد داداش من:) البته شهید محمد ابراهیم همت هم برادر بزرگتر من هستن که خیلییی دوسشون دارم . این شهید منو یاد یکی میندازه که توی قلبمه و باعث شد باهاش اشنا بشم و بهش توسل کنم که مارو بهم برسونه .خیلی دوستشون میدارم😅❤
من نوشتم خاطره های عجیب و جالبمو از داداش ابراهیم، چون به این باورم آدمیزاد یادش میره و خب زودم بهونه میگیره الان رفتم سر زدم بهشون واقعا دلم تنگ شده بود :) بعضیاشو که خیلی جالب بود برامو اینجام میگم: من رفته بودم گلزار شهدای تهران و خب اولین یا دومین بارم بود داشتم تنها میرفتم و زیاد بلد نبودم مسیر رو همینجوری سرمو انداختم پایین رفتم من داشتم از قطعه ی ۲۹ میومدم ۲۶ و یادم رفت رسیدم قطعه ۲۶ فک کردم ۲۹ عه من باید برم ۲۶، همینجوری داشتم دور خودم میچخریدم خیلیم دلم میخواست برم قطعه شهدا ی گمنام قطعه ۴۴، همینجوری رفتم یهو دیدم عه من که جلوی قطعه ۴۴ ام خلاصه زیارت کردم، بعد از اونورِ مسیر رفتم [داشتم میوفتادم توی قطعه ی ۲۹ باز] رفتم یهو یادم اومد عه من میخواستم برم قطعه ۲۶ نه ۲۹ بعد دقیقا توی مسیری وایسادم که میرسید به قطعه ی ۲۶ خلاصه سه چهار بار هی خواستم اشتباه برم داداش ابراهیم دستمو گرفت گفت کجا میری؟ از اینوره مسیر و خیلی برام دلگرمی بود این اتفاق، چون فهمیدم حتی شهدا توی کوچیک ترین چیزام حواسشون بهمون هست و هوای مارو دارن.
#من_منتظرم!
من نوشتم خاطره های عجیب و جالبمو از داداش ابراهیم، چون به این باورم آدمیزاد یادش میره و خب زودم بهون
اولای ماجرا بود که من آشنا شده بودم با داداش ابراهیم بعد خیلی از صدای ابراهیم شنیده بودم صدای اذانش خیلی دلم میخواست خودم صدای اذانشو بشنوم، خلاصه این گذشت و من یادم رفت، رفت، رفت... داشتم میگشتم تو یه کانالی یهو صوتشو پیدا کردممممم و همینجوری یکم گشتم بعد دوست داشتم صدای خودشم بشنوم و ... اونم پیدا کردم :) انقد آقاس ابراهیم و حواسش به چیزای کوچیکم هست حتی.
سلام دوسال پیش که رفتم راهیان نور کلا برنامه ریزی درستی نداشتن و قرار بود برای جبران همه ی کمبود ها توی شلمچه شب جمعه دعا کمیل بخونیم ولی وقتی رسیدیم شلمچه هنوز نیم ساعت نبود پیاده شدیم از اتوبوس ها کع گفتن باید برگردیم اردوگاه منم چقد با مسئول حرف زدم که بیشتر بمونیم که حداقل بتونیم شهدا رو زیادت کنیم ولی راضی نشدن همینطوری که گریه میکردم توی دلم به شهدا گفتم رسم دعوت مهمون همینه!؟ یه چندتا قدم که رفتم سمت اتوبوس ها مسئول کاروان اومد بهم گفت شما برید زیارت کنید من خودم منتظر شما میمونم خلاصه که اون زیارت خیلی چسبید
دیره ولی میگم... رفیق من دایی شهیدمه... اصلا نمی دونم چجوری باهاش دوست شدم...منی که اصلا ندیدمش...اگه یکی ازم بپرسه اولین بار کی و چجوری این ارتباط شگل گرفت هیچی نمی تونم بگم...شاید خودش از تو آسمونا یه نگاهی به منه زمینی کرده...بهش التماس دعا می گفتم...می رفتم سر قبرش با آب و تاب براش همه چی رو که از دفعه پیش که رفته بودم پیشش تا الان رو براش تعریف و تحلیل میکردم...یکم می خندیدم..یکم گریه می کردم..تا اینکه یه روز مامان بزرگم خوبی که دیده بود رو تعریف کرد و سر بحثی باز شد. مامان بزرگم گفت:حمید ناز داره...باید التماسش کنی تا بیاد به خوابت...ولی این دفعه سر زده اومد... یه دفعه اومد تو ذهنم که چرا من تا حالا خوبشو ندیدم؟ گفتم دایی نمی خوای بذاری یه بارم که شده تو رو ببینم جایی غیر از قاب عکس؟ گفتم دایی صدامو داری؟حرفامو میشنوی؟یه جوابی بهم بده...اینهمه من اومدم پیشت..یه شب هم تو بیا پیش من...یه مدت خیلی حالم بد بود..دایی سخت دعوت قبول می کرد.. هم دلخور بودم هم بی تاب دیدنش...ماه رمضون شد...ثواب قرآنی که می خوندم رو هدیه می کردم به دایی بلکه پیش کش ما رو قبول کنه...