#آخرین_عروس
#قسمت_چهارم
#درد_عشق_را_درمانی_نیست‼️
ملیکا از خواب بیدار می شود. نور مهتاب به داخل تابیده است. او از روی تخت بلند می شود و به کنار پنجره می آید: خدایا این چه خوابی بود من دیدم!
او می فهمید که عشقی آسمانی در قلب او منزل کرده است. او احساس می کند که حسن (ع) را دوست دارد.
یا مریم مقدس! من چه کنم!
آیا این خواب را برای مادرم بگویم؟ آیا می توانم پدر بزرگ را از این راز باخبر کنم؟
نه او نباید این کار را بکند. ملیکا نمی تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمد (ص) شده است.
آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم بخواهد با فرزندان پیامبر مسلمانان ازدواج کند؟
مدت هاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است. ان وقت او را مجارات سختی خواهند کرد.
هیچ کس نباید از این خواب با خبر بشود.
این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند...
@man_montazeram
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_چهارم
مادرم پريد وسط حرفش... حاج خانم، چه عجله ايه؟ اينها جلسه اوله همديگه رو
ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد.
– ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه،
جواب من مثبته...
اين رو که گفتم بر ق همه رو گرفت! برق شادي خانواه داماد رو، برق تعجب پدر و مادر
من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشمهاي من و
من در حالي که خنده ي پيروزمندانهاي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، مي
دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي مي
کرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصلا يادم
نمياد چي مي گفت.
چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پا
شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه، مادر علي هم هر چي اصرار
کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد دوباره زنگ زد: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو
بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري
روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو
از دهن خودش نشنوم فايده نداره.
بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين
هميشه عصباني شد!
– بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد!
هانيه... اين دفعه که زنگ زدن، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد
ميدي.
ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا
بلند شدم. به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال
– يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه.
با شنيدن اين جمله چشماش پريد! ميدونستم چه بلایي سرم مياد؛ اما اين آخرين
شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم
فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر کردم... يأس و خال بزرگي رو درونم حس مي کردم.
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_چهارم
در آرزوی دو رکعت✌️ نماز خوب‼️
#استاد_پناهیان:
📖روایت هست که خداوند از هرکسی "دو رکعت نماز قبول کند" بهشت بر او واجب می شود..👌🏻
🔗سال 42 وقتی که حضرت #امام_خمینی (ره) رو دستگیر کردن و از قم به تهران داشتن می آوردنشون,🔅
بین راه فرمودن: آقایان مامور بایستید!🤚🏻
میخوام #نمازصبح رو بخونم,
گفتن نمیشه,⛔️
فرمود بذارید وضو بگیرم تو ماشین🚘 نمازمیخونم‼️ _ازقم به تهران هم که میای پشت به قبله میشه_
گفتن نمیشه,☝️
امام فرمودن: پس حد اقل صبرکنید
تیمم بکنم و نماز بخونم تو ماشین,
اذان صبح شده✅
🌑 شما سر نماز شب ما رو دستگیر کردید.
گفتن نمیشه,❌
👈🏻امام می فرماید بهشون گفتم خب یه دقیقه در ماشینو باز کنید من دست بزنم رو خاک، پیاده هم نمیشم همینجور تیمم میکنم نماز میخونم,
💢بهم نگاه کردن گفتن خب حالا طوری نیست وای می ایستیم دیگه.😊
🔅امام اونجوری تیمم کردن و پشت به قبله (رو به تهران) دو رکعت نماز خوندن.👏🏻
⭕️بعد حضرت امام می فرماید:"شاید اون دو رکعتی که خدا می خواهد از بنده ی ناچیز خود روح الله قبول کند و به خاطر آن #گناه_هایش را ببخشد و او را مقبول درگاه خودش قرار دهد، همان دو رکعت #نماز باشد....👌🏻
🔅چرا؟
💯"چون به دل آدم نمی چسبه"
♻️و اونجوری که ظاهرا نماز خوب نشده❕
وقتی نچسبید به دلت با یه #شرمندگی میگی خدایا اون نماز، نماز نبود خودت قبولش کن..🙏🏻
🕋خداهم اینقدر صدای اینجوری رو خوشش میاد...
صدای نازک شده رو خدا دوست داره....👈🏻
اما ما فکر میکنیم که حتما باید #نماز به دلمون بچسبه تا قبول بشه‼️
نه عزیزم! نماز باید به دل خدا بچسبه نه به دل تو!😉
🕋خدایا نماز های در به داغون ما رو مقبول درگاه خودت قرار بده...🙏🏻
#الهی_آمین...
#ادامه_دارد....
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_چهارم
در آرزوی دو رکعت✌️ نماز خوب‼️
#استاد_پناهیان:
📖روایت هست که خداوند از هرکسی "دو رکعت نماز قبول کند" بهشت بر او واجب می شود..👌🏻
🔗سال 42 وقتی که حضرت #امام_خمینی (ره) رو دستگیر کردن و از قم به تهران داشتن می آوردنشون,🔅
بین راه فرمودن: آقایان مامور بایستید!🤚🏻
میخوام #نمازصبح رو بخونم,
گفتن نمیشه,⛔️
فرمود بذارید وضو بگیرم تو ماشین🚘 نمازمیخونم‼️ _ازقم به تهران هم که میای پشت به قبله میشه_
گفتن نمیشه,☝️
امام فرمودن: پس حد اقل صبرکنید
تیمم بکنم و نماز بخونم تو ماشین,
اذان صبح شده✅
🌑 شما سر نماز شب ما رو دستگیر کردید.
گفتن نمیشه,❌
👈🏻امام می فرماید بهشون گفتم خب یه دقیقه در ماشینو باز کنید من دست بزنم رو خاک، پیاده هم نمیشم همینجور تیمم میکنم نماز میخونم,
💢بهم نگاه کردن گفتن خب حالا طوری نیست وای می ایستیم دیگه.😊
🔅امام اونجوری تیمم کردن و پشت به قبله (رو به تهران) دو رکعت نماز خوندن.👏🏻
⭕️بعد حضرت امام می فرماید:"شاید اون دو رکعتی که خدا می خواهد از بنده ی ناچیز خود روح الله قبول کند و به خاطر آن #گناه_هایش را ببخشد و او را مقبول درگاه خودش قرار دهد، همان دو رکعت #نماز باشد....👌🏻
🔅چرا؟
💯"چون به دل آدم نمی چسبه"
♻️و اونجوری که ظاهرا نماز خوب نشده❕
وقتی نچسبید به دلت با یه #شرمندگی میگی خدایا اون نماز، نماز نبود خودت قبولش کن..🙏🏻
🕋خداهم اینقدر صدای اینجوری رو خوشش میاد...
صدای نازک شده رو خدا دوست داره....👈🏻
اما ما فکر میکنیم که حتما باید #نماز به دلمون بچسبه تا قبول بشه‼️
نه عزیزم! نماز باید به دل خدا بچسبه نه به دل تو!😉
🕋خدایا نماز های در به داغون ما رو مقبول درگاه خودت قرار بده...🙏🏻
#الهی_آمین...
#ادامه_دارد....
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
5.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠روشهای دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍
#امام_زمان♥
#قسمت_چهارم
#دربست_ظهور
#اصول_عقاید |🌿| #آیتاللهلاری
#قسمت_چهارم
درباره #عدل_الهی بحث هایی داشتیم ،نظر جبرگراها رو بررسی کردیم و گفتیم که اسلام این رو نمیپذیره.
چرا؟
چون اگر همه چیز جبر بود و ما هیچ اختیاری نداشتیم حکمت و عدالت خدا زیر سوال میرفت.
این همه آیه عذاب پس چیه تو قران؟
وقتی همه اعمال ما اجباری باشه پس خدا حق نداره ما رو مجازات کنه یا پاداش بده.
اگر اختیار نباشه خدا بر اساس چه #معیاری میخواد منو ببره بهشت؟یا بر چه اساسی منو عذاب بده؟
وحالا درباره#اختیار میخوایم بحث کنیم.
اما در باب اختیار هم گروهی #افراطی وجود داره که کلا معتقده انسان بر هرکااااری مختاره
یعنی خدا فقط انسان رو افرید و بعد اون کلا ما بودیم و اختیار.
خودمون هرکاری بخوایم میتونیم بکنیم