💫 #امیرالمومنین علی علیه السلام :
🔰قلب ها سخت و قسی نمى شود مگر بخاطر کثرت گناه.
📚بحارالانوار. ج60 .ص73
#حدیث
@man_montazeram
#دعــاۍهــرروزمـاهصـــفر 🌙
🔰در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز #دهمـــرتبه این دعــا را بخواند:
🔹يَا شَدِيدَ الْقُوَى وَ يَا شَدِيدَ الْمِحَالِ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ
🔹ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِي شَرَّ خَلْقِكَ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ
🔹يَا لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
🔹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ.
@man_montazeram
🌷🌷🌱🌷🌷🌱🌷🌷
🌷 #به_وقت_شهدا 🌷
💠 شهید محمد علی رجایی:
اگر آمریکا و همفکرانش به ما بگویند، سازش کنید تا گندم به شما بدهیم، ما یک نان را 36 میلیون نفری خواهیم خورد ولی زیر بار این ذلت نخواهیم رفت ...
...🌱→|#عزت
🕊 #شهید_رجایی
🌷 #شهدا
@man_montazeram
🏴💫🏴💫🏴💫🏴
بہ غیر از خاطراتِ راه تو ، ورد زبانم نیست
بہ غیر از ڪربلا ، هر جا سفر ڪردم ضرر ڪردم
هشت روز تا #اربعین
#دلتنگحرم
@man_montazeram
#حرف_حساب 🤞😇
یه بزرگی میگفت:
خادمی شهدا فقط،
به لباس نیست!
به چوبپر داشتن نیست!
تو میتونی کیلومترها با مرقد شهید فاصله داشته باشی ولی...
مثل "شهید رفتار کنی"🌱
ببین اگه شهید الان بود، توی کدوم عرصه میشد پیداش کرد؟؟!
👈 عرصه اقتصاد،
👈 عرصه علم،
👈 عرصه فرهنگ،
کجا شهید رو در حال خدمتگزاری میدیدی؟؟
این یک شاخصهست!!! 🍀
@man_montazeram
🎙 #پاےمنبر
پروردگار عالم میفرماید:
اگرخودت را برای عبادت فارغ نڪنی،
من فڪر و ذهن و قلبت را شلوغ میڪنم!
بیچارگی هایت را برطرف نمیڪنم ...!(:
#استادپناهیان🌿
#سلسلهمباحثڪنترلذهن
@man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال هم جا مونديم از قافله ی #اربعین💔 🚶🏻♂
@man_montazeram
حالا که بدون پذیرش FATF به #پیمان_شانگهاي پیوستیم معنی این سخن رهبری که گفتند:"اگر جریان تحریف شکست بخورد،جریان تحریم هم شکست خواهد خورد" را بهتر می توان درک کرد
@man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بهترین شیوه ارتباط با امام زمان علیه السلام چی هست؟!
🎙 مرحومآیت الله بهجت (ره)
@man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید
- قال #حسن فریدون : تحریم برنمیگردد! شما زبان دنیا را بلدید؟
- قال #سید ابراهیم رئیسی:
و علیکم السلام 😂
@man_montazeram
"وزیر خارجه جدید ایران، سربازِ قاسم سلیمانی"
تیتر مجله فار پولیسی در معرفی دکتر امیر عبدالهیان
@man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پوشش های بسیار نامتعارف در خیابانهای تهران اینبار با شلوارهای جلوباز!
کسایی که میگفتن دو تار مو هیچکسی رو جهنمی نمیکنه به مردم سخت نگیرید الان بیان بگن بعد از نشون دادن دوتا رون پا دیگه چطور بایدکشف حجاب کنن تا بگن با مرض جنسیشون مسئول به گند کشیدن افکار مردم هستن⁉️⁉️
#جنگنرم_تهاجمفرهنگی
@man_montazeram
یک زمانی در شکستن حصر آبادان مشکل داشتیم؛ اکنون حصر لبنان را در سواحل مدیترانه، بیخ گوش اسرائیل؛ و حفر ونزوئلا را در حیاط خلوت آمریکا میشکنیم! به جایی رسیده ایم که روسیه ی ابرقدرت اعلام میکند ایران سازمان همکاریهای شانگهای را قوی تر میکند؛ برخی کارهای ما خارج از توان ابرقدرتهاست!
@man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤تو حسین بچگی منی!
❣اونایی که خدا و امامحسین ندارن که هیچ ولی ماهایی که خدا داریم ، امامحسین داریم، توکل و توسل داریم.
❣ماها نباید اینقدر راحت جلوی مشکلات قد خم کنیم. وقتشه یکم به اعتقاداتمون اعتماد کنیم رفقا، بسم الله!
#متاهلانه
@man_montazeram
#نکته❗️
آیت الله جوادی آملی: "نگویید جا ماندهایم،کسی که قلب و روحش رفته جامانده نیست.
جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت #اربعین ،به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد.
اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست،خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید.شاکر باشید و نگویید جامانده ایم..."💔
#اربعین
@man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما به درد ازدواج با هم میخوریم؟}
✏️ یه دختر خیلی خوب ➕ یه پسر خیلی خوب،
حتما یه زوج خیلی خوب خواهند شد؟
❣چرا یه ازدواج که در ابتدا، خیلی موفق به نظر میاد،
پس از گذشت مدت کوتاهی، تبدیل به یه رابطهی پرتنش
و نهایتا، شکستخورده میشه؟!
❤️ چطوری شریک زندگیمون رو انتخاب کنیم
که تا آخر عمر، احساس خوشبختی داشته باشیم؟
@man_montazeram
#مجردانه
✅ عشق به همسر
✍همسرش [همسر علامه طباطبایی] که بیمار شد، 27 روز تمام کار و زندگی اش را رها کرد و به طور شبانه روزی به او می رسید.
بعد از مرگ او به عشقش وفادار بود و تا چهارسال، هر روز می رفت کنار مزارش. بعد از آن چهارسال هم که فرصت کمتری داشت، به طور مرتب دو روز در هفته (روزهای دوشنبه و پنج شنبه) سر مزار همسرش می رفت و امکان نداشت این برنامه را ترک کند. به شاگردش هم پولی داده بود تا به کسی بدهد و تا یک سال هر هفته در شبهای جمعه در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) به نیابت از همسر مرحومش زیارت نامه بخواند.
می گفت: " بنده خدا باید حق شناس باشد. اگر آدم نتواند حق مردم را ادا کند، حق خدا را هم نمی تواند ادا کند."
📚برشی از کتاب "مشق مهر"
#معرفی_کتاب
@man_montazeram
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#41
بیدار که شدن تعجب تو چشمهاشون دیده میشد
توقع این حال خوش رو از من نداشتن
صبر کردم تا صبحانه شون رو در شگفتی و خرسندی میل کنن و بعد؛
قبل از اینکه از جا بلند بشن گفتم:
کتایون...
_جانم
_ببخشید میدونم یکم پرروییه ولی میتونی دو هفته دیگه سفرت رو عقب بندازی؟
_چطور؟
_من سفری برام پیش اومده گفتم تا برمیگردم پیش ژانت باشی
ژانت با اخم گفت: بچه ها من بچه نیستم به مراقبت احتیاج ندارم من همیشه تنها زندگی کردم
هر دو به سفر تون برسید با خیال راحت
_ نگفتم ازت مراقبت کنه گفتم بمونه که تنها نباشی
_ آخه نیازی نیست به برنامه تون برسید
کتایون کنجکاو پرسید:
حالا سفرت کاریه؟ کجا چه مدت؟
با اشتیاق پنهانی گفتم: نه کاری نیست
می خوام برم اربعین
هر دو با بهت و شوک بهم خیره شدن و اول کتایون به حرف اومد:
تو که گفتی نمیشه!
_خب تصمیم گرفتم از رضا پول قرض کنم و برم
چون نمیدونم تا سال آینده چی پیش میاد!
اخمی به صورت غرق ذوقم کرد:
واقعا که!
حالا کی میری کی برمیگردی؟
_احتمالا دوشنبه بلیط میگیرم که سه شنبه اونجا باشم چون رضا گفت سه شنبه نجف باش
برگشت هم میشه بعد اربعین
یعنی بعد از 20 اکتبر...
_ خب باشه پس من امروز زنگ میزنم به سیما میگم که سفر یکم عقب افتاده
ژانت دوید میون کلاممون:
کتی لزومی نداره سفرت رو کنسل کنی من با تنهایی مشکلی ندارم چند بار بگم
کتایون_من خودم اینجوری راحت ترم تو کارت نباشه!
ژانت بحث رو با کتایون ادامه نداد و رو کرد به من
با حالت غریبی که فقط من درکش می کردم:
حالا واقعاً داری میری؟
دلم هری ریخت
چرا اصلاً حواسم به ژانت نبود؟!
وارفته پرسیدم:
آره چطور؟
سکوت کرد
پرسیدم:
ژانت تو هم دلت میخواست بیای؟
:
_معلومه...
من که خیلی دلم میخواست بیام اونم حالا که تو میخوای بری!
من که فعلاً بیکارم
ولی... پولشو ندارم
حتی پول بلیت رفتش رو!
تیله های عسلیش توی چشم می لرزید و قلب من رو زیر و رو می کرد
خدایا چرا اینقدر توی ذوق سفرم غرق شدم که فراموش کردم یکی دیگه هم اینجا هست که دلش برای این سفر میره؟
خجالتزده توی ذهنم گشتم و گشتم اما هیچ حرفی برای زدن نداشتم!
هیچ پولی برای تعارف کردن بهش نداشتم!
توی دلم گفتم "یا حسین...
منو شرمنده رفیق تازه مسلمانم نکن!"
تنها پیشنهادی که به ذهنم رسید و البته بی معنی بود رو ناچار به زبان آوردم:
_ ژانت منو ببخش نمیدونم چرا اصلا حواسم بهت نبود!
واقعا از ته قلبم راضی ام که تو این سفر رو به جای من بری
فوری از پشت میز بلند شد:
من بدون تو کجا برم من که جایی رو بلد نیستم!
_ خوب میری پیش رضوان من بهش میسپرم که...
با بغض حرفم رو قطع کرد:
اصلا حرفشم نزن برو بهت خوش بگذره!
التماسِ... التماس دعا
قبل از اینکه بغضش سرریز کنه به اتاقش پناه برد
بدتر از این نمیشد!
خدایا چه کار کنم؟
یعنی دوباره به رضا رو بزنم؟
از کجا دوباره این پول رو جور کنه من که حسابی تکوندمش!
با چه رویی؟
تازه بلیط برگشت هم هست!
با سردرد سرم رو به دست های روی میز خوابیده م تکیه دادم و فکر کردم و فکر کردم
اصلا متوجه نشدم که کتی کی بلند شد و میز رو جمع کرد و بعدش کجا رفت
من نمیتونستم به این میل بی تفاوت باشم!
یا باید ژانت رو خودم میبردم یا خودم هم نمی رفتم!
قطعا همین کار رو می کردم ولی چطوری؟
یعنی باز توفیق زیارت رو از دست دادم؟!
دلم میخواست چند ساعت به هیچ چیز فکر نکنم ولی مگه میشد
ذهنم پر از سر و صدا بود
راههای مختلف رو میرفت و از هر طرف با سر به دیوار می خورد و هر بار گیجتر از قبل به راهش ادامه میداد
اونقدر توی همون حال موندم که صدای اذان ظهر از خلسه درم آورد
کم کم این صدا ژانت رو هم از اتاقش بیرون کشید
با دیدن صورتش دنیا روی سرم خراب شد
چقدر گریه کرده بود!
یعنی مسببش من بودم؟!
ترجیح دادم بعد از نماز حرف بزنیم
بی هیچ کلامی وضو گرفتم و منتظر شدم تا بیاد و با هم نماز بخونیم
سرنماز صدای هق هق شکسته ش قلبم رو خراش میداد
نماز رو طولانی نکردم و بعد از نماز عصر پیش از بلند شدن دستهاش رو گرفتم:
بشین ببینم
من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم فقط به خودم فکر کردم
ببخشید دست خودم نبود از هول این اتفاق گیج شده بودم
ولی خیالت راحت بدون تو محاله برم
با بغض گفت:
این همه گریه کردی و آسمون و زمین رو به هم دوختی که نری؟!
اینکه یکیمون نره بهتره یا اینکه هیچ کدوممون؟
حداقل تو میتونی اونجا برام دعا کنی!
میان اشک لبخند زد:
دوربینمم میدم ببر برام عکس بگیر!
طاقت دیدن این حالش رو نداشتم:
محاله بدون تو برم بچه مسلمون!
با حسرت گفت:
_اذیت نکن ضحی
پول زیادیه نمیشه کاریش کرد
به قول تو زیارت یه قسمته
شاید این سفر قسمت من نیست!
صدای کتایون توی درگاه در نگاه های خیسمون رو از هم جدا کرد:
بسه دیگه هی اشک و ناله چه تونه شما!
چون جوابی نگرفت خودش ادامه داد:
_درسته که من اصلا موافق سفر ژانت به عراق نیستم اونم تو این اوضاع
ولی طاقت این حالش رو هم ندارم!
اگر گیرت فقط پوله من بهت قرض میدم
ژانت ناباور لب زد:
پول زیادیه کتی من حالا حالاها نمیتونم بهت برگردونم!
اونم حالا که بیکار شدم
_مهم نیست
مگه من چند تا رفیق دارم تو این دنیا!
مگه میشه تو اینطور غصه بخوری و من بتونم کمکت کنم و دریغ کنم!
ژانت بلند شد و با شدت کتایون رو بغل گرفت:
وای کتی
عاشق این قلب مهربونتم خیلی خوبی
با لبخند از خودش جداش کرد:
خیلی خب حالا خفم کردی!
رو به من که مبهوت تماشای این تجلی انسانیت بودم تشر زد:
چیه ماتت برده بجنب سریعتر سه تا بلیط نجف بگیر دیگه آخرش کار دستمون دادی!
من و ژانت هردو با بهت ضاعف گفتیم: سه تا؟
_آره دیگه شما که میرید من بمونم اینجا چه کار؟
بهترین فرصته برم ایران
اینجا که پرواز مستقیم به ایران نداره با شما میام نجف از اونجا میرم ایران
کاغذی روی میز گذاشت:
اینم اطلاعات حساب من واسه پول بلیطا
بدون اینکه منتظر تشکر یا هر واکنش دیگه ای از جانب ما بمونه از اتاق خارج شد
نگاهم سر خود روی ذکر یا حسین روی مهر تربت و لبخندم پهن شد
"گرهها انگار فقط برای ما و توی ذهن ما بزرگ به نظر میرسن
اما اگر به دست اهلش بدیم بزرگترین گره ها به طرفه العینی باز میشه"
رو به ژانت با لبخند گفتم:
انگار این سفر قسمت تو هم هست
دیدی چه زود جواب داد؟
با بغض سر تکون داد: دیدمش...
*
از اتاق بیرون زدم
با ذوق فراوان:
بچه ها بلیطا رو برای ساعت ۶ و نیم شب دوشنبه اوکی کردم
کتایون_بلیط نجف به تهران منم گرفتی؟
_ آره
_ کی؟
_ اولین تایمی که بود سه شنبه ۱۰ صبح به وقت نجف
_ خب این پرواز این طرفی کی میشینه؟
_ ببین ۶.۵ شب از نیویورک بلند میشه ساعت ۴ بعد از ظهر به وقت قطر دوحه میشینه دو ساعت توقف داره ۶ بلند میشه ۸ شب تو نجف میشینه
_خب من از ۸ شب تا ۱۰ صبح چه کار کنم؟
_ تو فرودگاه بخواب!
یا تو کوچه های نجف!!
هرجا رفتیم تو رم می بریم دیگه!
...
ژانت با ذوق فراوان کوله ش رو کنار کمد جلوی در گذاشت:
من که حاضرم
ضحی هم انگار حاضره
تو چی کتی همه چی برداشتی؟
پوفی کشید:
بله
همه چی!...
کوله ام رو کشون کشون کنار کوله ژانت گذاشتم: پاشو چمدونتو از توی اتاق بیار
همانطور که به دنبال حرفم بلند میشد زیر لب غر هم می زد:
ببین
من حوصله روسری خریدن نداشتم و نخریدم اگه داری یکی بهم بده رسیدیم سر کنم اگر نه که تو فرودگاه دوحه میخرم
_ باشه میارم برات رنگش مهم نیست؟
_ مشکی باشه نمیخوام متفاوت باشم
شال مشکی رنگی از پشت روی دوشش انداختم: بیا لباس چی میپوشی؟
شلوار کتان و بافت خاکستری رنگی که روی تخت انداخته بود نشانم داد:
خوبه؟
_ آره خوبه بیاید یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره که دیگه کم کم راه بیفتیم
...
کمربندم رو آزاد کردم و از جا بلند شدم تا کوله رو از محفظه بالای سرم بردارم
توی جمعیت نگاه چرخوندم
مسافران این پرواز جمع و جور اکثراً هم حال و هوای ما بودن و آهنگ سفره عشق داشتن
یعنی این وقت سال نیویورک به نجف منطقا دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه!
کتایون از پشت سر صدا بلند کرد:
چی میخوای؟
چرخیدم سمتش:
میخوام یه چیزی از توی کوله ام بردارم
نگاهم به ژانت که روی صندلی کنار پنجره خوابش برده بود افتاد و اشاره کردم گردنش رو صاف کنه
نشستم و چون به لطف خلوتی پرواز صندلی کنارم خالی بود با خیال راحت کوله روی صندلی گذاشتم و چادرم رو از توش برداشتم
سرم رو نزدیک بردم و بوی نا و کهنگیش رو به جون خریدم
قطره اشکی بی اختیار روی سیاهی زلفش افتاد
با بغض زمزمه کردم:
چند وقته سرت نکردم؟
یکم من با تو قهر کردم و یکم تو با من!
تای چادر رو مقابل صورتم باز کردم و از جا بلند شدم
همین که روی سرم انداختمش کتایون پرسید:
تو ایران همیشه چادر سر می کنی؟
یعنی چادری هستی؟
اول نم چشمم رو گرفتم و بعد برگشتم طرفش: آره
قبل از اینکه جوابی بهم بده مهماندار اعلام کرد:
لطفا کمربندها را ببندید، هواپیما در حال نشستن است...
*
اشارهای به فنجان قهوه جلوی کتایون روی میز کردم:
بخور دیگه چته؟
_چیزیم نیست!
گفت و فنجانش رو از روی میز برداشت
اشارهای به شالش کرد
اینجا میتونی راحت باشی تو نجف هم اگر پوشش داشته باشی بهتره
سر تکون داد:
نمیخواد بذار باشه عادت کنم
ژانت دستی به گوشهای چادرم کشید:
وای ضحی چرا نگفتی که اونجا خانمها از این لباس ها تن می کنن من دلم نمی خواست متمایز باشم!
_ حواسم نبود
بعدم اگر هم میگفتم که تو نمی تونستی توی نیویورک چادر پیدا کنی پس فرقی به حالت نکرد
الانم که دیر نشده اگر می خوای چادر سر کنی یکی میخریم بذار برسیم نجف
_خب چرا همینجا نخریم ببین اون طرف همه مغازه ها بوتیک لباسن حتماً چادر هم دارن دیگه!
._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برسیم نجف با قیمت کمتر می تونی بخری
لبهاش رو پایین داد:
دلم نمی خواست خانوادت منو اینجوری ببینن
ببین
این پیراهن خیلی کوتاهه مثل لباس تو بلند نیست
پس تو چادرتو بهم بده خودت توی نجف یکی بخر پولشم ازم بگیر!
لبخندی زدم:
این یه مورد رو دیگه شرمندم من بدون چادر راحت نیستم!
کتایون کلافه گفت:
واسه چندرغاز بیشتر بحث نکنید میبینی که خانوم اصرار دارا بخر براش همینجا
آهسته تر رو به ژانت گفت:
حسابتو پرکردم تو نجف با کارت خودت برو صرافی پولت رو چنج کن
دست کرد توی کیفش:
اینم واسه چادرت
اینجا مغازهها دلار قبول میکنن
ژانت با ذوق گفت:
ممنون
پس زودتر بخورید بریم بخریم دیگه نیم ساعت دیگه باید تو هواپیما باشیما!
...
جلوی آیینه بوتیک چرخی زد و رو به من گفت: بهم میاد؟
گفتم:
خوبه ولی اگر برای پیادهروی میخوای لبنانی راحتتره
دوربینت هم توی گردنت باشه اذیتت نمیکنه
جده رو از روی سر برداشت و لبنانی تن کرد:
چطوره؟
نگاهی به کتایون کلافه و منتظر ایستاده انداختم و گفتم:
خوبه بگیر زودتر بریم پرواز می پره جا می مونیما!
...
همین که روی هواپیما بلند شد ژانت پرسید:
میشه دقیق تر بهم بگی چه کسانی همسفرمون هستن؟
_دختر عموم رضوان رو که میشناسی
به اصافه داداشم رضا
و احسان و سبحان داداشای رضوان
و خانم سبحان حنانه
و برادر خانم سبحان حسین آقا!
_آها
پس بجز ما دوتا خانم دیگه هستن و چهار تا آقای دیگه
راستی چرا برادر همسر پسر عموت با شما میاد تو که گفتی فقط خانواده خودم همرامونه!
لبخند پهنی زدم:
خب اونم جزئی از خانواده ماست دیگه یعنی میخواد که بشه!
آهسته تر گفتم: البته اگر خر شیطون بذاره!
چشمهای گردش رو که دیدم با ذوق گفتم:
این برادر حنانه چند ماهی میشه خواستگار تحفه ماست
باز قیافه اش گردتر شد
گفتم: بابا رضوان
با لبخند گفت: آهان
جدی؟
_آره
شاخک های کتایون تیز شد و سرش رو بلند کرد:
خب حالا چرا خر شیطون نمیذاره؟!
_چه بدونم دیوونه شده!
سر لج افتاده با من
میگه من از تو کوچکترم تا تو شوهر نکنی شوهر نمی کنم!
_وا چه ربطی داره؟
_بهونشه میخواد منو بذاره تو منگنه
حالا بذار ببینمش دارم براش!
کتایون لبخند خبیثی زد:
پس چه گیس و گیس کشی ببینیم امشب!
سر که برگردوندم از دیدن قیافه ی در حال انفجار ژانت گریه ام گرفت!
یعنی همه این جملات رو به فارسی به زبان آوردیم و الان دوباره باید ترجمه شون کنیم؟!
...
قدمهام رو محکم برمیداشتم تا لرزش پاهام به چشم نیاد
از لحظه ای که اعلام شد وارد آسمان نجف شدیم چیزی ته دلم سقوط کرد و غوغا به پا شد
از هیجان و اضطراب این ملاقات بعد از سالها قلبم توی دهنم می زد و دستام سرد و عرق کرده می لرزید
از فرودگاه که خارج شدیم هوا رو با دم عمیقی گرفتم و بغضم شکست
هوا هوای خوش وصال بود
هوایی که رطوبت ناشی از بارش چند ساعت قبلش خواب رو از سرم می پروند و مطمئنم میکرد که بالاخره، رسیدم...
نگاهی به ژانت خوشحال و کتایون گرفته انداختم و به تاکسی سفید رنگی اشاره کردم:
بچه ها سوار شید
رو به راننده نام و آدرس هتل رو دادم و سوار شدم
نگاه به چهره ی شلوغ و پر رفت و آمد و مشکی پوش شهر چشمهام رو دائما پر و خالی میکرد
نوحه ی ملایم تاکسی هم مزید بر علت شده بود
و صدای نوحه هایی که گاهی از خیابون می اومد و بوی اسپندی که گاهی به مشام میرسید
و دیدن زائرای پیاده ای که هر کدوم ظرف غذایی به دست خیابون ها رو زیر پا میگذاشتن
ژانت مدام سوال میپرسید و من سعی میکردم با حوصله جواب بدم اما دلم جای دیگه ای بود
مثل پرنده ای که هر آن منتظر باز شدن در قفس باشه، منتظر بودم...
منتظر رسیدن...
تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید
بی هوا ترمز زد و با دست به ساختمان جمع و جوری اشاره کرد و با لحن غلیظی که سخت میفهمیدمش گفت هتلی که میخواستید اینجاست...
قلبم از سینه فرار کرده و به گلو پناهنده شده بود
از تصور دیدن دوباره عزیزانم بعد از اینهمه سال
از چطور مواجه شدن باهاشون
و از حس نفس کشیدن در نزدیکیِ آرزوی شب و روزم!
آروم پیاده شدم و ماشین رو به سمت صندوق عقب دور زدم تا چمدون و کوله ها رو تحویل بگیرم
راننده اونها رو جلوی پام روی زمین چید و سوار ماشینش شد و رفت
برگشتم سمت بچه ها:
بیاید بردارید دیگه
منتظر چی هستید؟
کتایون اشاره ای به صورتم کرد:
بابا تو دیگه کی هستی
نیای گریه میکنی بیای گریه میکنی!
دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم:
بیا چمدونتو بردار انقد حرف نزن!
جلو اومد اما قبل از اینکه دستش بره سمت چمدونش صادقانه گفت:
من یکم خجالت میکشم بیام و فامیلاتو ببینم
مطمئنی هیچ هتلی خالی نیست که...
چمدونش رو بدستش دادم: بگیر اینو خدا شفات بده این هتل با هتل دیگه چه فرقی میکنه
بیا دیگه ژانت...
ژانت هم که انگار شادیش تبدیل به اضطراب شده باشه گفت:
منم یکم خجالت میکشم!
_آدم ندیدید تا حالا؟!
اینام آدمن دیگه خجالت یعنی چی؟!
نگران نباشید حواسم بهتون هست
تو این شلوغی صد معبر نکنید بجمبید
کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم
بقیه هم پشت سر
پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم
باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت
توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم
دستهام میلرزید
به سختی شمارش رو گرفتم
کمی طول کشید تا جواب داد:
سلام
آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی!
دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم:
سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم
تو کجایی؟
_من حرمم
رسیدید؟!
نفس عمیقی کشیدم:
آره
الان لابی هتلیم!
حرارت به صداش دوید:
ما الان برمیگردیم
خانوما هتلن
بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا
_ممنون
پس فعلا
_میبینمت
تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم
کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟
ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید
چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم
اصلا نفهمیدم چطور بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم
فقط لحظه ای رو درک کردم که محکم بغلش کردم و اشکهام با شدت روی شونه هاش چکید
اون هم مثل من
عمیق نفس میکشیدیم تا صدای گریه مون بلند نشه
طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود!
ولی مهم نبود...
هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم
از پشت شونه هاش باز شدن در آسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم
مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت:
اجازه میدی مام ببینیم دختر عموتو یا نه؟!
رضوان بین گریه خندید و رهام کرد:
بیا ارزونی خودت
تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد!
حنانه جلو اومد و من با لبخند بغلش کردم:
سلام عزیزم...
فوری از بغلم بیرون اومد و رو به رضوان گفت:
آره از آسانسورو ول کردن و تو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه
دیگه بریم بالا به اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن!
نگاهش که پشت سرم مکث کرد تازه یادم به بچه ها افتاد
خجالت زده برگشتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و پیش آوردم:
ببخشید بچه ها
رضوان، حنانه جان؛
ایشون ژانته ایشونم کتایون
دوستام...
رضوان تتمه اشکهاش رو با آستین گرفت و با مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد:
سلام
خیلی خوش اومدید
ببخشید که معطل شدید
بریم بالا
و به آسانسور اشاره کرد
همونطور که قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست و پا شکسته حال و احوال میکرد
آسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورتر حنانه با کارتی که توی دستش بود در اتاق رو باز کرد
خسته وارد شدیم و وسایلمون رو بین تخت ها روی زمین رها کردیم
کتایون بالاخره به حرف اومد:
بببخشید که باعث زحمت شدیم
رضوان فوری جوابش رو داد:
نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید
خوشحالمون کردید
ما از اولم دو تا اتاق گرفته بودیم برای خانوما و آقایون
اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن
ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بود
همونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم:
بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه
رضوان ببخشیدی گفت و حنانه ناله کوتاهی کرد:
وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست
ممکنه نفهمم چی میگید!
رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت:
من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟!
حنانه لبخند مرموزی زد و با بدجنسی گفت:
هیچی زن داداش!
تا تو هستی من غمی ندارم!
رضوان سرخ و سفید شد و من و کتایون لبخندمون رو خوردیم و ژانت همچنان کلافه خیره نگاهمون میکرد!
از ترس خشمش جدی گفتم:
از این لحظه فارسی صحبت کردن ممنوع! خوبه؟!
لبخندی زد و چیزی نگفت
رضوان کنارم نشست و رو به ژانت گفت:
دونفری که حرف میزنیم فارسی مجازه؟!
ژانت با خجالت گفت:
من که چیزی نگفتم راحت باشید!
رضوان با مهربانی گونه ش رو بوسید:
ماشاالله چه نازی!
راستی تبریک میگم بهت بابت تشرفت به اسلام
خیلی خوش اومدی!
بالاخره سگرمه های ژانت باز شد و با خرسندی لبخند زد: ممنونم
رضوان دستم رو توی دست گرفت و آهسته تر مشغول صحبت شد:
خب
چه میکنی بی وفا
بلاد کفر خوش میگذره که جلای وطن کردی؟!
اخمی کردم: به نظر خودت چی؟
_پس مرض داری که خون ما و خودتو توشیشه کردی؟!
سالی یه بارم نمیشد سر زد؟!
_چو دانی و پرسی سوالت خطاست!
_تمام درد منم همینه که تو با گره های ذهنی مسخره ات الکی تولید مشکل میکنی!
وگرنه کی به کار تو کار داره دیوانه!
_باید جای من باشی تا بفهمی!
_بابا دیگه که گذشت
هم اون ماجرا فراموش شد هم عمو حالش خوبه هم تو الحمدلله الان از ما خیلی جلوتری
دیگه تمومش کن لوس بازی رو!
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم گوشیش توی دستش لرزید
لبخندش پهن شد:
رضاست
فکر کنم رسیدن
با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد:
سلام، کجایی؟!
پشت کدوم در؟ همین در؟!
باشه الان
قطع کرد و رو به من گفت:
رضا پشت دره بیا بریم ببیندت!
پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان
با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش
با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم
از صدای بستن در برگشت و...
صورت ماهش خیس بود
فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم
دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه:
سلام دورت بگردم
خوبی؟!
صدای قشنگش پر از بغض بود:
سلام خواهر قشنگم
سکوت کرد...
ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم:
دلم برات یه ذره شده بود رضا
قد یه گنجیشک!
لبخندی زد: خوش بحالت
دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت!
اشکهام شدت گرفت: به روم نیار!
دستهام رو گرفت و بوسید
خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
این چه کاریه دیوونه!
رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم:
بسه دیگه جمع کنید ننرا!
بقیه کجان رضا؟
رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت:
وقت شامه
گفتم برن رستوران تا بیایم
قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم
با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم
رضوان سر برد داخل اتاق و گفت:
بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام
رضا با تعجب گفت: چرا انگلیسی حرف...
بعد هانی کشید:
آها راستی رفیقاتم هستن
فارسی بلد نیستن؟!
_یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه
بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم
تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم
دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
من دیگه یه لحظه م تنهات نمیذارم آبجی خانوم!
با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم
اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید
رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد:
تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟!
رضا لبخند مرموزی زد:
حسود هرگز نیاسود!
رضوان چشم درشت کرد:
هه... به چی شما حسودی کنم؟!
دو تا لوس ننر! دو تا...
قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن
کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت:
سلام
ببخشید مزاحم شما هم شدیم
رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
سلام
خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست
ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: سلام!
و چون بیشتر بلد نبود سکوت کرد
رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت و چون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت:
خیلی خوش اومدید
امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره
ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد
رضا رو به رضوان پرسید:
خانوم سبحان چی شد؟
رضوان درباره به داخل سرک کشید:
حنانه جون چی شدی؟
من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم
همین که وارد رستوران هتل شدیم احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت:
سلام دختر عمو
خوبید؟!
با لبخند جوابش رو دادم: سلام
خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله
سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد
با شرمندگی گفتم:
تو رو خدا بفرمایید پسرعمو
سلام
با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد:
سلام دخترعمو
رسیدن به خیر
کسی از پشت سرش با خجالت گفت:
سلام
سبحان با دست معرفی کرد:
برادرخانومم حسین آقا
_سلام، خوشبختم
بفرمایید بشینید شرمنده میکنید
در همین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفر جلو اومدن
و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم
سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید
کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد
فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول!
اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن
من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد
توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده!
خودش هم از چشم غره های گاه و بیگاهم متوجه وخامت اوضاع شده بود و نگاهش دم به تله نمیداد
ولی من منتظر فرصتی بودم تا بی تعارف سنگهام رو باهاش وا بکنم!
✍ ادامه دارد. . .
@man_montazeram
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤|
🍁السلامعلیکیااباصالحالمهدی'عجلالله تعالیفرجه' 🍁
در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت
گفتم که در نبود تو شبها بخیر نیست
یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀
🔳 #شبتون_بخیر
🔳 #نمازشب_یادمون_نره
🔳 #وضویادمون_نره
دعا برای همدیگه یادمون نره
حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم