بعد ها به شاگردهاشون میگن که اینکه آقا نفرمودند ان شاءالله میشود شاید به این دلیل بوده که وجودِ ما برای خدمت به اسلام شایسته تر از مردن ما بوده.
#من_منتظرم!
۲. خودِ آیت الله مرعشی نجفی، در عالم بیداری ، شب جمعه ای در حرم امام حسین علیه السلام خدمت امیرالمؤ
+ من همیشه در ذهنم این سوال بود که ما واقع سید هستیم؟
از امیرالمؤمنین پرسیدم جریانِ هجوم به بیتِ شما و این جسارت به زهرای مرضیه واقعیت داشته ؟
امیرالمؤمنین فرمودند سید شهاب! از مادرت بپرس...
( و با خطاب کردن حضرت به مادر من قلبم مطمئن شد که سید هستیم )
عرض کردم مادر جان حقیقت داره؟
فرمود هنوز آثارش روی بازوی من هست...
۳.
عرض کردم که آیت الله مرعشی طبق وصیت پدرشون تشریف آوردن قم.
تعریف میکنن که ما در قم منزلی اجاره کردیم با دو سه اتاق.
صاحب خانه ای داشتیم ؛ زنی بسیآر سخت گیر و بد اخلاق !
به خانمِ من هم خیلی سرکلاف میشد و میگفت حق ندارید تو خونه لباس بشویید و باید لباسهاتون رو برای شستن ببری کنار رودخونهی قم .
زمستان سردی بوده. خانمِ آیتالله العظمی مرعشی نجفی، لگن آب گرمی درست کرده بودن که در حیاط و در زمستونِ سردِ قم، لباس بشورن.
زنِ صاحبخونه سروصدا راه میاندازه که
+ باید لباسها رو ببری کنار رودخونه!
- هوا سرده و من هم خانم محجبهای هستم و همسر عالِم ، انصاف داشته باش.
خانمِ صاحبخونه هم زیرِ بار این حرف نمیرفته.
در همین حین، آیتالله العظمی مرعشی از حوزهی درس به منزل برمیگردن و میبیند سر و صدا بلنده.
خانمِ آیتالله العظمی مرعشی جلو میان و میگن این چه زندگیه که ما داریم؟ این خانم، جونِ ما رو بر لب رسونده
ما رو از این وضع نجات بده.
آیتالله العظمی مرعشی
زن رو نصیحت میکنن که خواهرم! انصاف داشته باش، علی علیه السلام میفرماید هرچه برای خودت میپسندی، برای دیگران هم بپسند.
این زن شروع میکنه پرخاش کردن به آیتالله العظمی مرعشی و تندی میکنه
آیت الله خیلی ناراحت میشن و میرن حرم حضرت معصومه .با دل شکسته و اشک جاری، به بیبی عرض میکنن
بیبی! اگر ما، بد نوکری هستیم، به ما بگویید تا رها کنیم و برویم. اگر ما را به نوکری قبول ندارید، که ما برویم. اگر ما را هم به نوکری قبول دارید و شما کاری از دستتان برنمیآید، بگویید جایِ دیگری برویم. ما که به شما پناه آوردهایم، ما که رو آوردهایم به شما، بیبی! نپسند که این خانم، اینگونه به ما جسارت کند و زندگی را به ما تلخ کند
و بعد هم به منزل برمیگردن
به اتاق میرن و به خانمشون هم حرفی نمیزنن و میگن میخوام بخوابم.
در خواب میبینن در صحن حرم حضرت معصومه هستن و حوریانی صحن مطهر رو آب و جارو میکنن
+ چه خبره؟
- قرار است فاطمه معصومه بیاید
دیدم فاطمه معصومه تشریف آوردن... قیافه، قیافهی مادربزرگش فاطمهی زهرا بود. قامت و صورت، شبیه به صورتی بود که من در حرم امام حسین، فاطمه زهرا رو دیده بودم. خیلی شبیه مادربزرگشون بودن. اومدم نزدیک و سلام کردم. وقتی سلام کردم، به من فرمودند
سید شهاب!
کِی ما کارِ تو رو به حالِ خودت رها کردیم؟
کِی از ما خواستهای و جوابت رو ندادیم؟
کِی صدا زدی و حاجت نگرفتی؟
چرا گِله میکنی؟
حالا اومدی و میگی میخوای ما رو رها کنی و جای دیگه بری؟
تو به من گفتی و از من درخواست کردی که من منزل ندادم؟
۴.
بنده در ایّام جوانی وضع مالی بدی داشتم. موقع ازدواج دخترم بود امّا وضع مالی خیلی ناجور بود و نمیتونستم برای دخترم ولو جهیزیّه بسیار محقّری تهیّه کنم.
چاره نداشتم جز این که محضر کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه(صلوات اللّه و سلامه علیها) برم
خیلی به من فشار اومده بود و وضعم بسیار تنگ شده بود. البته از جهاتی بسیار هم تحمّل کرده بودم امّا دیگه وضع بسیار بسیار سخت شده بود.
وقتی جلوی ضریح مطهّره رفتم، اشک میریختم و با یک حالت عتابی گفتم - که بعد هم پشیمان شدم چرا اینطور گفتم - : ای سیّده ما! چرا نسبت به امر زندگی من هیچ عملی را انجام نمیدهید؟! خودم هیچ امّا خدای متعال دخترانی را به من مرحمت کرده، حالا من بدون مال، بدون وضعیّت خوب، میخواهم دخترم را شوهر بدهم، چه کنم؟! بنا نیست دست ما را رها کنید!
فرمودند فقط از باب شکایت رفتم، دیگر زیارتنامه و ... نخواندم، مدام اشک میریختم و با همان وضع بیرون آمدم.
وقتی به منزل برگشتم، یک حالت نشوهای به من دست داد و خوابیدم. در همون حالی که داشتم، شنیدم کسی درب منزل رو میزنه، رفتم در رو باز کردم، شخصی رو دیدم که پشت در ایستاده و وقتی من رو دید، بیان کرد سیّده تو رو میطلبند!
من هم با عجله به حرم رفتم، وقتی به صحن شریف حضرت معصومه(علیها الصلوة و السّلام) رسیدم، دیدم که مثل همیشه نیست و برعکس چند کنیز هستند که مشغول تمیز کردن ایوان طلا هستند. سبب رو پرسیدم گفتن سیّده الآن تشریف میارن. بعد از مدّتی حضرت فاطمه معصومه(صلوات اللّه و سلامه علیها) در شکل و شمایل مادرم حضرت فاطمه زهرا(صلوات اللّه و سلامه علیها) بودند، وارد شدند.
چون من پیش از آن، جدّهام، بیبی دو عالم را سه بار در خواب دیده بودم و میدانستم که شکل و شمایل مبارک بانو چگونه است و هر سه بار هم با همان ترکیب و همان حالات ایشان را دیده بودم. برای همین فهمیدم که ایشان عمّهام حضرت معصومه(علیها الصلوة و السّلام) است، رفتم دست ایشان را بوسیدم. به بنده خطاب کردند
ای شهاب! ما چه زمانی به فکر تو نبودیم؟! این چه حرفی است تو میزنی و با همین حالت میآیی در حرم ما را مورد عتاب قرار میدهی و از دست ما شاکی هستی! تو از آن زمانی که به قم وارد شدی، زیر نظر ما و مورد عنایت ما بودی