«مَنْ نِوِشتِه هـــــــــــــا🇵🇸»
سلام ای برگ پاییزی! چرا با باد نجنگیدی؟ 🥀🍂
تولدت مبارک قشنگِ من...🙂
دلم برات تنگ شده....................
من عذر میخوام
شب یلدایی، حال و احوالِ من، مثل بقیه نیست...
پیام بعدی که میذارم رو الآن نخونید،بذارید برای فردا...💔
عمّه بیا گم شده پیدا شده، کنج خرابه شب یلدا شده
کلبه منیر از رخِ بابا شده،کنجِ خرابه؛ شب یلدا شده
دیده و دل محو تماشا شده کنج خرابه شب یلدا شده
عمّه بیا بیٖن که پدر آمده
موسمِ ناله ها به سر آمده
رأس پدر در دل یک تشت زر
گم شدهٔ من ز سفر آمده
وه چه شبی ست عمه بیا؛ عمه جان
من نتوانَم بنمایم بیان
چون شب یلدا شده و بی سحر
رنگ شعف گشته به جانم عیان
دیده ودل محو تماشا شده کنج خرابه شب یلدا شده
عمّه بیا گم شده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا شده
عمه بیا مژده بده بر دلم
شکر خدا حل بِشُده مشکلم
دیده و دل مست وصال پدر
پر شده از نور خدا منزلم
عمّه شده غصّه فراموشِ من
دیدن بابا بِبَرد هوشِ من
درد جدائی، خطِ پایان رسید
گم شده ام آمده آغوشِ من
کلبه منیر از رخ بابا شده کنج خرابه شب یلدا شده
عمّه بیا گم شده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا شده
کلبه ی دل گشته منوّر از او
از مِی دل پر شده جام و سبو
دیده شده محو رخی خون نگار
با سر ببریده کند گفت و گو
ای سر ببریدهٔ در تشتِ زر
لحظه ای هم بر دل من کن نظر
همره خود ، بر تن دلخسته ام
راه نجاتم بده زین رهگذر
دیده ودل محو تماشا شده کنج خرابه شب یلدا شده
عمّه بیا گم شده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا
عمّه من همراه پدر می روم
خسته ، بدنیای دگر می روم
گر چه صغیرم ولی ازاین جهان
مثل بزرگان به سفر می روم
کلبه منیر از رخ بابا شده کنج خرابه شب یلدا شده
عمّه بیا گم شده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا شده
«مَنْ نِوِشتِه هـــــــــــــا🇵🇸»
تولدت مبارک قشنگِ من...🙂 دلم برات تنگ شده....................
شبِ یلدا دیگه برای ما، شب یلدا نمیشه عزیزم...
فدای یه تار موت...
خوبی عزیزم؟
چه خبرا دورت بگردم؟
مارو نمیبینی خوشحالی؟
#پارت_ششم
اگر به خودش واگذارمَش، هر روز هزار تا پیام برایم میفرستد!
اما جواب همان دو سه تایَش را هم سربالا میدهم، چه معنی میدهد؟!
وقتی نمیشود، نباید بشود!
حالا هر روز پیام میدهد: «آخه شما مشکلتون چیه؟! لطفا بفرمایید چه وقتی مساعد هستید با خانواده خدمت برسیم!»
من هم در یک پیام مینویسم: «من قصد ازدواج ندارم.»
و قانع نمیشود، از آدمهایی که میچسبند به درخواستشان خوشم نمی آید، از خودم میرانمش و رانده نمیشود.
به قول خودش خیلی خاطرم را میخواهد.
بَدَش را نگویم، مردانگی اش را که ثابت کرد، همین ابتدای کار حرفش را مرد و مردانه زد و گفت میخواهد ازدواج کند، با یکی مثل خودش که هم شرایطش را درک کند و هم زیاده خواه نباشد، متین و کم حرف باشد و سر به زیر و خجالتی.
ما که آخر نفهمیدیم مردها از زن های سر به زیر و خجالتی خوششان می آید یا از آنها که بشاش و خوش صحبتند، همه را دور خودشان جمع میکنند و یک جمع را روی نوکِ انگشتِ اشارهٔ خود میچرخانند؟!
نمیخواهم کسی از من چیزی بداند، در غیر اینصورت شاید من هم توی اتوبوس در صحبت های صدمنیکغازِ بقیه شرکت میکردم و وقتی حلیمه از جفای شوهر بی قیدش میگفت، من هم سفرهٔ دل باز میکردم و آنقدر حرف میزدم تا صدایش به نشانه اعتراض بلند شود.
اما نه، نمیخواهم بگویم، دوست ندارم بگویم.
از نگاه های قضاوت کننده، ترحم انگیز ، ناصح و عاقل اندر سفیه خوشم نمی آید.
از دفاع خوشم نمی آید، از توضیح؛ بیش از آنچه خودم میخواهم خوشم نمی آید، از اینکه مورد بازجویی قرار بگیرم خوشم نمی آید.
فارغ از اینها، مردم اگر نشانیِ پیلهٔ تنهایی مرا بدانند مگر مرا به حال خودم وامیگذارند؟
مگر اجازه میدهند که از تنهایی خودم بدون دردسر و حاشیه لذت ببرم؟
به راستی من در این پیله که دور خود تنیده ام، لذت میبرم؟
نمیدانم، تنها میدانم مورد آزار هم واقع نمیشوم.
میدانم که از سرما درون خودم جمع شدن خیلی بهتر از...
حتی نمیخواهم فکر کنم، به آن چیزها که نباید فکر کنم.
_تا نگید دلیلتون چیه، بیخیال نمیشم.
_دلیلم نداشتنِ قصدِ ازدواجه.
_ این بی دلیل نمیشه، باید بگید.
_اصرار نکنید، دارم اذیت میشم.
_قصد اذیت شما رو ندارم ولی کمی هم منو درک کنید، شما هم دارید منو اذیت میکنید.
_پس فاصله بگیرید تا اذیت نشید.
_باید دلیلتون رو بگید.
یکماه به همین منوال میگذرد و تحمل میکنم.
از او اصرار و از من انکار.
هرچند روز یکبار صدایم میکند: خانم مشایخ!
و بی پاسخ میگذارمش و به راهم میروم.
نه از رو میرود، نه خسته میشود.
کاش قبل از اینها کسی بود که مارا اینگونه میخواست، کاش قبل از این روزها، آنموقع که سخت محتاج خواسته شدن بودیم، فقط یک نفر بود که مارا اینگونه میخواست.
الآن دیگر به دردِ ما نمیخورد، الآن نمک روی زخممان میشود.
روز آخر است، نه میخواهم بیش از این او را دنبال خودم بکشانم، نه خوش دارم انگشت نمای خاص و عام شوم.
کنار حلیمه مینشینم، کمی مِن من میکنم، دستپاچه میشوم.
_بگو مادر؛ چی میخوای بگی؟!
_از من خواستگاری کرده.
_کی؟
_همین پسره.
_کدوم پسره؟
توی دلم با کف دست به پیشانی ام میکوبم و میگویم: همون که با هم دست به یکی کردید من از سرویس جا بمونم.
میخندد: هااااا، پس بگو!
_جوابم منفیه، نتونستم خودم بهش بگم، به هزار دلیل؛ شما برید بهش بگید اینارو، بگید خودش تنها زندگی میکنه، دور از پدر و مادر و برادر و خواهر و هرکسی، بگید بهش میگن دختر فراری، همین و تمام.
با تعجب نگاهم میکند، قبل از آنکه بخواهد چیزی بگوید دستش را میگیرم و میگویم: کارهای تسویه حساب رو هم انجام دادم، امیدوارم هرجا هستین حالتون خوب باشه، همیشه براتون دعا میکنم، شما هم برام دعا کنید، خداحافظ.
و با سرعت میروم.
میروم که دیگر اثری از من نباشد.
جایی که حتی یک نگاهِ ترحم بار بر من سنگینی کند، جای ماندن نیست.
بیکاری آفتِ آرامش است، آفتِ خواب های خوش و عمیقِ از روی خستگی.
و بشارت دهندهٔ فکر و خیال است.
بیکاری آدم را از درون میخورد.
علی الخصوص برای آنها که همینطوری اش هم فکر و خیال زیاد به سراغشان می آید.
مثلا یکهو بدون آنکه بخواهم فکر میکنم چرا دیگر هیچ خبری از آن پسر که حسابی خاطرم را میخواست؛ نشد؟
چرا حتی یک پیام نداد بگوید مُرده ای یا زنده که دیگر سرکار هم نمی آیی؟!
من به او حق میدهم و قسمتِ غم انگیز ماجرا هم همینجاست.
که من به او حق میدهم.
که همه عالم به او حق میدهند.
✍ شآهرآ
@man_neveshte_ha
#پارت_هفتم
چادرم را محکم میگیرم که تکان نخورد، روی صندلی مینشینم و منتظرش میمانم.
از دور که میبینمش از جایم بلند میشوم و نگاهش میکنم.
آخ من به قربان قد و بالای تو!
مینشیند روی صندلی و من هم مینشینم.
تلفن را برمیدارد و من هم.
_سلام، خوش اومدی، راضی به زحمت نبودم.
_چه زحمتی؟ اگه اجازه میدادی هر هفته میومدم.
_چه خبر از خودت؟ خوبی؟
_خوبم، اگه تو خوب باشی.
_منم خوبم، تنها نگرانیم تویی.
_غصه منو نخور.
_سرکارت خوبه؟ راضی هستی؟ کسی که اذیتت نمیکنه؟
_همه چی خوبه، مطمئن باش.
_چقدر لاغر شدی!
_جدی؟
_خاک تو سر من.
_عِههه، ناراحت میشم ها، اینهمه راه نیومدم دیدنت که ناراحتم کنی!
_خیلی خب باشه، ببخشید؛ چه خبر از مامان اینا؟
_خوبن، چی بگم والا.
_حرفی هم نداریم دیگه.
_تو جات خوبه؟ همه چی خوبه؟!
_همه چی خوبه، خیالت راحت.
_من با اجازه ت دیگه برم.
_باشه، حواست به خودت باشه، مراقب خودت باش.
_چشم، تو هم!
تلفن را سر جایش میگذارم و نگاهش میکنم، کاش تو بودی، کاش تا این اندازه تنها نبودم.
اشاره میکند که باز تلفن را بردارم، برمیدارم و کنار گوشم میگذارم.
_خواهرمو به تو میسپرم.
میان بغض، سعی میکنم لبخند بزنم، نمیدانم چقدر موفق بوده ام، خیلی زود خداحافظی میکنم، کنار درب ورودی چادر را تحویل میدهم و از آن فضای خفقان آور فاصله میگیرم.
چند ساعتی میگردم برای کار.
هرکجا که نوشته باشد به یک همکار خانم نیازمندیم یا حتی نوشته نباشد!
دستِ خالی به خانه برمیگردم، اینطور ادامه پیدا کند محو خواهم شد از روی زمین.
برای آنکه خیالات مثل خوره مغزم را نخورد، یکی از کتابهای قدیمی را بیرون میکشم و نمیدانم برای بار چندم اما از اول شروع به خواندنش میکنم.
هوای خانه نفس گیر است، تنهایی خود یک تنه میتواند آدم را از پا در آورد.
شال بافتم را روی شانه ام می اندازم و پنجره را باز میکنم، به پایین نگاه میکنم.
اینجور وقتها، وقتی که در ارتفاع قرار میگیرم ناخواسته به این فکر میکنم که آدم اگر از این ارتفاع پرت شود، به چند تکه تقسیم میشود؟ اصلا تکه تکه میشود یا مثل گوشت چرخکرده یکهو تالاپ میچسبد به زمین؟
به آسمان نگاه میکنم، شبها را دوست ندارم، سیاهیِ یک دستِ آسمان استرس را به قلبم روانه میکند.
بی جهت، نمیدانم.
دوست ندارم شب بشود، دوست دارم همیشه روز باشد، فکر میکنم شبها برای اینکه آدم نجات پیدا کند، احتمالش کمتر است، من از شبها خاطرات خوبی ندارم.
نگاهم را به خانه های روبرویی میدوزم، مثل همیشه یکی یکی واحد های روشن را میشمارم.
آنها که بیدارند، این وقت شب، یا حسابی حالشان خوب است یا بد، متعادل ها، خوابشان هم متعادل است.
شاید هم آنقدر خسته اند که وقت نمیکنند به حال خوب یا بدشان فکر کنند.
سر و صدای عده ای نظرم را جلب میکند.
یکی از واحد های روبرویی است، چند پسر پر سر و صدا توی بالکن!
حواسشان به خودشان است، میگویند و بلند میخندند، آنقدر بلند که شاید حتی آنها که از خستگی خوابشان برده هم بیدار شوند.
یکی یکی از جمعیتشان کم میشود و یکی شان میماند.
میخواهم تا مرا ندیده پنجره را ببندم که برایم دست تکان میدهد.
اولش شک میکنم، میگویم نکند برای کس دیگری...
حتی سرم را از پنجره بیرون میکنم و به چپ و راستم نگاه میکنم، هیچ کس جز من این وقت شب سرش را نینداخته است بیرون.
شرمزده برمیگردم و با عجله پنجره را میبندم.
اما آخرین تصویر از آن پسر، یک صورتِ خندان و بشاش؛ در ذهنم میماند.
کتابم را برمیدارم و ورق میزنم، بدون آنکه چیزی بخوانم.
کاش پسر میبودم، مثل همان پسر ها، که شاید هرکدامشان هزار تا مشکل توی زندگیشان داشتند اما میتوانستند بلند بخندند، میتوانستند همدیگر را دست بیندازند و از هم ناراحت هم نشوند، میتوانستند همه غم های روزشان را محکم خالی کنند توی پهلوی دوستشان و بعد بگویند: شوخی کردم بابا، چقدر تو لوسی!
و باز به ریش خودشان بخندند.
کاش میتوانستم تا این اندازه غمگین نباشم، کاش میشد.
نمیدانم چرا اما خیلی احمقانه از جایم بلند میشوم و پنجره را باز میکنم.
هنوز همانجا ایستاده است.
دستهایش را روبروی دهانش به هم میمالد و بخار دهانش کاملا واضح است.
تا مرا میبیند دستش را بلند میکند، بی اختیار سرم را به نشانه سلام برایش تکان میدهم و پنجره را میبندم.
همانجا تکیه ام را به دیوار میدهم و هزار بار به خودم میگویم: خاک بر سرت!
و بعد از آن تا به فکرم میزند پنجره را باز کنم یک نیشگون حسابی از خودم میگیرم.
به هر مصیبتی،دراز میکشم تا بخوابم.
تنهایی همینطوری است، آدم تشنهٔ ارتباط گرفتن با دیگران است و راه و نشان هم نمیداند، فقط تا همینجایش را انگار آموخته است، که فقط تشنه روابط با آدمها باشد اما از ادامه دادنش بترسد یا حتی یکهو خودش را لعن کند و پشیمان شود.
تنهایی همینطوری است، هم میخواهی تنها نباشی، هم به تنهایی عادت کرده ای!
آخرش هم همیشه «عادت به تنهایی» زورش میچربد و پیروز میشود.
✍ شآهرآ
@man_neveshte_ha
#پارت_هشتم
از خواب که بیدار میشوم، برخلاف دیگر روزها، اولین کارم سرک کشیدن از پنجره است.
میگویم «بیدلیل» اما خودم هم باور نمیکنم.
چند روز دیگر موعد پرداخت اجاره خانه است و ته جیبم چیزی نمانده است.
از دست دادن کار راحت است و به دست آوردنش سخت، آنقدر سخت که به سرم زده است با معاونت شرکت حرف بزنم و آنقدر اصرار کنم تا قبول کند مرا گوشه کناری از شرکت جای بدهد.
نمیدانم.
اینروزها هم کار من شده است دزدکی از پنجره دیدن.
اما پنجره را باز نمیکنم، سعی میکنم خیلی طبیعی بدون آنکه گردنم به سمت پنجره کج شده باشد، در حالی که کم نمانده چشمم از حدقه بزند بیرون، نگاه کنم.
اکثر اوقات توی بالکن ایستاده است و دید میزند.
نمیدانم اخلاقش است یا چیز دیگر!
گاهی هم کتاب میخواند.
گاهی یک استکان چای را اینقدر از این دست به آن دست میکند که دیگر بخار رویش کمرنگ و کمرنگ و کمرنگ و سپس محو میشود.
امشب هم با دوستانش توی بالکن دارند کباب میپزند.
میخندند.
تازه چشمم داشت گرم میشد که چند تقه به درب خانه میخورد.
از جایم بلند میشوم، هزار بار خودم را لعنت میکنم چرا خانه ای که دربش چشمی ندارد را اجاره کرده ام.
احتمالا صاحب خانه باشد، این پیرمرد چنان به پرداختِ سرِ ساعتْ معتقد است که الآن بعد چند روز که از موعد مقرر گذشته، همینکه حالش خوب است و قلبش از کار نایستاده، باید خدایم را شکر کنم.
شالم را روی سرم مرتب میکنم و درب را باز میکنم.
با تعجب نگاه میکنم، بشقاب را جلو می آورد: بفرمایید.
گویی دستهایم از مغزم فرمان نمیبرند، دو طرفم مثل یک چوب خشک افتاده اند و تکان هم نمیخورند.
میخندد.
برمیگردم و درب را میبندم.
صدای خنده اش بلند میشود: بابا باز کن، اینو بگیر از دستم لاأقل.
درب را باز میکنم،بشقاب را از دستش میگیرم و میبندم.
چند سرفه کوتاه میکند و میگوید: ببخشید فقط بشقاب رو اگه بدی ممنون میشم.
سریعا بشقاب را میشورم و با دستمال خشک میکنم.
هیچ چیزی هم در خانه نیست که خالی برنگردانمش!
پشت به من ایستاده است،صدا را که میشنود، برمیگردد.
بشقاب را به دستش میدهم.
میخواهم درب را ببندم، میگوید: از دور اخلاقت بهتر به نظر میرسید!
اخم میکنم، میخندد.
تا میخواهم چیزی بگویم، دیدن هیبت پیرمردِ صاحبخانه پشت سرش، لرزه به اندامم می اندازد.
دستپاچه و مقطع میگویم: سلام آقای چیز، سعیدی.
مثل همیشه تذکر میدهد: ساعدی.
_بله بله، ساعدی.
او که اسمش را هم نمیدانم، یک قدم عقب رفته است و انگار که قصد رفتن نداشته باشد، تکیه اش را داده است به دیوار و منتظر به پیرمرد چشم دوخته ست.
آقای ساعدی نگاه از او میگیرد و رو به من باتشر میگوید: گفتی دو سه روز، الآن چند روز شده؟
_آقای سعیدی، فرار که نمیکنم، میدم بخدا، الآن یکم خالی ام.
_ما قرارمون از اول چی بود خانم؟
_حق با شماست، قول میدم تکرار نشه، همین یه بار در حق من لطف کنید.
_لطف کردم، بیشتر از دو سه روز!
جلو می آید و رو به پیر مرد میگوید: جریان چیه؟
_شما کی باشی؟!
_هرکی! صاحبخونه ای؟
_خانم چند روز پیش گفته واریز میکنه، هنوز...
میان حرفش میپرد: بگو چقدر، تقدیم کنم!
_۴ تومن.
میخواهم چیزی بگویم، دهانم باز نمیشود، شاید واقعا موشِ بچگی ها ، زبان مرا خورده است.
فیش واریزی را نشان آقای سعیدی میدهد و کمی بعد سعیدی در حالی که اخمش به یک لبخند گشاد تبدیل شده، راه آمده را برمیگردد.
به هر جان کندنی هست میگویم: چرا اینکارو کردید؟
_ به اون بدهکار بودی، به من بدهکار باش، چه فرقی میکنه؟
_آخه ...
_آخه ماخه نداریم!
درب را میبندم و تکیه میدهم به دیوار، پاهایم توان تحمل وزنم را ندارند انگار.
زیر لب میگویم: پر رو.
صدای خنده اش می آید و متعاقبا میگوید: ما دوستیم دیگه، نه؟
با حرص درب را باز میکنم و با عصبانیت زل میزنم توی چشمهایش.
یک قدم عقب میرود: باشه باشه؛ دشمن همیم، خوبه؟
بعد از مدتها یک شامِ حسابی روحیه ام را جلا میدهد کمی!
ای کاش شماره کارتش را میگرفتم، اگر دیگر نیاید من چطور پیدایش کنم؟
چطور قرضم را ادا کنم؟
پنجره را باز میکنم، ایستاده است توی بالکن.
تا مرا میبیند، دستی برایم تکان میدهد.
سرم را برایش تکان میدهم که نمیدانم این فاصله دیده است یا نه.
شاید دقیقه ای به این حالت میگذرد، او به من مینگرد و من به او.
تا اینکه یکی از دوستهایش، دستش را میکشد و به داخل میبردش.
پنجره را میبندم و به کارهایش میخندم.
حرف زدنش، شور و شوقش، کارهای از سرِ شیطنتش، بی دغدغگی اش.
آمده بود که به من از شام شان بدهد؟
فکر به اینها شیرین است اما فکر به شرایطِ خودم، فکر به پایان همیشه مرا میترساند، تنهایی مرا میترساند.
✍ شآهرآ
@man_neveshte_ha