eitaa logo
«مَنْ نِوِشتِه هـــــــــــــا🇵🇸»
190 دنبال‌کننده
780 عکس
126 ویدیو
36 فایل
حضورتون،باعثِ خوشحالیِ منه... اینجا نوشته هامو میذارم،در کمال نابلدی و البته علاقه... عیبِ مرا به من نمایید:☺ راستی، انتشار بدونِ ذکر نام نویسنده، پیگرد وجدانی دارد🙃🍃 ✨🖋 • https://6w9.ir/Harf_8460973 (ناشناسمون) • @shaah_raaw (شناس مون)
مشاهده در ایتا
دانلود
یه سوژه داستان اومده تو مغزم هنوز یه خط هم ازش ننوشتم بنویسم یا نه؟ من دیگه قول نمیدم که فلان تایم قسمت بعدیشو میذارم و اینا کلا بی قاعده قانون😅 یهو دیدید قسمت بیست و دومُ یه سال بعد گذاشتم با این اوصاف نظرتونو بگید!!! بنویسم؟
اُسکار بهترین انتقام جویی هم تعلق میگیره به ایشون😒😅
شمال برفه ومن اینجاااااامممم وایییی نمیتونم یه ثانیه دیگه سرجام بند شممممممممم نه نه من نمیتونم من الآن باید شمال میبودممممم
قدم تند میکنم و سوار میشوم، دستم را میگیرم به میله های کنار صندلی تا تعادلم را حفظ کنم. روی نزدیک ترین صندلی مینشینم و به بغل دستی هایم سلام میکنم. سرم را تا جایی که بشود میکنم توی تلفن همراهم و مثلا میخواهم بگویم خیلی سرم شلوغ است و وقت گوش کردن به حرفهای صد مَن یک غازتان را ندارم. اما خدا میداند که اگر دو گوش دارم، چند تای دیگر هم قرض گرفته ام و چهار میخ دارم به حرفهایشان گوش میکنم. سرویس باز هم می ایستد، از پنجره به بیرون نگاه میکنم، تپش قلب میگیرم. الآن سوار میشود. یک سلام بلند بالا به همه میکند و مینشیند روی یکی از صندلی ها و وقتِ پیاده شدن آنقدر تعلل میکند تا با من هم شانه شود و بعد بگوید: شما بفرمایید. و من هم تشکر کرده یا نکرده، دستپاچه و مضطرب پا به فرار بگذارم. صدای سلام مردانه اش میپیچد در اتوبوس. سرم را حتی بلند نمیکنم. گونه هایم داغ میشوند، اینکه در مقابل اینچنین سلامی، حتی سر بلند نمیکنم، خودش یک هیچ به نفعِ اوست، بالاخره میفهمد که من هم بمیری نمیری یک حس هایی دارم به او. وقت پیاده شدن، آرام تر از همیشه میگوید: شما بفرمایید. و من باز نه راه رفتنِ عادی که میدَوَم، تا شرکت میدوم. از این شرم باید هم دوید، چه کسی میتواند اینجور وقت ها زل بزند توی چشمهای طرف مقابلش؟ من که نمیتوانم. روپوش کار را میپوشم، دستکش هایم را هم. مینشینم روی صندلیِ همیشگی. و کمی بعد دستگاه روشن میشود، هر ۶ بسته را باید جفت کنم که بشود یک جین به اصطلاح و در مرحله بعد آن شش تا در یک روکش پلاستیکی جمع میشوند. هر چند ثانیه به حلیمه که حدودا ۵۰ سالش میشود نگاه میکنم و یک لبخند زورکی میزنم، او هم. آنقدر همه چیز حتی دیالوگ هایم با بقیه از روی تکرار است که گاهی هرچیز خارج از برنامه ای حالم را بد میکند. مثلا همین، همین نگاه های گاه و بیگاه او حالم را بد میکند خداشاهد است. نمیدانم، ولی یک چیزی درون قلبم قیلی ویلی میرود. به خانه که میرسم آنقدر با خودم حرف میزنم که آخر ها دیگر به او و خودم فحش میدهم، حتی گاهی جلوی آینه تمرین میکنم اگر یکبار دیگر زیر چشمی نگاهم کرد، چطوری بزنم توی گوشش! اما باز صبح که میشود و توی سرویس میبینمش حتی حرفی از شب گذشته را به خاطر نمی آورم و تا به خانه برگردم در این حسِ نا آشنا و اضطراب آور، آشفته و بی سر و ته غوطه میخورم. باز جای شکرش باقیست بخش کاری مان خیلی از هم فاصله دارد. ‌ ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha
خداروشکر... فعلا منتظر باشید ولی خیلی منتظر نباشید😅
بهترین پیامی که میتونستم ببینم🥲🥺 ‌
خستگی از سر و رویم میبارد، به ساعتهای آخر که میرسد، دیگر نای تکان خوردن هم ندارم. حس میکنم تمام استخوان هایم روی این صندلی که یکی از پایه هایش هم لق است و باید مراقب باشم یکهو کله پا نشوم، خشک شده است. ساعت کاری تمام شده، بلند میشوم و کش و قوسی به بدنم میدهم، صدای استخوانهایم هر روز دارند عجیب تر میشوند. آخرش روی همین صندلی فلج میشوم. از پنجره اتوبوس به بیرون خیره میشوم. راستی آدمها وقتی دغدغه هایشان که زیاد بشود، نمیدانند دقیقا به کدام یکی شان فکر کنند. به کدامشان فکر کنم؟ هیچکدام. صدای تلفنم که بلند میشود، با عجله دست میکنم توی کیفم و میان آنهمه چیز که شاید آخرین بار صد سال پیش بازبینی شان کردم، پیدایش میکنم. سریع میگذارمش کنار گوشم و آرام میگویم: جانم؟ _خوبی مادر؟ _ممنون مامان، شما خوبی؟ _خداروشکر دخترم، همه خوبیم. من پرسیدم همه تان خوبید؟ یا فقط حال خودش را پرسیدم؟ یادم نمی آید. _چیزی شده مامان؟ _یه زحمتی داشتم برات مادر، همیشه اسباب زحمتم. _نه بابا، چه زحمتی، بفرما. _پول داری یکم بهم بدی؟ _چقدر میخوای؟ همین الآن؟ _نمیدونم مادر، یه تومن، دو تومن، هرچی کرمته. _کرمم که زیاده ولی درآمدم با کرمم همخونی نداره مامان، من چند روز دیگه حقوقمو بهم میدن، اونموقع بزنم اشکالی نداره؟ _برمیگردونم مادر، نه نه اشکال نداره، همونموقع بده. فکر میکنم مامان چندین بار به من قول داده است که پولم را برمیگرداند ولی .... اشکالی ندارد، مادر است، آدم به مادرش ندهد، به کی بدهد؟ مامان ادامه میدهد: این دخترِ مرضی خانم عروس شده، زشته دست خالی برم اونجا، خیلی زحمت مارو کشیدن. _پس چند روز دیگه یه تومن میدم بهتون. _نمیشه دوتومن بدی؟ کمی فکر میکنم،قصد داشتم با حقوق این ماه یکی دو تا پتو بخرم، نمیشود که نمیشود؛ قسمت نیست انگار، اشکالی ندارد دو ماه دیگر زمستان هم تمام میشود، این دو ماه هم رویَش. _باشه مامان ، دو تومن میدم. صدای «همگی خسته نباشید»ِ بلندش باز میپیچد توی اتوبوس و پیاده میشود. باز هم سر بلند نمیکنم، آنقدر سر بلند نکرده ام که اگر روزی گردنم در همین حالت خشک شد، نه خودم تعجب میکنم نه دیگران. دو تا تخم مرغ میخرم و خودم را از این سوال همیشگی و بی جوابِ «چی بپزم، چی بخورم؟» خلاص میکنم. کلید را توی قفل میچرخانم و وارد میشوم، انگار خانه از بیرون هم سرد تر است. درب را میبندم و به بخاری زل میزنم: آخه دقیقا الآن وقت خراب شدن بود؟ زیر کتری را روشن میکنم، شام مختصرم را میخورم و همانجا کنار سفره از خستگی بیهوش میشوم. البته طولی نمیکشد که از سرما بیدار میشوم، سفره را جمع میکنم و به همان یک پتوی وامانده ام پناه میبرم و مچاله میشوم تویَش. ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha
با اولین آلارم تلفنم بیدار میشوم،دست و صورتم را میشورم، لباسم را میپوشم و یک تکه نان را به بدبختی قورت میدهم، با عجله کفشهایم را میپوشم، شالگردنم را حسابی دور دهان و بینی ام میپیچم و دستهایم را فرو میکنم توی جیب پالتویم. گوشه ای از خیابان منتظر میمانم تا سرویس برسد، هوا همینطور دارد سردتر هم میشود. به حلیمه میگویم: من یه دستشویی میرم و میام، زود میام ولی محض احتیاط حواستون باشه سرویس نره. _باشه عزیزم، خیالت راحت. آبی به سر و صورتم میزنم و در آینه به خودم نگاه میکنم، چقدر خسته به نظر میرسم. خب معلوم است با این قیافه خسته، پسرک چند ماه است که فقط میگوید «شما بفرمایید» و پا را از این فراتر نمیگذارد. به سالن برمیگردم، پالتویم که به آویز آویزان کرده بودم، نیست. میگردم، باز میگردم، یکی یکی لباس ها را با دقت کنار میزنم؛ نیست که نیست. آخر چه کسی پالتوی مرا اشتباهی با خودش برده؟ حرصم میگیرد، خیلی زیاد. اگر پیدایش کنم زنده نمیگذارمش. دیر شده است، بیخیال پالتو میشوم و از شرکت بیرون میزنم، خبری از اتوبوس نیست. از آقای فریدی نگهبانی شرکت میپرسم: اتوبوس هنوز نیومده؟ _چرا دخترم، اومده و رفته. _رفتههه؟ وای این یکی را کجای دلم بگذارم، شرکت در خارج شهر واقع است و کم کمش یک ساعت راه برگشت دارد. وقتی به هزینه آژانس فکر میکنم آنهم در این برهوت و هوایی که رو به تاریکی میرود، قلبم میریزد. سوز سرما به عمق جانم نفوذ میکند. صدایی آشنا میشنوم: شما هم جا موندید از سرویس؟ برمیگردم سمتش، نزدیکم میشود: فکر کنم راننده عجله داشتن امروز که زودی رفتن؛ تا حالا سابقه نداشته! آرام میگویم: حالا باید چیکار کنم؟ _با هم برمیگردیم، بریم لب جاده، تاکسی ای چیزی پیدا میشه حتما. مخالفت نمیکنم، جای مخالفت نیست. آرام تر از دفعه قبل میگویم: باشه. کنار هم راه میفتیم. از بازدمم به جای کربن دی اکسید، شرم دارد ساطع میشود. برمیگردد سمتم: سردتون شده؟ _نه نه خوبم. ولی لرزش صدایم از سرما همه چیز را خراب میکند. میخندد و گرمکن سورمه ای اش را در می آورد و میگیرد سمتم: تعارف نکنید لطفا، من لباسام گرمه، سردم نمیشه. باز هم مخالفت نمیکنم، اصلا دهانم را باز کنم اگر، دندان هایم از سرما میخورند به هم و ته ماندهٔ آبروی نداشته ام هم میرود. میپوشمش و هزار بار درود به روان اجدادش میفرستم. منتظر تاکسی هستیم و از شانسِ نداشته ام هیچ تاکسی ای پیدا نمیشود. _بهتر نیست آژانس بگیریم؟ _یه کم دیگه منتظر بمونیم، شاید اومد. کمی به سکوت میگذرد. خودش میگوید: من محمدم، محمدِ اسماعیل پور؛ از آشناییتون خوشحالم. کمی مکث میکنم و با اینکه مردد و بی میلم اما میگویم: منم سودابه م، سودابه مشایخ؛ همچنین. لبخند میزند و میگوید: خیلی وقته اینجا کار میکنید؟ _یه سال و چندماهی میشه. _ من همش چهار_پنج ماهه اومدم. _بله میدونم، قبلا تو سرویس نمیدیدمتون. _مگه شما اصلا مارو میبینید؟ جوابی نمیدهم؛ نگاهم به جاده است، تا آنجا که در تیررس دیدمان است. _دارم یه ماشین زرد از دور میبینم، خداکنه پُر نباشه. محمد دست تکان میدهد برایش و کمی بعد من گرمای تاکسی را بغل کرده، سرم را به شیشه، تکیه میدهم. مسافری كنار راننده نشسته است و این یعنی محمد الآن کنار من نشسته است. آنقدر معذبم که حتی صدای نفسهایم را دوست دارم خفه کنم. یک شکلات سمتم میگیرد: بفرمایید. شکلات را از دستش میگیرم و تشکر میکنم. باز خودش سر صحبت را باز میکند. _من یه خواهر دارم همسن و سال شماست؛ ولی برخلاف شما اینقدر حرف میزنه که آدم دوست داره فرار کنه؛ همیشه کم حرفید؟ سرم را به نشانه تایید برایش تکان میدهم و شکلات را در حلقم فرو میکنم. کاش میتوانستم طبیعی تر رفتار کنم. کمی بعد تلفن همراهش را روبروی صورتم میگیرد: این خواهرمه، ایشون هم مادرمه؛ پدرم هم به رحمت خدا رفتن. _خدا رحمتشون کنه. _ممنون، شما بچه اول هستید؟ _بله. _حدس میزدم. برای آنکه بیش از این زشت نشود میگویم: ما دو تا خواهریم و یه برادر. _پدر و مادر در قید حیاتن؟ _بله. _خداروشکر، خب؟ حالا که فکر میکنم میبینم او از من هم غیرطبیعی تر رفتار میکند، آخر «خب؟» یعنی چی؟! چه بگویم به تو، انتظار دارد همه را معرفی کنم. _همین دیگه. میخندد: ببخشید، خیلی فضولی کردم. _نفرمایید. _پدر و برادر شغلشون چیه؟ _پدرم نونوایی دارن. _برادر چی؟ _هیچ. این سوالهارا دوست ندارم، چه میشود آدمها بدون سوال پرسیدن مارا دوست داشته باشند؟ بدون اینکه در همان جلسه اول، نام خانوادگی، شماره شناسنامه، محل صدور و ... تک تک اعضای خانواده را از ما بپرسند؟! رویم را به پنجره میکنم و تا نزدیکترین ایستگاه تاکسی به خانه حرفی نمیزنم. ‌ ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha
هرچه اصرار میکنم خودم هزینه تاکسی را حساب کنم، قبول نمیکند و خودش حساب میکند. _ اجازه میدید تا خونه همراهیتون کنم؟ آخه شب شده، نگرانتون میشم. نمیخواهم نگرانم شوی، با آن سوالهای بیخود و تمام نشدنی ات. _نه نه، اینطوری خوب نیست، خودم میرم. مردد نگاهم میکند و دستپاچه میگوید: پس میشه شمارمو بدم بهتون که رسیدید خبرم کنید؟! «تصمیم گیری در لحظه» این دکمه در مغز من خراب است، سالهاست. اگر شماره اش را بگیرم نکند با خودش فکر کند که دختر بی قید و بندی هستم؟ اگر نگیرم،نکند ناراحت بشود و قید مرا بزند؟ نمیدانم درماندگی ام را توانستم به خوبی در چشمهایم بریزم یا نه با اینحال گفتم: نمیدونم. خندید: یادداشت کنید. شماره اش را ذخیره و خداحافظی کردم. میان دل و عقلم جنگ به پا شده است. یکی میگوید خداروشکر، دوستت دارد. آن یکی میگوید باور نکن، میخواهد گولت بزند و کلیه هایت را بفروشد. اما غم؛ سایه می اندازد روی هر دویشان. غم غم غم. زیر لب میگویم: وقتی شرایطش رو نداری، غلط میکنی تو دلت خدا رو صدا میکنی که پسرِ مردم بهت نگاه کنه! خب بیا؛ نیگات کرد، الآن میخوای چیکار کنی؟ جسارتشو داری حقیقت رو بگی؟ با این فکر ها، حتی دیگر پیام هم نمیدهم، نمیگویم رسیدم. که چی بشود؟ صد سال سیاه هم نمیخواهم چیزی بشود، اصلا چه معنی میدهد من پیام بدهم؟ آنقدر توی شوک بودم که نفهمیدم گرمکنش را برنگردانده ام، بنده خدا حتما خودش رویش نشد بگوید. چه رذالتی! دلم نمی آید گرمکنش را در بیاورم. زیر همان پتوی وامانده، آنقدر فکر میکنم تا خوابم میبرد. ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha
برای اینکه کسی فکرِ بدی در موردمان نکند، در یک پیام برایش مینویسم: گرمکن تون رو گذاشتم تو یه پلاستیک سبز رنگ و تکیه دادم به کانکس آقای فریدی، عذرخواهی میکنم، دیروز فراموش کردم بهتون برگردونم. خیلی زود جواب میدهد: قابلتونو نداشت، چرا دیشب پیام ندادید؟ خیلی منتظر بودم. _معذرت میخوام، فراموش کردم و بعدش هم خوابم برد. پشت دستگاه مینشینم و فکر میکنم، به هر آنچه یک قدم به افکار من بگذارد،ساعتها و بارها. خسته هم میشوم اما نمیتوانم مغزم را خلاص کنم ار این فکرها. نه اینکه بگویم یک دل نه صد دل عاشقش شده ام، به قول معروف از ما دیگر گذشته است. اما مگر میشود دختر بود و آرزو نداشت که مورد توجه بود؟ آنهم مورد توجه یک مرد که واقعا مرد باشد، نه اینکه ادای مردها را در بیاورد، یک مرد که برای به دست آوردنت، بهای خوبی هم بپردازد، از جان و دل مایه بگذارد، مثلا همین، هر روز بگوید «شما بفرمایید» و خسته هم نشود! مگر میشود دختر بود و توجه مردی را دید و در دلش کیلو کیلو قند آب نشد؟ حالا بعضی از دخترها این ها را کتمان میکنند، میگویند ما به توجه مردها نیاز نداریم، ما مستقل هستیم، ما از مردها بدمان می آید؛ دروغ میگویند. همه شان دروغ میگویند، ته تهِ دلشان را که بگردی باز میرسی به حرفهای من. از تمام مردان عالم هم ضربه بخوری، باز میخواهی، میخواهی خدا یکی از آن خوب هایش را سر راه تو قرار بدهد که همه تلخی ها را بشورد و ببرد. بخواهم صادق باشم با خودم، بخواهم ادا در نیاورم، بخواهم بی شیله پیله به خودم اعتراف کنم،حسِ شیرینی است، اینکه میبینم کسی هست که با تمام سادگی ها و کمرنگ بودن ها؛ مرا دیده است، برای حرف زدن با من نگرانِ واکنش من است، اینها قشنک است. فارغ از آنکه محمد اسماعیل پور دقیقا کیست و چه میخواهد و چه میکند، من از اینکه به من توجه کرده است، در آن حدود که خودم و خودش بی کاغذ و قلم تعیین کرده ایم، خوشم می آید. خوشم می آید، شیرین است و لذتبخش و به همان انداره و بیشتر؛ دلهره آور. با صدای حلیمه رشته افکارم پاره میشود: دیروز خوب بود؟ و چشمکی روانه ام میکند. با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: یعنی چی؟ میخندد و سرش را تکان میدهد. کمی بعد میگوید: پالتو ت رو هم گذاشتم سر جاش. احساس میکنم از تعجب قرار است چشمهایم از کاسه در بیایند: نمیفهمم، شما برداشته بودیش؟ _مجبور بودم مادر، پسره ازم خواهش کرد، منم جز اینکه پالتوتو با خودم ببرم تا دنبالش بگردی و وقت بگذره و از اونور هم به راننده بگم «همه اومدن، حرکت کن» ؛ چیزی به ذهنم نرسید. سرم را پایین می اندازم و درحالی که حسابی از خجالت دستپاچه شده ام، میگردم دنبال یک یا دو کلمه که بگویم اما هیچ چیز پیدا نمیکنم. حرفی نزنم بهتر است. ای وای، یعنی صاف رفته است به حلیمه گفته است یک کاری کند ما با هم روبرو شویم؟ همه چیز طبق برنامه بود؟ مارا باش چقدر قربان صدقهٔ معرفت و مردانگی اش رفتیم، نگو آقا خودش تدارک اینها را دیده بوده. واقعا نمیدانم باید ذوق زده شوم یا ناراحت! به منتهای قلبم که رجوع میکنم دوست دارم بنشینم یک گوشه، کسی هم نباشد و من ساعتها با فکر به این اتفاق، لبخندِ ملیحِ آمیخته به شرم بزنم. اما چیزی مانع میشود، چیزی که شاید نمیخواهد آدمها با خودشان و اطرافیانشان در صلح باشند. توی اتوبوس در راه برگشت، پیام میدهد و سنگینیِ نگاهش عجیب حس میشود. _ کاش امروز هم از سرویس جا میموندیم. خیلی سعی میکنم حالا که زیر نظرش هستم این قوسِ بی معنیِ لبم را کنترل کنم. برایش مینویسم: شما که خیلی خوب جاموندن از سرویس رو بلدید! چند دقیقه ای میگذرد، جواب نمیدهد، سرم را بلند میکنم و زیر چشمی نگاهش میکنم. به صفحه تلفن خیره شده و گوشه لبش را میجود. _بخدا شرمنده م، هیچ راهی نداشتم غیر از کاری که کردم، مجبور بودم. _آخه الآن در مورد ما چه فکری میکنن؟ اگه خانم محسنی به همه بگن چی؟ _خب بگن، مگه چیکار کردیم؟ _نمیدونم. _لطفا ناراحت نشید، من قصدم خیره. جوابش را نمیدهم، در عوض به جای تمام حروفی که میتوانستم بگویم و نگفتم، اعضای بدنم واکنش میدهند. یکباره عرق سردی به تمام تنم مینشیند، گونه هایم داغ میشوند، اشک به چشمهایم نیشتر میزند، بی اراده و مضطربانه پاهایم را تکان میدهم و بی اختیار انگشت به دهان گرفته ام و گوشهٔ ناخن هایم را میجوم. ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha
‌ من عذر میخوام شب یلدایی، حال و احوالِ من، مثل بقیه نیست... ‌ پیام بعدی که میذارم رو الآن نخونید،بذارید برای فردا...💔 ‌
عمّه بیا گم شده پیدا شده، کنج خرابه شب یلدا شده کلبه منیر از رخِ بابا شده،کنجِ خرابه؛ شب یلدا شده دیده و دل محو تماشا شده کنج خرابه شب یلدا شده عمّه بیا بیٖن که پدر آمده موسمِ ناله ها به سر آمده رأس پدر در دل یک تشت زر گم شدهٔ من ز سفر آمده وه چه شبی ست عمه بیا؛ عمه جان من نتوانَم بنمایم بیان چون شب یلدا شده و بی سحر رنگ شعف گشته به جانم عیان دیده ودل محو تماشا شده کنج خرابه شب یلدا شده عمّه بیا گم شده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا شده عمه بیا مژده بده بر دلم شکر خدا حل بِشُده مشکلم دیده و دل مست وصال پدر پر شده از نور خدا منزلم عمّه شده غصّه فراموشِ من دیدن بابا بِبَرد هوشِ من درد جدائی، خطِ پایان رسید گم شده ام آمده آغوشِ من کلبه منیر از رخ بابا شده کنج خرابه شب یلدا شده عمّه بیا گم شده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا شده کلبه ی دل گشته منوّر از او از مِی دل پر شده جام و سبو دیده شده محو رخی خون نگار با سر ببریده کند گفت و گو ای سر ببریدهٔ در تشتِ زر لحظه ای هم بر دل من کن نظر همره خود ، بر تن دلخسته ام راه نجاتم بده زین رهگذر دیده ودل محو تماشا شده کنج خرابه شب یلدا شده عمّه بیا گم شده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا عمّه من همراه پدر می روم خسته ، بدنیای دگر می روم گر چه صغیرم ولی ازاین جهان مثل بزرگان به سفر می روم کلبه منیر از رخ بابا شده کنج خرابه شب یلدا شده عمّه بیا گم شده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا شده
«مَنْ نِوِشتِه هـــــــــــــا🇵🇸»
‌ تولدت مبارک قشنگِ من...🙂 دلم برات تنگ شده.................... ‌
‌ شبِ یلدا دیگه برای ما، شب یلدا نمیشه عزیزم... فدای یه تار موت... خوبی عزیزم؟ چه خبرا دورت بگردم؟ مارو نمیبینی خوشحالی؟ ‌
‌ تولدشه... ولی خودش نیست🙂❤️‍🩹 ‌ ‌
اگر به خودش واگذارمَش، هر روز هزار تا پیام برایم میفرستد! اما جواب همان دو سه تایَش را هم سربالا میدهم، چه معنی میدهد؟! وقتی نمیشود، نباید بشود! حالا هر روز پیام میدهد: «آخه شما مشکلتون چیه؟! لطفا بفرمایید چه وقتی مساعد هستید با خانواده خدمت برسیم!» من هم در یک پیام مینویسم: «من قصد ازدواج ندارم.» و قانع نمیشود، از آدمهایی که میچسبند به درخواستشان خوشم نمی آید، از خودم میرانمش و رانده نمیشود. به قول خودش خیلی خاطرم را میخواهد. بَدَش را نگویم، مردانگی اش را که ثابت کرد، همین ابتدای کار حرفش را مرد و مردانه زد و گفت میخواهد ازدواج کند، با یکی مثل خودش که هم شرایطش را درک کند و هم زیاده خواه نباشد، متین و کم حرف باشد و سر به زیر و خجالتی. ما که آخر نفهمیدیم مردها از زن های سر به زیر و خجالتی خوششان می آید یا از آنها که بشاش و خوش صحبتند، همه را دور خودشان جمع میکنند و یک جمع را روی نوکِ انگشتِ اشارهٔ خود میچرخانند؟! نمیخواهم کسی از من چیزی بداند، در غیر اینصورت شاید من هم توی اتوبوس در صحبت های صدمن‌یک‌غازِ بقیه شرکت میکردم و وقتی حلیمه از جفای شوهر بی قیدش میگفت، من هم سفرهٔ دل باز میکردم و آنقدر حرف میزدم تا صدایش به نشانه اعتراض بلند شود. اما نه، نمیخواهم بگویم، دوست ندارم بگویم. از نگاه های قضاوت کننده، ترحم انگیز ، ناصح و عاقل اندر سفیه خوشم نمی آید. از دفاع خوشم نمی آید، از توضیح؛ بیش از آنچه خودم میخواهم خوشم نمی آید، از اینکه مورد بازجویی قرار بگیرم خوشم نمی آید. فارغ از اینها، مردم اگر نشانیِ پیلهٔ تنهایی مرا بدانند مگر مرا به حال خودم وامیگذارند؟ مگر اجازه میدهند که از تنهایی خودم بدون دردسر و حاشیه لذت ببرم؟ به راستی من در این پیله که دور خود تنیده ام، لذت میبرم؟ نمیدانم، تنها میدانم مورد آزار هم واقع نمیشوم. میدانم که از سرما درون خودم جمع شدن خیلی بهتر از... حتی نمیخواهم فکر کنم، به آن چیزها که نباید فکر کنم. _تا نگید دلیلتون چیه، بیخیال نمیشم. _دلیلم نداشتنِ قصدِ ازدواجه. _ این بی دلیل نمیشه، باید بگید. _اصرار نکنید، دارم اذیت میشم. _قصد اذیت شما رو ندارم ولی کمی هم منو درک کنید، شما هم دارید منو اذیت میکنید. _پس فاصله بگیرید تا اذیت نشید. _باید دلیلتون رو بگید. یکماه به همین منوال میگذرد و تحمل میکنم. از او اصرار و از من انکار. هرچند روز یکبار صدایم میکند: خانم مشایخ! و بی پاسخ میگذارمش و به راهم میروم. نه از رو میرود، نه خسته میشود. کاش قبل از اینها کسی بود که مارا اینگونه میخواست، کاش قبل از این روزها، آنموقع که سخت محتاج خواسته شدن بودیم، فقط یک نفر بود که مارا اینگونه میخواست. الآن دیگر به دردِ ما نمیخورد، الآن نمک روی زخممان میشود. روز آخر است، نه میخواهم بیش از این او را دنبال خودم بکشانم، نه خوش دارم انگشت نمای خاص و عام شوم. کنار حلیمه مینشینم، کمی مِن من میکنم، دستپاچه میشوم. _بگو مادر؛ چی میخوای بگی؟! _از من خواستگاری کرده. _کی؟ _همین پسره. _کدوم پسره؟ توی دلم با کف دست به پیشانی ام میکوبم و میگویم: همون که با هم دست به یکی کردید من از سرویس جا بمونم. میخندد: هااااا، پس بگو! _جوابم منفیه، نتونستم خودم بهش بگم، به هزار دلیل؛ شما برید بهش بگید اینارو، بگید خودش تنها زندگی میکنه، دور از پدر و مادر و برادر و خواهر و هرکسی، بگید بهش میگن دختر فراری، همین و تمام. با تعجب نگاهم میکند، قبل از آنکه بخواهد چیزی بگوید دستش را میگیرم و میگویم: کارهای تسویه حساب رو هم انجام دادم، امیدوارم هرجا هستین حالتون خوب باشه، همیشه براتون دعا میکنم، شما هم برام دعا کنید، خداحافظ. و با سرعت میروم. میروم که دیگر اثری از من نباشد. جایی که حتی یک نگاهِ ترحم بار بر من سنگینی کند، جای ماندن نیست. بیکاری آفتِ آرامش است، آفتِ خواب های خوش و عمیقِ از روی خستگی. و بشارت دهندهٔ فکر و خیال است. بیکاری آدم را از درون میخورد. علی الخصوص برای آنها که همینطوری اش هم فکر و خیال زیاد به سراغشان می آید. مثلا یکهو بدون آنکه بخواهم فکر میکنم چرا دیگر هیچ خبری از آن پسر که حسابی خاطرم را میخواست؛ نشد؟ چرا حتی یک پیام نداد بگوید مُرده ای یا زنده که دیگر سرکار هم نمی آیی؟! من به او حق میدهم و قسمتِ غم انگیز ماجرا هم همینجاست. که من به او حق میدهم. که همه عالم به او حق میدهند. ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha
چادرم را محکم میگیرم که تکان نخورد، روی صندلی مینشینم و منتظرش میمانم. از دور که میبینمش از جایم بلند میشوم و نگاهش میکنم. آخ من به قربان قد و بالای تو! مینشیند روی صندلی و من هم مینشینم. تلفن را برمیدارد و من هم. _سلام، خوش اومدی، راضی به زحمت نبودم. _چه زحمتی؟ اگه اجازه میدادی هر هفته میومدم. _چه خبر از خودت؟ خوبی؟ _خوبم، اگه تو خوب باشی. _منم خوبم، تنها نگرانیم تویی. _غصه منو نخور. _سرکارت خوبه؟ راضی هستی؟ کسی که اذیتت نمیکنه؟ _همه چی خوبه، مطمئن باش. _چقدر لاغر شدی! _جدی؟ _خاک تو سر من. _عِههه، ناراحت میشم ها، اینهمه راه نیومدم دیدنت که ناراحتم کنی! _خیلی خب باشه، ببخشید؛ چه خبر از مامان اینا؟ _خوبن، چی بگم والا. _حرفی هم نداریم دیگه. _تو جات خوبه؟ همه چی خوبه؟! _همه چی خوبه، خیالت راحت. _من با اجازه ت دیگه برم. _باشه، حواست به خودت باشه، مراقب خودت باش. _چشم، تو هم! تلفن را سر جایش میگذارم و نگاهش میکنم، کاش تو بودی، کاش تا این اندازه تنها نبودم. اشاره میکند که باز تلفن را بردارم، برمیدارم و کنار گوشم میگذارم. _خواهرمو به تو میسپرم. میان بغض، سعی میکنم لبخند بزنم، نمیدانم چقدر موفق بوده ام، خیلی زود خداحافظی میکنم، کنار درب ورودی چادر را تحویل میدهم و از آن فضای خفقان آور فاصله میگیرم. چند ساعتی میگردم برای کار. هرکجا که نوشته باشد به یک همکار خانم نیازمندیم یا حتی نوشته نباشد! دستِ خالی به خانه برمیگردم، اینطور ادامه پیدا کند محو خواهم شد از روی زمین. برای آنکه خیالات مثل خوره مغزم را نخورد، یکی از کتابهای قدیمی را بیرون میکشم و نمیدانم برای بار چندم اما از اول شروع به خواندنش میکنم. هوای خانه نفس گیر است، تنهایی خود یک تنه میتواند آدم را از پا در آورد. شال بافتم را روی شانه ام می اندازم و پنجره را باز میکنم، به پایین نگاه میکنم. اینجور وقتها، وقتی که در ارتفاع قرار میگیرم ناخواسته به این فکر میکنم که آدم اگر از این ارتفاع پرت شود، به چند تکه تقسیم میشود؟ اصلا تکه تکه میشود یا مثل گوشت چرخکرده یکهو تالاپ میچسبد به زمین؟ به آسمان نگاه میکنم، شبها را دوست ندارم، سیاهیِ یک دستِ آسمان استرس را به قلبم روانه میکند. بی جهت، نمیدانم. دوست ندارم شب بشود، دوست دارم همیشه روز باشد، فکر میکنم شبها برای اینکه آدم نجات پیدا کند، احتمالش کمتر است، من از شبها خاطرات خوبی ندارم. نگاهم را به خانه های روبرویی میدوزم، مثل همیشه یکی یکی واحد های روشن را میشمارم. آنها که بیدارند، این وقت شب، یا حسابی حالشان خوب است یا بد، متعادل ها، خوابشان هم متعادل است. شاید هم آنقدر خسته اند که وقت نمیکنند به حال خوب یا بدشان فکر کنند. سر و صدای عده ای نظرم را جلب میکند. یکی از واحد های روبرویی است، چند پسر پر سر و صدا توی بالکن! حواسشان به خودشان است، میگویند و بلند میخندند، آنقدر بلند که شاید حتی آنها که از خستگی خوابشان برده هم بیدار شوند. یکی یکی از جمعیتشان کم میشود و یکی شان میماند. میخواهم تا مرا ندیده پنجره را ببندم که برایم دست تکان میدهد. اولش شک میکنم، میگویم نکند برای کس دیگری... حتی سرم را از پنجره بیرون میکنم و به چپ و راستم نگاه میکنم، هیچ کس جز من این وقت شب سرش را نینداخته است بیرون. شرمزده برمیگردم و با عجله پنجره را میبندم. اما آخرین تصویر از آن پسر، یک صورتِ خندان و بشاش؛ در ذهنم میماند. کتابم را برمیدارم و ورق میزنم، بدون آنکه چیزی بخوانم. کاش پسر میبودم، مثل همان پسر ها، که شاید هرکدامشان هزار تا مشکل توی زندگیشان داشتند اما میتوانستند بلند بخندند، میتوانستند همدیگر را دست بیندازند و از هم ناراحت هم نشوند، میتوانستند همه غم های روزشان را محکم خالی کنند توی پهلوی دوستشان و بعد بگویند: شوخی کردم بابا، چقدر تو لوسی! و باز به ریش خودشان بخندند. کاش میتوانستم تا این اندازه غمگین نباشم، کاش میشد. نمیدانم چرا اما خیلی احمقانه از جایم بلند میشوم و پنجره را باز میکنم. هنوز همانجا ایستاده است. دستهایش را روبروی دهانش به هم میمالد و بخار دهانش کاملا واضح است. تا مرا میبیند دستش را بلند میکند، بی اختیار سرم را به نشانه سلام برایش تکان میدهم و پنجره را میبندم. همانجا تکیه ام را به دیوار میدهم و هزار بار به خودم میگویم: خاک بر سرت! و بعد از آن تا به فکرم میزند پنجره را باز کنم یک نیشگون حسابی از خودم میگیرم. به هر مصیبتی،دراز میکشم تا بخوابم. تنهایی همینطوری است، آدم تشنهٔ ارتباط گرفتن با دیگران است و راه و نشان هم نمیداند، فقط تا همینجایش را انگار آموخته است، که فقط تشنه روابط با آدمها باشد اما از ادامه دادنش بترسد یا حتی یکهو خودش را لعن کند و پشیمان شود. تنهایی همینطوری است، هم میخواهی تنها نباشی، هم به تنهایی عادت کرده ای! آخرش هم همیشه «عادت به تنهایی» زورش میچربد و پیروز میشود. ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha