eitaa logo
«مَنْ نِوِشتِه هـــــــــــــا🇵🇸»
206 دنبال‌کننده
697 عکس
110 ویدیو
35 فایل
حضورتون،باعثِ خوشحالیِ منه... اینجا نوشته هامو میذارم،در کمال نابلدی و البته علاقه... عیبِ مرا به من نمایید:☺ راستی، انتشار بدونِ ذکر نام نویسنده، پیگرد وجدانی دارد🙃🍃 ✨🖋 • https://6w9.ir/Harf_8460973 (ناشناسمون) • @shaah_raaw (شناس مون)
مشاهده در ایتا
دانلود
اینروزها غریب، عجیب شده ام. هیچ اصولی برای شناخت خودم ندارم. یک لحظه صدای خنده ام را تمام شهر میشنود یک لحظه هم غم عالم مینشیند توی دلم یکبار از الفِ مخاطبینم شروع میکنم و با هرکدام کم کمش یکربع ساعت یکریز حرف میزنم. یکبار هم تماسِ عزیزترین هایم را رد میکنم. قاتی شده ام. مثل آش های مامان. قاتی پاتی. یک مرتبه خوشمزه از آب در می آیم و مرتبهٔ دیگر ،طعم زهرمار میدهم. فکر میکنم، خیلی زیاد. فکر میکنم چطور باید زندگی کنم. و میان اینهمه فکر، زندگی را گم کرده ام. بوی شامپو با هر تکانی از موهایم بلند میشود. سعی میکنم تکان نخورم. بویش حواسم را از فکر کردن پرت میکند. آدم یا باید فکر کند یا زندگی هر دویَش باهم که نمیشود. به خواهرم گفتم: منتظر یه تلنگرم که بشینم گریه کنم. سر سجاده اش نشسته بود، داشت ذکر میگفت، چشمهایش پر از اشک شد. شاید او منتظر تر بود. او نپرسید که من چه اَم شده! من هم نپرسیدم! ما، دو تا فکریِ همدرد؛ نیازی نداریم به پرسش. خواب از سرم پریده. کاش فکر ها از سرم میپرید. کاش من یک پرنده بودم. نیستم؟ هستم. از این خیال به آن خیال از این فکر به آن فکر میپرم. کدام اشتباه بهتر است؟ اشتباهی که دیگر تکرارش نمیکنی یا آن یکی؟! اگر تکرار شد که دیگر اشتباه نیست. عشق است. عشق... عشق یک اشتباهِ مکرر! باید کسی یا کسانی شانه ام را بکشند عقب و مرا از روی نعشِ خاطرات بلند کنند. و اِلّا خودم نعش دیگری میشوم روی نعش. قوز میشوم بالای قوز. اگر اشتباه مکرر عشق است پس عشق مکرر چیست؟ _شآهرآ @man_neveshte_ha
_خیلی پژمرده شده. _حالا تو بهش آب بده، شاید حالش خوب شد. یک لیوان آب توی خاک گلدان خالی میکنم. به ساعت روی دیوار نگاه میکنم، همین وقتهاست. پرده را کمی کنار میزنم و به نظاره مینشینم. خرامان و خسته از راه میرسد. کیفش را روی دوشش تنظیم میکند، قلبم میریزد، خدایا؛ من چه باید بکنم؟ بروم جلوی راهش را بگیرم و بگویم خانم، من مدتهاست که شما را از پنجره نظاره میکنم و از شما خوشم آمده است؟ خب میزند توی دهنم. بگویم میشود شماره ابوی یا نهایتا اخوی تان را بدهید؟ این دختر، با این غرور و ابهت که وقتی راه میرود نگاهش از آن نقطهٔ فرضی، تکان نمیخورد، باد از حرکت می ایستد و نفس ها در سینه حبس میشود، اصلا مگر میشود محلِ سگ به من بگذارد؟ نکند جیغ بکشد و همه را خبر کند، آخرش هم بگوید: مگه تو خودت خواهرمادر نداری؟! ای کاش حداقل تعقیبش کنم و نشانی خانه شان... نکند اصلا شوهر داشته باشد، پنح تا هم بچه؟ آخ، خدا کند اینطور نباشد. مامان سرخود وقت خواستگاری گذاشته است برای ما. گفتم: مامان کمی مهلت بده. رویم نشد بگویم دل به یک رهگذر داده ام که هیچ از او نمیدانم. گفت: دیگه به امروز و فردا کردنت کاری ندارم، میای و اِلّا شیرمو حلالت نمیکنم. خواستم بگویم ولی خودت گفتی شیر بُز گرم میکردی و به من میدادی، کدام شیر؟ رویم نشد باز هم و نگفتم. با دقت نگاهش میکنم،برگهایش جان گرفته اند. نکند دخترک دلبستهٔ من شود؟ او که نمیداند من به احترام مادرم آمده ام. ناامیدی، غم و عذاب وجدان مثل خوره به جانم افتاده است. نکند دو خانواده از هم خوششان بیاید؟ نکند مامان اصرار کند که اِلّا و بِلّا همین دختر و همین خانه و همین خانواده؟ این «نکند» ها مرا بیچاره کرده است. سرم را می اندازم پایین و حرف نمیزنم. سینی چای جلویم قرار میگیرد. عهدم را فراموش میکنم انگار، سر بلند میکنم و مختصر نگاهش میکنم. مختصر نه، نگاهم خیره میماند رویش! خدایا مگر من چه کار کردم برای تو؟ _شآهرآ @man_neveshte_ha
أحبك وأعلم أنك تقرآ و تعلم أنك أنت المقصود أحبك وحبك في قلبي ليس له أخر ولا حدود أحبك وأنت رمز الحنان لى والوجود أحبك وكلماتي لك تعبر عما في الفـؤاد موجود أحبك بكل اللغات و عشقك فخرآ في كل العهود🙃
بعضی از آدمها وجودشان خیلی خوب است. بعضی ها... کسی که تو را میفهمد، آن آدمِ امن زندگی... از آنها که با خیال راحت گناهِ کرده و نکرده ات را پیشش اعتراف میکنی! از آنها که اگر لازم باشد هست و اگر لازم نباشد هم هست. از همانها که برداشتِ بدی از تو ندارد. بی محلی های ساختگی ات را حسابی تحمل میکند. بی حوصلگی ها را؛ میکُشد خودش را که حوصله ات سر نرود! خنده ات خوشحالش میکند و غمت حسابی پکرش میکند؛ اگر یکی از همین آدمها در زندگی ات داشتی ولو به قدر چشم برهم زدنی؛ بعد از آن نمیتوانی هرکسی را به زندگیت راه بدهی! امروز فروشنده میگفت: خانم! این کفش یه مزیت داره و یه عیب. با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد: خوبیش اینه که خیلی خوبه، ولی بدیش اینه که اگه بخواد خراب و کهنه بشه، غم عالم میشینه به دلت که خب حالا همچین کفشی از کجا پیدا کنم؟ او در مورد کفش میگفت و من جای دیگری بودم. جایی که «او» با آنهمه خوبی، مرا از روزهای نبودنش میترسانْد. این آدمها همانقدر که وجودشان خوب است، به همان میزان ترسِ از دست دادنشان هم... بگذریم.......... _شآهرآ @man_neveshte_ha
پیوسته دست بر سر زوّار می‌کشی تو کیستی که ناز گنهکار می‌کشی؟ 🖤 @man_neveshte_ha
نه اینکه بگویی بالاخره تمام شد و حالا ربیع آمد. بعد هم یک نفس از سر آسودگی! اصلا ربیعِ بعدِ صفر که برای همه نیست. برای آنهاست که ابرِ دلشان حسابی در این دو ماه باریده. حسابی صدای رعدشان به گوش رسیده. و پژواکِ داد‌ و فریادشان و نوای به سر و سینه کوبیدنشان، عالمی را مدهوش کرده. که خاک دلشان را با آبِ دیده تر کرده و حالا وقت شکفتنِ شکوفه هاشان رسیده! وقتی هنگامهٔ زمستان نباری، مجبور میشوی خرد خرد در همهٔ فصل ها بباری، آنوقت یکهو میبینی وسط گرمای تابستان، هوای دلت برفی است. ربیع از راه رسید و اگر ربیعِ تو نه؛ فکری به حالِ دلِ بیچاره ات بکن. در آن شوره زارِ خشک و آفتاب گرفته، پس کِی قصدِ کاشتن و برداشتن داری؟ به قدر کافی ببار. خدا این دو ابر که در صورت تو نهاد، به همین منظور نهاد. که بباری! که اجازه ندهی خشکسالی، شبیخون بزند به خاک قلبت... _شآهرآ @man_neveshte_ha
تنها دل ِ بیچارهٔ من نقش زمین شد؛ یا هر که نگاهش به تو افتاد، چنین شد؟ _ربیع مبارک💜
فهمیدم اگه کسایی هستن که حالتو خوب میکنن باید دودستی بچسبیشون و در عوض کسایی که ... بگذریم... رحمت به اونایی که نمیذارن یه روزمونو خوش تموم کنیم... یه روزمونو... پ.ن: اگه میتونید، واقعا حتی اگه یه درصد میتونید شک نکنید و رابطه تونو با آدمای سمّی تموم کنید... _ مشخصه موضوعِ نوشتهٔ امروز در اومد؟💔
هزار بار نوشتم و پاک کردم. اما دیگر قرار نیست اینکار را بکنم. حتی ویرایش هم نمیکنم. دوباره هم نمیخوانم. خیلی کلنجار رفتم با خودم. که بگویم، بگویم متنفرم و نفرت عمیق تر از عشق است. این را به هر بهانه بارها گفته ام. بیزارم، نه از تو. که از برخوردِ احمقانهٔ مضحکانه ات. به خیال خودت میخواهی مراقبم باشی؟! مدتهاست، زیر بار منت هایی که خواسته یا ناخواسته روانه ام کردی، لِه شده ام. هنوز آن حجم از بی علاقگی ها و بی حوصلگی ها و بی محبتی هایت از ذهنم نرفته است که حالا میخواهی درس عشق و وفا به من بیاموزی. هرگاه که عشق را در ظرفِ سرزنش، منت و مَن مَن ها پختی، بدان که نتیجه نه عشق، که نفرت خواهد بود. نمیشود کسی هرچه دلش خواست بکند، سر سوزنی مهربانی بلد نباشد، فقط لافش را بزند و آخرش هم حسابی پشت میزِ نصیحت جولان بدهد. نه نه، نمیشود. آنموقع، همانموقع که نیاز داشتم مرا زیر پر و بالت بگیری و نگرفتی، آنموقع که باید در عمل، عشق را به من می آموختی و نیاموختی، باید به چنین روزی هم می اندیشیدی. کاش دیگر نگرانم نباشی، که نگران ترم میکنی... کاش مراقبم نباشی که بیشتر آسیب میزنی... هیچکس حتی نمیتواند فکرش را بکند که مخاظب نوشتهٔ من چه کسی است! همان بهتر... نه تو آنی که دیگران از تو دیده اند، نه من آن بوده ام که زبان به شکایت بگشایم. (کاش میشد این نوشته را با صدای بلنددددد روبرویت میخواندم و بعد برای همیشه با تو خداحافظی میکردم، کاش و صد کاش...) _شآهرآ @man_neveshte_ha
‌ خب بگذریم، ببخشید حالتون بد شد من حالم خوبه، پرسیدید کیه کسی که در موردش نوشتی، باید بگم متأسفانه نمیشه بگم😅 اما تو کانال نیستن و برای همین هم من تا این اندازه تازوندم😌😆 خلاصه ببخشید و حلال کنید... ‌
امروزِ من همینقدر ملیح و قشنگ و خوشرنگ شروع شده بود... درسته که بعدش یه اتفاقایی افتاد، ولی تا چشمم میفتاد به ایشون رو میز، همه چیو فراموش میکردم... _آدم خوبایی که گفتم دودستی بچسبید>>>>>
لینک ناشناس به دلایلی یکی دوروزی نبود ولی الآن هست بچه ها؛ منتظرم حرف بزنید و من با جون دل بخونم😌
دیگه یه کاری نکنید باز بردارم😆😂 چه خبرهههههه
امروز چی بنویسیم؟ موضوع بگید... (شماروبه‌خدا موضوعِ قابل نوشتنی بگید_ممنون میشوم😌)
خارج از زمانْ زیستن! این بهترین چیزی است که دارم. قرار شد موضوع را شما انتخاب کنید، این یکی از آنها بود که وقتی خواندمش به فکر فرو رفتم. تا همین حالا. خواستم بنویسم: «بعضی از آدمها.» اما نه... اینها ممکن است نباشند، بیایند و بروند. اما خارج از زمان زیستن،جوهرِ قلم من است. از کودکی! من میان جمع بودم، در حال خاله بازی، یا سر سفره شام؛ اما نبودم. توی کلاس درس، وقتی به نشانه تأیید سرم را تکان میدادم برای استاد، دقیقا همان لحظه ترکِ موتور سیکلتی نشسته بودم که با سرعت سرسام آوری توی اتوبان میرفت. من داد میکشیدم: توروخدا آرووووومتر. و او میگفت: مگه نمیخوای بمیری؟ _چرا. _خب پس ساکت شو. _ولی دوست ندارم اینطوری بمیرم. _ولی لذتبخشه، تو تا حالا تجربه ش نکردی! _مگه تو تجربه ش کردی؟ _نه، حالا چرا میخوای بمیری؟ _راحت شم. _مظمئنی که راحت میشی؟ _نمیدونم،اینطور شنیدم. _به شنیده ها اعتماد نکن، هنوزم میخوای بمیری؟ مردد میگویم: آره _دستتو از دور کمرم باز کن سفت تر میچسبم، داد میکشد: دِ گفتم باز کن. باز میکنم. سرعتش بیشتر میشود، خیلی بیشتر. فریاد میکشم: دارم میفتم. میخندد. خودکارم از دستم میفتد روی زمین. خیره نگاهش میکنم، گویی که بر سر جسد خود ایستاده ام و از بالا نگاهش میکنم. اینجا نشسته ام، روبروی تو. داری اتفاق خنده دار روزت را برایم تعریف میکنی! من اما در مراسم عروسیِ یار بی وفایم هستم. در کورترین نقطهٔ تالار نشسته ام و به او که در کنار عروسش از همیشه زیباتر به نظر میرسد، نگاه میکنم. در گوشِ هم پچ پچ میکنند و بعد هم میخندند. از خنده اش، حتی حالا، حتی با دیگری، خوشحال میشوم. اما عمرِ این خوشحالی خیلی کوتاه است، زود جایش را میدهد به بغض. اشک توی چشمهایم جمع میشود. تو میگویی: چیزی شده؟ خنده دار نبود؟ به اجبار لبخند میزنم: چرا چرا، خیلی. بهترین و بدترین چیزی که دارم همین است. خارج از زمان زیستن. برای همین گاهی باید چند بار صدایم کنی! حتی اگر بعد از هفتمین بار جوابت را ندادم، نباید دلخور بشوی، من همان لحظه در مراسم تدفینِ عزیزترینم بودم. تصور کن، پزشک از اتاق جراحی بیرون آمده، میدوی سمتش که حال دوستت را بپرسی،نگرانی و مضطرب؛ زمین سُر است و فکر میکنی خوب شد امشب پاشنه نپوشیدی که وقتی میان هزار چشم، عربی میرقصی با مغز بخوری زمین و آبرویت برود. مختصر بگویم، بهترین و البته دردسرساز ترین چیزی که دارم همین است. که میتوانم باشم و نباشم. همه چیز در دنیا طعمهٔ زیستِ من در زمانِ بی زمانی است. از هرموسیقی، نقاشی، کار و آدم به همان میزان که در دنیای نازَمان به دردم بخورد، برمیدارم. و بقیه اش را مسپارم به امانِ روزگار. و بی دریغ از آنکس که بخواهد پای مرا زنجیر کند به زمان، روی برمیگردانم. از این بی توازنی احساسم در عذابم و دوستش دارم؛ بیش از خودم. مثل کسی که تلخی شراب به جان میخرد تا مستی اش را بچشد. _شآهرآ @man_neveshte_ha
پ.ن: نویسنده با قلمِ مبالغه نوشته است😄 ‌
‌ لانگ دیستَنس: همان ارتباطِ از راه دورِ خودمان... یعنی من اینجا باشم و تو نباشی! یعنی تو آنجا باشی و من نباشم! یعنی همه باشند الّا تو! یعنی همه باشند الّا من! اتفاقا گرچه همه فراری اند از رابطه هایی با بُعد مسافت؛ من اما دوستش دارم. کسی که در کنارت نباشد و بتواند نزدیک ترین آدمت باشد کسی که لحظه شماری میکنی برای حتی یک پیام از او کسی که بیشتر از اطرافیانش از جزئیاتِ زندگی اش با خبری اوست که میتواند لایقِ دیدار باشد. این اصلا مقدس است، چنین رابطه ای را باید بوسید و به پیشانی گذاشت. مرا نمیبینی، برایت قرمه سبزی نمیپزم، بوی عطرم در خانه نیست؛ با اینحال تو به من بی دریغ محبت میکنی، چشم از جفا بسته ای و جز یادِمن به خانهٔ قلبت راه نمیدهی. اصلا مگر نه اینکه رابطه ما با خدا هم به قول بچه ها لانگ است؟ خدا میخواهد ببیند چقدر ندیده و نشنیده، چقدر به آغوش نگرفته و نبوسیده، پای عشقش میمانی؟! میخواهد اول تو را و عشقت را محک بزند. اینطوری نیست بی بهانه و دلیل، خودش را به همه بنمایاند. اول باید ببیند لایقِ دیدار هستی یا نه! سخت است، دلتنگی امان آدم را میبُرد. گاهی نفس آدم بالا نمی آید. گاهی آدم دلش میخواهد پشت پا بزند به هرچه عهد و وفا. گاهی آدم شک میکند به همه هست ها و نیست ها. به قول و قرار ها و وعده وعید ها‌. یک روز میبُری و یک روز پیوند میزنی یک لحظه میخندی و یک لحظه غمباد میگیری زیر لب زمزمه میکنی: «یک ثانیه خورشیدم و یک ثانیه ابرم تلفیق غم و شادی و دلتنگی و صبرم» فکر میکنم همین یک بیت تمام لانگ دیستنس را شرح داده و هرچه بخواهم بگویم زیاده گویی است. با اینهمه آنچه چنین روابطی را دوام میبخشد تنها عشق است و بعد از آن اعتماد و هر دوی اینها را امید احاطه کرده است. امید به روزِ وصل... همین و تمام... _شآهرآ @man_neveshte_ha
دلم هواییِ دیدارِ توست از نزدیک اگرچه لطفِ تو بوده ست مستدامْ از دور...
یکی دوروز بهم فرصت میدید؟ واقعا هرچه میکنم نمیتونم بنویسم...
میشه موضوع بگید برای نوشتن؟
تا مرا میدید تندی میگفت: این قلیانِ ما کجاست زن؟ نَنْجون چشم غره ای روانهٔ حاجی میکرد اول و بعد میگفت: نمیدانم. میدانستم به درب میگوید دیوار بشنود. از جا میپریدم و میگفتم: الساعه آماده ست حاجی. خودش یادم داده بود آماده سازی قلیان را. ولی کشیدنش را نه. ذغال را روی آتش تک شعلهٔ گاز توی حیاط داغ میکردم. با انبر برمیداشتم و میگذاشتم توی آن مفتول دایره مانند که دسته هم داشت. تند میچرخاندمش. مابقیِ کارها را خودش میکرد، آب کوزه قلیان را عوض میکرد و به تنباکو که میرسید انگار قسمت ناموسی اش شروع میشد. اشاره میکرد به اتاق بروم و مابقی اش را نبینم. ظرف ذغال و انبر را کنارش میگذاشتم و میرفتم داخل خانه. پنج دقیقه صبر میکردم و بعد با سینی چای میرفتم کنارش مینشستم. یک طوری باد به غبغب می انداخت انگار که چه! آخرین دود توی دهانش را خالی میکرد و میگفت: ته دست درد نکِنه دتر. آرام میگفتم: آخرش هم به ما یاد ندادی حاجی. بعد با عصبانیتی که میشد لبخند پنهانش را دید میگفت: حیا هم خوب چیزیه، راست باش راست باش بور(بلند شو برو) از آن روزها سالها میگذرد حاجی، یادش بخیر. وقتی دست به قلیان میشدی، می ایستادم یک گوشه و به خیال خودم عکس های هنری می انداختم. از تو و آن دودِ خوشبوی تو هوا. هنوز هم دارمشان. گاهی که خیلی دلم برایت تنگ میشود، میبینمشان. از توی عکس هم بوی تنباکو را میشود حس کرد. دوسیب شنیده بودم اما تو انگار دولیمو یا دو پرتقال میزدی، خوب یادم نمی آید، شاید هم دو تا نبود، سه تا بود، باز هم یادم نمی آید. امروز ما حمید را هم سپردیم به خاک. میگفتی دختر نباید قلیان بکشد. بعد که حمید میگفت: پس من... میان حرفش میپریدی و میگفتی: تو هم نباید بکشی باباجان. حمید پکر میشد. مثل همیشه زیر لب میگفت: گندت بزنن دنیا. بعد از اینهمه سال مقاومت در برابر عفونت ریه و هزار مرض دیگر که یادگاریِ پدرش از جنگ بود، بالاخره شکست خورد. اصلا حاجی؛ شب آخر توی بیمارستان میگفت: دیگه نمیخوام بجنگم. گفتیم: حمید نگو! میگفت: شما نگید، بخدا دنیا برای من جهنم شده، ۲۴ سالم شده و شاید جمعش کنی فقط ۴ سالش را روی تخت بیمارستان نبودم. راست میگفت، حق داشت. برای ما اینکه حمید همیشه بستری باشد، عادی شده بود اما برای خودش هیچوقت عادی نمیشد. هروقت دکتر تجویز میکرد بستری شود، یک پیام میفرستاد گروه خانوادگی و میگفت: ما که رفتیم بمیریم ایشالا. بعد که مرخص میشد مینوشت: آزاد شدم، پذیرای شما مهمانان عزیز برای امر شریفی به نام عیادت هستیم. هنوز پیامهایش را دارم. یک هفته قبل از این اتفاق، میدانست حالم بد است‌. میدانست کز کرده ام توی اتاقم و غصه میخورم. یکهو کسی درب خانه مان را کوبید. حمید بود. آماده شدم و نشستم کنارش روی صندلی کمک راننده. با سرعت سرسام آوری میراند. با یک دستم دستهٔ درب را چنگ زده بودم و دست دیگرم را گذاشته بودم روی قلبم. میخندید، با صدای بلند. آرام گفتم: حمید ، بخدا غش میکنی میفتی رو دست منااااا. از شهر که خارج شدیم، جایی که خرمگس پر نمیزد، کناری ایستاد. پیاده شدم، سرم گیج میرفت، دستم را گرفتم به چهارچوب درب ماشین که نیفتم. باز خندید. بعد گفت: خب؛ داد بکش؛ اصلا هرکی داد نکشه،خره. زیر لب گفتم: روانی. _ د میگم داد بکش دیگه. داد کشیدم، حمید هم با من داد میکشید. میگفت: بگو به درککککککککک میگفتم: به درکککککککککک میگفت: بگو به جهنمممممم میگفتم: به جهنممممممم نگرانش بودم، میترسیدم حالش بد شود، ولی خداراشکر نشد. حالم بعد از آن شب، خیلی بهتر شد. خوب میدانست یک دیوانه را چطور باید آرام میکرد. همیشه میگفت: حال یک دیوانه را، دیوانه میفهمد فقط... راست میگفت. حاجی، حمید را به خاک سپردیم ولی خدا شاهد است که با او قلب هایمان را هم. _شآهرآ @man_neveshte_ha
‌ امروز بیستم شهریور ماه است. تنها چهار روز دیگر فرصت دارم. فرصت دارم در نامه ای کوتاه تولدت را تبریک بگویم. خودت همیشه میگفتی هدیه نمیخواهی، میگفتی بهترین هدیه همین نامه هاست، همین کلمات که مینویسی برایم. اما چه بنویسم؟ دیگر هیچ چیز مثل آنموقع ها نیست. دیگر نمیتوانم میان جمله هایم دستپاچه بشوم و وقتی از معدود خاطرات خوبمان میگویم، لبخند شیرینی روی صورتم بیاید. میدانی چرا؟ چون تو قرار نیست بخوانی شان. قرار است خودم بنویسم، خودم بخوانم و بعد هم خودم مچاله اش کنم. برای همین دیگر لازم نیست فقط از خاطرات خوبمان بگویم. قرار نیست مدام قربان صدقهٔ قد و بالایت بروم. قرار نیست بگویم آه، اگر تو نباشی، من هم نخواهم بود. پس مینویسم: سلام، خوبی؟ تولدت مبارک. _و بعد روزهای تلخ و سیاهمان میدوند توی افکارم_ مینویسم: یکبار برای اینکه وقتی آمدی خانه، خبری از چای تازه دم نبود، اشتباهی داد کشیدی بر سرم! یکبار هم وقتی داشتم از درد سقطِ بچه ای که خودت نمیخواستی، به خودم میپیچیدم و ناهارم آماده نبود، دستت اشتباهی به صورتم خورد! یکبار هم وقتی پنج دقیقه، خدا شاهد است پنج دقیقه، پایین منتظرم مانده بودی تا آماده شوم و دیر کردم ،آمدی بالا، اشتباهی با کمربند افتادی به جانم. یادت هست چقدر این اشتباهی ها تکرار شد؟ یادت هست گفتم دیگر دوستت ندارم؟ نمیدانم راستش را گفتم یا نه! آنهمه سال هم بخاطر همین «نمیدانم»ها، همین «ولی دوستش دارم»ها، همین «درست است که اخلاق ندارد ولی چشم و گوشش نمیجنبد»ها، همین«هرچه باشد حداقل معتاد نیست»ها، همین «مردم با بدتر از او دارند زندگی میکنند»ها، همین «ناشکری نکن، خداقهرش میگیرد»ها؛ ماندم در خانهٔ تو. خانه ای که هیچوقت بوی خانه را نمیداد. گاهی فکر میکردم شاید خشت به خشت آن خانه را با ترس ساخته اند که من لحظه ای در آن از بیم و واهمه جدا نبوده ام. آن روز که تصمیم گرفتم به خانهٔ پدرم برگردم، روز سختی بود. یک قدم بیرون میرفتم و دوباره برمیگشتم داخل. میترسیدم، از اینکه نتوانم فراموشت کنم یا دلم برایت تنگ شود؛ می آمدم داخل. میترسیدم،از اینکه باز بگویی این یکی را هم باید بندازم یا کوچولوی سه ماهه ام زیر کتک هایت جان بسپارد؛ میرفتم بیرون. و این حالت شاید پنجاه بار تکرار شد. تا بالاخره این موجود بی آزارِ در بطنم زورش چربید و مرا از تو خلاص کرد. البته که او هم برای من نمانْد، اما هرچه بود، همان حضور کوتاهش، چه جسارتی به من بخشید. از تو هیچ چیز برای من نمانده، جز همین... همین که هر سال شهریور که میرسد، در تکاپوی نوشتن نامه ای هستم برایت. _شآهرآ @man_neveshte_ha
‌ منی که نام شراب از کتاب می‌شستم زمانه کاتبِ دکانِ مِی فروشم کرد   کنون که کاتب دکان می فروش شدم فضای خلوت میخانه خرقه پوشم کرد ‌
این کولر آبی برای شما هم اینگونه ست؟ ما با کولر آبی میفهمیم همسایه هامان ناهار چه دارند! مثلا یکی شان الآن یک هفته ست دارد همان قرمه سبزی را هی داغ میکند، هی میخورد. آخ، آن شبها که کسی کباب میپزد، بیچاره میشویم ما. من خودم اول از همه میدَوم جلوی دریچه کولر و تا وقتی آخرین اثرات بوی کباب پیدا باشد، از جایم تکان نمیخورم. آخرش بابا میگوید یک فاتحه برای اموات صاحاب کباب بخوانیم. بله بابا جان، چشم، حتما؛ امر دیگری ندارید؟ «فاتحه برای اموات صاحاب کباب» به ذهن شما رسیده و «خانواده را به کباب مهمان کردن» نه؟ شاید اینهم اثرات کولر آبی است. مثلا جای شما خالی همین چند شب پیش با آقای خواستگار نشستیم توی اتاقمان، ابتدا ایشان وارد شدند،روی تک صندلی اتاق نشستند، من نشستم روبریشان روی تخت. برگشتند عقب و به درب اتاق زل زدند_که باز بود_ _جسارتا درب اتاق بسته نمیشه؟ _جسارتا میشه ولی از گرما میمیریم. _بله، درسته. هنوز باء بسم الله را نگفته بودیم که بچه ها آمدند تو و بادکنکی که از آب پر کرده بودند را پرت کردند روی آقای خواستگار و بادکنک ترکید. و لباسهایشان خیس شد. بلند شدند و گفتند: ای کاش درو میبستید خانم. _جسارتا عرض کردم گرممون میشه. اشاره ای به وضعیتش کرد و گفت: از این وضعیت که بهتر بود در هر صورت. زیر لب گفتم: آب روشنائیِ آقا. بعد آنها رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند، ظاهرا آب در قدیم ها روشنایی بود، الآن دیگر تاریکی است. همش تقصیرِ این پدرسوخته، کولر آبی است. آخ این را نگفتم. هر شب رأس ۱۱:۴۵ یک نفر توی حیاط سیگار میکشد. صلوات بر رفتگانش، آنقدر میکشد که ما فردایَش جایی برویم همه میگویند: بو سیگار میدی! اصلا یکی از خواستگارهایمان هم باز همینطوری پرید. آمد توی اتاق گفت: اینجا بو سیگار میده. _نه به جان جدّم. چشمم افتاد به کاغذ کوچکی که آنروز لوله کرده بودم تا به اصطلاح از حفرهٔ کوچکش به دنیا بنگرم، میخواستم ببینم دنیا آنطوری بهتر است یا آنطوری، ببخشید اینطوری؟! چقدر شبیه سیگار شده بود، سریع کشیدمش اینطرف تر و تاااارق رویش نشستم. ولی فکر کنم بندهٔ خدا دید، چون او هم رفت و دیگر پیدایش نشد. چند وقت پیش هم از توی کولر بوی سگ مُرده می‌آمد. گفتیم کاش بابا یک فکری به حالش کند، واقعا زندگی بدون نفس کشیدن از بینی سخت شده بود. بابا هم خیلی زود فکری به حالمان کرد. آن سه کلیدِ معروف _که آنکه رویش نوشته پمپ، سرعت است و آنکه نوشته سرعت، موتور است و آنکه نوشته موتور، پمپ است_ را شاااارق زد خاموش کرد. بعد هم گفت: دیگه بو سگ نمیده؟ مامان هم ایستاد و برای بابا دست زد و گفت: بهت افتخار میکنم مرد من، تو واقعا همه فن حریفی. من البته با اینکه کمی چشمم داشت از کاسه در می آمد اما سرم را به نشانه تایید تکان دادم و آرزو کردم کاش یکی بالاخره پیدا بشود که خانه اش کولر گازی داشته باشد و وقتی آمد خواستگاری، بعدش نرود پشت سرش را هم نگاه نکند. بل برگردد و حداقل بای بای کند. _شآهرآ @man_neveshte_ha