#پارت_دوم
_نه دخترم.
وقتی ادامه نمیدهد یعنی حق ندارم بیشتر بپرسم و همان میزان برایم کافیست.
کم کم مسجد خالی از جمعیت میشود، حنانه حسابی با دخترها گرم گرفته است.
مینشینم گوشه ای و مثل کسی که منتظر است سر ساعت دارویش را به او تزریق کنند، گوش تیز میکنم.
هنوز زود است، میدانم.
الهام روی شانه ام میزند: نِمیری خونه؟
_نه، یکمی میمونم، بعد برمیگردم.
_اینروزا زیاد مسجد میمونی ها !
دستپاچه میشوم، آرام میگویم: تو خونه حوصله م سر میره.
_خیلی خب، هر طور راحتی، میخوای پیشت بمونم؟
_نه نه، تنها راحت ترم.
شانه اش را با بی قیدی می اندازد بالا و از من خداخافظی میکند.
حالا فقط من مانده ام.
منِ منتظر.
منی که نمیدانم چه شده است مرا.
صدایش میپیچد در مسجد.
هنوز «بسم الله الرحمن الرحیم» ش را کامل ادا نکرده است که با صدای حزین و غم انگیزش اشکهایم روان میشوند.
این مرد هرکه هست، همانی است که چندی پیش بابا او را مربیِ قرآن معرفی کرده بود.
هر روز قبل از رسیدنِ ساعتِ کلاسش، برای خودش قرآن میخواند.
آنقدر با طمأنینه و آرام
آنقدر حزن آلود و آهنگین
که یکبار شنیدنش کافی بود هر روز به انتظارِ صوتِ قرآنش بنشینم.
گاهی خودش هم میان آیات گریه میکند، وقتی صدایش را بغض احاطه میکند، هزار برابر زیبا تر میشود.
میدانم، خودم هم گاهی به خودم یک«خرافاتی»تحویل میدهم اما احساس میکنم به محضِ اینکه صدایش در مسجد میپیچد، هوای مسجد عوض میشود، انگار مسجد از زمین فاصله میگیرد و رنگ و بوی آسمانی میگیرد.
سر و صدای شاد و پرشور بچه ها را که میشنوم، کیفم را برمیدارم و به خانه برمیگردم.
حسابی با بچه ها رفیق شده است، گاهی اسامی شان را اشتباه میگوید و بچه ها میخندند.
#پارت_دوم
خستگی از سر و رویم میبارد، به ساعتهای آخر که میرسد، دیگر نای تکان خوردن هم ندارم.
حس میکنم تمام استخوان هایم روی این صندلی که یکی از پایه هایش هم لق است و باید مراقب باشم یکهو کله پا نشوم، خشک شده است.
ساعت کاری تمام شده، بلند میشوم و کش و قوسی به بدنم میدهم، صدای استخوانهایم هر روز دارند عجیب تر میشوند.
آخرش روی همین صندلی فلج میشوم.
از پنجره اتوبوس به بیرون خیره میشوم.
راستی آدمها وقتی دغدغه هایشان که زیاد بشود، نمیدانند دقیقا به کدام یکی شان فکر کنند.
به کدامشان فکر کنم؟ هیچکدام.
صدای تلفنم که بلند میشود، با عجله دست میکنم توی کیفم و میان آنهمه چیز که شاید آخرین بار صد سال پیش بازبینی شان کردم، پیدایش میکنم.
سریع میگذارمش کنار گوشم و آرام میگویم: جانم؟
_خوبی مادر؟
_ممنون مامان، شما خوبی؟
_خداروشکر دخترم، همه خوبیم.
من پرسیدم همه تان خوبید؟ یا فقط حال خودش را پرسیدم؟ یادم نمی آید.
_چیزی شده مامان؟
_یه زحمتی داشتم برات مادر، همیشه اسباب زحمتم.
_نه بابا، چه زحمتی، بفرما.
_پول داری یکم بهم بدی؟
_چقدر میخوای؟ همین الآن؟
_نمیدونم مادر، یه تومن، دو تومن، هرچی کرمته.
_کرمم که زیاده ولی درآمدم با کرمم همخونی نداره مامان، من چند روز دیگه حقوقمو بهم میدن، اونموقع بزنم اشکالی نداره؟
_برمیگردونم مادر، نه نه اشکال نداره، همونموقع بده.
فکر میکنم مامان چندین بار به من قول داده است که پولم را برمیگرداند ولی ....
اشکالی ندارد، مادر است، آدم به مادرش ندهد، به کی بدهد؟
مامان ادامه میدهد: این دخترِ مرضی خانم عروس شده، زشته دست خالی برم اونجا، خیلی زحمت مارو کشیدن.
_پس چند روز دیگه یه تومن میدم بهتون.
_نمیشه دوتومن بدی؟
کمی فکر میکنم،قصد داشتم با حقوق این ماه یکی دو تا پتو بخرم، نمیشود که نمیشود؛ قسمت نیست انگار، اشکالی ندارد دو ماه دیگر زمستان هم تمام میشود، این دو ماه هم رویَش.
_باشه مامان ، دو تومن میدم.
صدای «همگی خسته نباشید»ِ بلندش باز میپیچد توی اتوبوس و پیاده میشود.
باز هم سر بلند نمیکنم، آنقدر سر بلند نکرده ام که اگر روزی گردنم در همین حالت خشک شد، نه خودم تعجب میکنم نه دیگران.
دو تا تخم مرغ میخرم و خودم را از این سوال همیشگی و بی جوابِ «چی بپزم، چی بخورم؟» خلاص میکنم.
کلید را توی قفل میچرخانم و وارد میشوم، انگار خانه از بیرون هم سرد تر است.
درب را میبندم و به بخاری زل میزنم: آخه دقیقا الآن وقت خراب شدن بود؟
زیر کتری را روشن میکنم، شام مختصرم را میخورم و همانجا کنار سفره از خستگی بیهوش میشوم.
البته طولی نمیکشد که از سرما بیدار میشوم، سفره را جمع میکنم و به همان یک پتوی وامانده ام پناه میبرم و مچاله میشوم تویَش.
✍ شآهرآ
@man_neveshte_ha