#پارت_پنجم
با اینحال یک کنجکاوی عمیق مرا به جلو هُل میدهد.
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد.
به خودم در آینه نگریستم، اگر محسن در خانه باشد و مرا ببیند چه؟
اگر از من خوشش نیاید چه؟
ترسی عمیق به جانم چنگ می اندازد.
روبروی آینه می ایستم و به خودم نگاه میکنم، من هم مثل همه انسانها زیبایی های خودم را دارم، تنها در این میان تفاوتِ سلیقه هاست که موجب میشود افرادی، یک فرد را دوست داشته باشند یا نه.
با این حرفها خودم را کمی آرام میکنم.
یک عبای بلندِ آجری رنگ، روسریِ مشکی،شلوار مشکی، کیف و کفش قهوه ای، اینها گزینه مناسبی است؟
ده دقیقه به ساعت قرارمان مانده است.
روبروی آینه برای هزارمین بار به خودم مینگرم.
به دو طرف صورتم سیلی میزنم تا بلکه کمی از این بی حالی خارج شود.
لبهایم را با دندان،محکم گاز میگیرم که رنگِ خون به آنها برگردد.
این هم از آرایشِ من.
چند تا از کتابهایم را برمیدارم، چادرم را روی سرم میکشم و راهی میشوم.
دکمهٔ آیفون را میفشارم، کمی بعد صدای حنانه میپیچد: سلام نیلوجون، بیا بالا عزیزم.
درب با صدای آرامی باز میشود و همان صدا کافی است که از جا بپرم.
در این هوای سرد احساس میکنم هاله ای از گرما مرا احاطه کرده است.
هاله ای که حتی توانایی دارد مرا در خودش ذوب کند.
با حنانه سلام و احوالپرسیِ گرمی میکنم و مینشینیم در اتاق مرکزی.
_هیچکس خونه نیست نیلوجون، راحت باش.
نفسی از سر آسودگی میکشم و چادر، عبا و روسری ام را در می آوردم و آویزان میکنم به پشتیِ مبل.
حنانه با چای و کیک از من پذیرایی میکند و من در این مدت چشم میگردانم و خانه شان را از نظر میگذرانم.
یک خانهٔ کاملا با صفا که به هر طرفش بنگری، قفسه کتابی به دیوار نصب است و رویش پر از کتاب .
در هر قفسه، یک گلدانِ پرپشت پتوس هم به چشم می آید که اگر ولش میکردند، کتاب ها را هم تحت محاصره خودش در می آورد.
بعد از ساعتی بالا و پایین کردن موضوعِ تحقیق و تیتر کتاب ها، به سرویس می آیم.
یک تیشرتِ نه تنگ نه گشادِ سبز رنگ به تن دارم و شلوار پارچه ای مشکی.
در عینِ سادگی اما دوستشان دارم.
چند تقه به درب میخورد، درب را باز میکنم، حنانه لباسهایم را به دستم میدهد و میگوید: ببخشید نیلو جون، داداشم اومده، تندی برو توی اتاق من و لباساتو بپوش، اتاقم تو راهروی سمت راسته، اتاقِ سمت چپی اتاق منه.
با عجله از سرویس بیرون می آیم و به سمت راهروی کنار سرویس میروم.
گفت کدام اتاق برای خودش است؟
چپ؟ راست؟
نمیدانم.
آنکه به من نزدیک تر است را باز میکنم و وارد میشوم.
آااااااااه، این نباید تنها یک اتاق باشد!
چقدر دلنشین و با صفاست.
راستش دکور خاصی ندارد که شرحش دهم، فقط یک میز تحریر و یک صندلی چوبی گوشهٔ اتاق کنار پنجره قرار دارد.
در سمتِ دیگرِ دیوار یک قفسه چوبی نصب شده و پر از کتاب های خیلی قطور است.
پتوس ها هم از هرکجا که فکرش را کنی، راه باز کرده اند و کم مانده دیوار را هم بشکافند.
یک تخت یکنفره با روکش سفید هم اتاق را مزین کرده.
احساس میکنم به یک اتاقِ بهشتی با رایحهٔ ملایمِ گلها وارد شده ام.
نمیدانم چرا، من اتاق های زیباتری را مشاهده کرده ام و قاعدتا این اتاق با اینهمه سادگی نباید دلِ مرا اینطور ببرد.
یک دفتر نقاشی بزرگ روی میز تحریر به چشمم میخورد.
نزدیکش میشوم و برمیدارم.
روی تخت مینشینم و از ابتدا ورق میزنم.
حنانه نگفته بود که طراحی بلد است، آنهم به این تبهر.
میخواهم دفتر را روی میز بگذارم که احساس میکنم کسی پشت سرم وارد اتاق شده است.
برمیگردم و با دیدنِ محسن، برای یک لحظه تمام حواس پنجگانه ام را از دست میدهم.
الآن باید چه عکس العملی نشان دهم؟
جیغ بکشم؟ فرار کنم؟
مگر اینجا اتاق حنانه نیست؟
آهان، یادم می آید، الآن باید حجابم را رعایت کنم.
با فکر حجاب و یادآوریِ شرایطم، با دست توی صورتم میکوبم.
خم میشوم و لباسهایم را همانطور که درهم درونِ یکدیگر تنیده شده اند، روی سرم می اندازم.
جالب است که محسن روبروی من ایستاده است و تکان هم نمیخورد.
واقعا این حقیقت دارد که آدمها را نه باید قضاوت به خوبی کرد، نه بدی.
من در ذهنم از محسن یک بُتِ الهی ساخته بودم و حالا او روبروی من ایستاده است و خیره شده است به من.
_توروخدا میشه برگردید؟
تعجب میکند،از ابروهایش که بالا میروند پیداست،خیلی آرام برمیگردد و از اتاق خارج میشود.
سریع لباسهایم را میپوشم و مثل اینکه سگی یا حیوان درنده ای دنبالم کرده باشد، از اتاق میگریزم.
نه حواسم به حنانه است، نه چیزِ دیگر.
احساس میکنم حتی حنانه هم شرمِ نگاهم را متوجه میشود.
نباید دیدار من و محسن اینگونه رقم میخورد.
من در هر دو دیدارمان به طرز فاجعه باری گند زده ام.
البته الآن به اندازه کافی از آن نگاه های خیرهٔ محسن کفری هستم.
#پارت_پنجم
برای اینکه کسی فکرِ بدی در موردمان نکند، در یک پیام برایش مینویسم: گرمکن تون رو گذاشتم تو یه پلاستیک سبز رنگ و تکیه دادم به کانکس آقای فریدی، عذرخواهی میکنم، دیروز فراموش کردم بهتون برگردونم.
خیلی زود جواب میدهد: قابلتونو نداشت، چرا دیشب پیام ندادید؟ خیلی منتظر بودم.
_معذرت میخوام، فراموش کردم و بعدش هم خوابم برد.
پشت دستگاه مینشینم و فکر میکنم، به هر آنچه یک قدم به افکار من بگذارد،ساعتها و بارها.
خسته هم میشوم اما نمیتوانم مغزم را خلاص کنم ار این فکرها.
نه اینکه بگویم یک دل نه صد دل عاشقش شده ام، به قول معروف از ما دیگر گذشته است.
اما مگر میشود دختر بود و آرزو نداشت که مورد توجه بود؟
آنهم مورد توجه یک مرد که واقعا مرد باشد، نه اینکه ادای مردها را در بیاورد، یک مرد که برای به دست آوردنت، بهای خوبی هم بپردازد، از جان و دل مایه بگذارد، مثلا همین، هر روز بگوید «شما بفرمایید» و خسته هم نشود!
مگر میشود دختر بود و توجه مردی را دید و در دلش کیلو کیلو قند آب نشد؟
حالا بعضی از دخترها این ها را کتمان میکنند، میگویند ما به توجه مردها نیاز نداریم، ما مستقل هستیم، ما از مردها بدمان می آید؛ دروغ میگویند.
همه شان دروغ میگویند، ته تهِ دلشان را که بگردی باز میرسی به حرفهای من.
از تمام مردان عالم هم ضربه بخوری، باز میخواهی، میخواهی خدا یکی از آن خوب هایش را سر راه تو قرار بدهد که همه تلخی ها را بشورد و ببرد.
بخواهم صادق باشم با خودم، بخواهم ادا در نیاورم، بخواهم بی شیله پیله به خودم اعتراف کنم،حسِ شیرینی است، اینکه میبینم کسی هست که با تمام سادگی ها و کمرنگ بودن ها؛ مرا دیده است، برای حرف زدن با من نگرانِ واکنش من است، اینها قشنک است.
فارغ از آنکه محمد اسماعیل پور دقیقا کیست و چه میخواهد و چه میکند، من از اینکه به من توجه کرده است، در آن حدود که خودم و خودش بی کاغذ و قلم تعیین کرده ایم، خوشم می آید.
خوشم می آید، شیرین است و لذتبخش و به همان انداره و بیشتر؛ دلهره آور.
با صدای حلیمه رشته افکارم پاره میشود: دیروز خوب بود؟
و چشمکی روانه ام میکند.
با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: یعنی چی؟
میخندد و سرش را تکان میدهد.
کمی بعد میگوید: پالتو ت رو هم گذاشتم سر جاش.
احساس میکنم از تعجب قرار است چشمهایم از کاسه در بیایند: نمیفهمم، شما برداشته بودیش؟
_مجبور بودم مادر، پسره ازم خواهش کرد، منم جز اینکه پالتوتو با خودم ببرم تا دنبالش بگردی و وقت بگذره و از اونور هم به راننده بگم «همه اومدن، حرکت کن» ؛ چیزی به ذهنم نرسید.
سرم را پایین می اندازم و درحالی که حسابی از خجالت دستپاچه شده ام، میگردم دنبال یک یا دو کلمه که بگویم اما هیچ چیز پیدا نمیکنم.
حرفی نزنم بهتر است.
ای وای، یعنی صاف رفته است به حلیمه گفته است یک کاری کند ما با هم روبرو شویم؟
همه چیز طبق برنامه بود؟
مارا باش چقدر قربان صدقهٔ معرفت و مردانگی اش رفتیم، نگو آقا خودش تدارک اینها را دیده بوده.
واقعا نمیدانم باید ذوق زده شوم یا ناراحت!
به منتهای قلبم که رجوع میکنم دوست دارم بنشینم یک گوشه، کسی هم نباشد و من ساعتها با فکر به این اتفاق، لبخندِ ملیحِ آمیخته به شرم بزنم.
اما چیزی مانع میشود، چیزی که شاید نمیخواهد آدمها با خودشان و اطرافیانشان در صلح باشند.
توی اتوبوس در راه برگشت، پیام میدهد و سنگینیِ نگاهش عجیب حس میشود.
_ کاش امروز هم از سرویس جا میموندیم.
خیلی سعی میکنم حالا که زیر نظرش هستم این قوسِ بی معنیِ لبم را کنترل کنم.
برایش مینویسم: شما که خیلی خوب جاموندن از سرویس رو بلدید!
چند دقیقه ای میگذرد، جواب نمیدهد، سرم را بلند میکنم و زیر چشمی نگاهش میکنم.
به صفحه تلفن خیره شده و گوشه لبش را میجود.
_بخدا شرمنده م، هیچ راهی نداشتم غیر از کاری که کردم، مجبور بودم.
_آخه الآن در مورد ما چه فکری میکنن؟ اگه خانم محسنی به همه بگن چی؟
_خب بگن، مگه چیکار کردیم؟
_نمیدونم.
_لطفا ناراحت نشید، من قصدم خیره.
جوابش را نمیدهم، در عوض به جای تمام حروفی که میتوانستم بگویم و نگفتم، اعضای بدنم واکنش میدهند.
یکباره عرق سردی به تمام تنم مینشیند، گونه هایم داغ میشوند، اشک به چشمهایم نیشتر میزند، بی اراده و مضطربانه پاهایم را تکان میدهم و بی اختیار انگشت به دهان گرفته ام و گوشهٔ ناخن هایم را میجوم.
✍ شآهرآ
@man_neveshte_ha