eitaa logo
«مَنْ نِوِشتِه هـــــــــــــا🇵🇸»
188 دنبال‌کننده
781 عکس
127 ویدیو
36 فایل
حضورتون،باعثِ خوشحالیِ منه... اینجا نوشته هامو میذارم،در کمال نابلدی و البته علاقه... عیبِ مرا به من نمایید:☺ راستی، انتشار بدونِ ذکر نام نویسنده، پیگرد وجدانی دارد🙃🍃 ✨🖋 • https://6w9.ir/Harf_8460973 (ناشناسمون) • @shaah_raaw (شناس مون)
مشاهده در ایتا
دانلود
چادرم را محکم میگیرم که تکان نخورد، روی صندلی مینشینم و منتظرش میمانم. از دور که میبینمش از جایم بلند میشوم و نگاهش میکنم. آخ من به قربان قد و بالای تو! مینشیند روی صندلی و من هم مینشینم. تلفن را برمیدارد و من هم. _سلام، خوش اومدی، راضی به زحمت نبودم. _چه زحمتی؟ اگه اجازه میدادی هر هفته میومدم. _چه خبر از خودت؟ خوبی؟ _خوبم، اگه تو خوب باشی. _منم خوبم، تنها نگرانیم تویی. _غصه منو نخور. _سرکارت خوبه؟ راضی هستی؟ کسی که اذیتت نمیکنه؟ _همه چی خوبه، مطمئن باش. _چقدر لاغر شدی! _جدی؟ _خاک تو سر من. _عِههه، ناراحت میشم ها، اینهمه راه نیومدم دیدنت که ناراحتم کنی! _خیلی خب باشه، ببخشید؛ چه خبر از مامان اینا؟ _خوبن، چی بگم والا. _حرفی هم نداریم دیگه. _تو جات خوبه؟ همه چی خوبه؟! _همه چی خوبه، خیالت راحت. _من با اجازه ت دیگه برم. _باشه، حواست به خودت باشه، مراقب خودت باش. _چشم، تو هم! تلفن را سر جایش میگذارم و نگاهش میکنم، کاش تو بودی، کاش تا این اندازه تنها نبودم. اشاره میکند که باز تلفن را بردارم، برمیدارم و کنار گوشم میگذارم. _خواهرمو به تو میسپرم. میان بغض، سعی میکنم لبخند بزنم، نمیدانم چقدر موفق بوده ام، خیلی زود خداحافظی میکنم، کنار درب ورودی چادر را تحویل میدهم و از آن فضای خفقان آور فاصله میگیرم. چند ساعتی میگردم برای کار. هرکجا که نوشته باشد به یک همکار خانم نیازمندیم یا حتی نوشته نباشد! دستِ خالی به خانه برمیگردم، اینطور ادامه پیدا کند محو خواهم شد از روی زمین. برای آنکه خیالات مثل خوره مغزم را نخورد، یکی از کتابهای قدیمی را بیرون میکشم و نمیدانم برای بار چندم اما از اول شروع به خواندنش میکنم. هوای خانه نفس گیر است، تنهایی خود یک تنه میتواند آدم را از پا در آورد. شال بافتم را روی شانه ام می اندازم و پنجره را باز میکنم، به پایین نگاه میکنم. اینجور وقتها، وقتی که در ارتفاع قرار میگیرم ناخواسته به این فکر میکنم که آدم اگر از این ارتفاع پرت شود، به چند تکه تقسیم میشود؟ اصلا تکه تکه میشود یا مثل گوشت چرخکرده یکهو تالاپ میچسبد به زمین؟ به آسمان نگاه میکنم، شبها را دوست ندارم، سیاهیِ یک دستِ آسمان استرس را به قلبم روانه میکند. بی جهت، نمیدانم. دوست ندارم شب بشود، دوست دارم همیشه روز باشد، فکر میکنم شبها برای اینکه آدم نجات پیدا کند، احتمالش کمتر است، من از شبها خاطرات خوبی ندارم. نگاهم را به خانه های روبرویی میدوزم، مثل همیشه یکی یکی واحد های روشن را میشمارم. آنها که بیدارند، این وقت شب، یا حسابی حالشان خوب است یا بد، متعادل ها، خوابشان هم متعادل است. شاید هم آنقدر خسته اند که وقت نمیکنند به حال خوب یا بدشان فکر کنند. سر و صدای عده ای نظرم را جلب میکند. یکی از واحد های روبرویی است، چند پسر پر سر و صدا توی بالکن! حواسشان به خودشان است، میگویند و بلند میخندند، آنقدر بلند که شاید حتی آنها که از خستگی خوابشان برده هم بیدار شوند. یکی یکی از جمعیتشان کم میشود و یکی شان میماند. میخواهم تا مرا ندیده پنجره را ببندم که برایم دست تکان میدهد. اولش شک میکنم، میگویم نکند برای کس دیگری... حتی سرم را از پنجره بیرون میکنم و به چپ و راستم نگاه میکنم، هیچ کس جز من این وقت شب سرش را نینداخته است بیرون. شرمزده برمیگردم و با عجله پنجره را میبندم. اما آخرین تصویر از آن پسر، یک صورتِ خندان و بشاش؛ در ذهنم میماند. کتابم را برمیدارم و ورق میزنم، بدون آنکه چیزی بخوانم. کاش پسر میبودم، مثل همان پسر ها، که شاید هرکدامشان هزار تا مشکل توی زندگیشان داشتند اما میتوانستند بلند بخندند، میتوانستند همدیگر را دست بیندازند و از هم ناراحت هم نشوند، میتوانستند همه غم های روزشان را محکم خالی کنند توی پهلوی دوستشان و بعد بگویند: شوخی کردم بابا، چقدر تو لوسی! و باز به ریش خودشان بخندند. کاش میتوانستم تا این اندازه غمگین نباشم، کاش میشد. نمیدانم چرا اما خیلی احمقانه از جایم بلند میشوم و پنجره را باز میکنم. هنوز همانجا ایستاده است. دستهایش را روبروی دهانش به هم میمالد و بخار دهانش کاملا واضح است. تا مرا میبیند دستش را بلند میکند، بی اختیار سرم را به نشانه سلام برایش تکان میدهم و پنجره را میبندم. همانجا تکیه ام را به دیوار میدهم و هزار بار به خودم میگویم: خاک بر سرت! و بعد از آن تا به فکرم میزند پنجره را باز کنم یک نیشگون حسابی از خودم میگیرم. به هر مصیبتی،دراز میکشم تا بخوابم. تنهایی همینطوری است، آدم تشنهٔ ارتباط گرفتن با دیگران است و راه و نشان هم نمیداند، فقط تا همینجایش را انگار آموخته است، که فقط تشنه روابط با آدمها باشد اما از ادامه دادنش بترسد یا حتی یکهو خودش را لعن کند و پشیمان شود. تنهایی همینطوری است، هم میخواهی تنها نباشی، هم به تنهایی عادت کرده ای! آخرش هم همیشه «عادت به تنهایی» زورش میچربد و پیروز میشود. ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha
از خواب که بیدار میشوم، برخلاف دیگر روزها، اولین کارم سرک کشیدن از پنجره است. میگویم «بی‌دلیل» اما خودم هم باور نمیکنم. چند روز دیگر موعد پرداخت اجاره خانه است و ته جیبم چیزی نمانده است. از دست دادن کار راحت است و به دست آوردنش سخت، آنقدر سخت که به سرم زده است با معاونت شرکت حرف بزنم و آنقدر اصرار کنم تا قبول کند مرا گوشه کناری از شرکت جای بدهد. نمیدانم. اینروزها هم کار من شده است دزدکی از پنجره دیدن. اما پنجره را باز نمیکنم، سعی میکنم خیلی طبیعی بدون آنکه گردنم به سمت پنجره کج شده باشد، در حالی که کم نمانده چشمم از حدقه بزند بیرون، نگاه کنم. اکثر اوقات توی بالکن ایستاده است و دید میزند. نمیدانم اخلاقش است یا چیز دیگر! گاهی هم کتاب میخواند. گاهی یک استکان چای را اینقدر از این دست به آن دست میکند که دیگر بخار رویش کمرنگ و کمرنگ و کمرنگ و سپس محو میشود. امشب هم با دوستانش توی بالکن دارند کباب میپزند. میخندند. تازه چشمم داشت گرم میشد که چند تقه به درب خانه میخورد. از جایم بلند میشوم، هزار بار خودم را لعنت میکنم چرا خانه ای که دربش چشمی ندارد را اجاره کرده ام. احتمالا صاحب خانه باشد، این پیرمرد چنان به پرداختِ سرِ ساعتْ معتقد است که الآن بعد چند روز که از موعد مقرر گذشته، همینکه حالش خوب است و قلبش از کار نایستاده، باید خدایم را شکر کنم. شالم را روی سرم مرتب میکنم و درب را باز میکنم. با تعجب نگاه میکنم، بشقاب را جلو می آورد: بفرمایید. گویی دستهایم از مغزم فرمان نمیبرند، دو طرفم مثل یک چوب خشک افتاده اند و تکان هم نمیخورند. میخندد. برمیگردم و درب را میبندم. صدای خنده اش بلند میشود: بابا باز کن، اینو بگیر از دستم لاأقل. درب را باز میکنم،بشقاب را از دستش میگیرم و میبندم. چند سرفه کوتاه میکند و میگوید: ببخشید فقط بشقاب رو اگه بدی ممنون میشم. سریعا بشقاب را میشورم و با دستمال خشک میکنم. هیچ چیزی هم در خانه نیست که خالی برنگردانمش! پشت به من ایستاده است،صدا را که میشنود، برمیگردد. بشقاب را به دستش میدهم. میخواهم درب را ببندم، میگوید: از دور اخلاقت بهتر به نظر میرسید! اخم میکنم، میخندد. تا میخواهم چیزی بگویم، دیدن هیبت پیرمردِ صاحبخانه پشت سرش، لرزه به اندامم می اندازد. دستپاچه و مقطع میگویم: سلام آقای چیز، سعیدی. مثل همیشه تذکر میدهد: ساعدی. _بله بله، ساعدی. او که اسمش را هم نمیدانم، یک قدم عقب رفته است و انگار که قصد رفتن نداشته باشد، تکیه اش را داده است به دیوار و منتظر به پیرمرد چشم دوخته ست. آقای ساعدی نگاه از او میگیرد و رو به من باتشر میگوید: گفتی دو سه روز، الآن چند روز شده؟ _آقای سعیدی، فرار که نمیکنم، میدم بخدا، الآن یکم خالی ام. _ما قرارمون از اول چی بود خانم؟ _حق با شماست، قول میدم تکرار نشه، همین یه بار در حق من لطف کنید. _لطف کردم، بیشتر از دو سه روز! جلو می آید و رو به پیر مرد میگوید: جریان چیه؟ _شما کی باشی؟! _هرکی! صاحبخونه ای؟ _خانم چند روز پیش گفته واریز میکنه، هنوز... میان حرفش میپرد: بگو چقدر، تقدیم کنم! _۴ تومن. میخواهم چیزی بگویم، دهانم باز نمیشود، شاید واقعا موشِ بچگی ها ، زبان مرا خورده است. فیش واریزی را نشان آقای سعیدی میدهد و کمی بعد سعیدی در حالی که اخمش به یک لبخند گشاد تبدیل شده، راه آمده را برمیگردد. به هر جان کندنی هست میگویم: چرا اینکارو کردید؟ _ به اون بدهکار بودی، به من بدهکار باش، چه فرقی میکنه؟ _آخه ... _آخه ماخه نداریم! درب را میبندم و تکیه میدهم به دیوار، پاهایم توان تحمل وزنم را ندارند انگار. زیر لب میگویم: پر رو. صدای خنده اش می آید و متعاقبا میگوید: ما دوستیم دیگه، نه؟ با حرص درب را باز میکنم و با عصبانیت زل میزنم توی چشمهایش. یک قدم عقب میرود: باشه باشه؛ دشمن همیم، خوبه؟ بعد از مدتها یک شامِ حسابی روحیه ام را جلا میدهد کمی! ای کاش شماره کارتش را میگرفتم، اگر دیگر نیاید من چطور پیدایش کنم؟ چطور قرضم را ادا کنم؟ پنجره را باز میکنم، ایستاده است توی بالکن. تا مرا میبیند، دستی برایم تکان میدهد. سرم را برایش تکان میدهم که نمیدانم این فاصله دیده است یا نه. شاید دقیقه ای به این حالت میگذرد، او به من مینگرد و من به او. تا اینکه یکی از دوستهایش، دستش را میکشد و به داخل میبردش. پنجره را میبندم و به کارهایش میخندم. حرف زدنش، شور و شوقش، کارهای از سرِ شیطنتش، بی دغدغگی اش. آمده بود که به من از شام شان بدهد؟ فکر به اینها شیرین است اما فکر به شرایطِ خودم، فکر به پایان همیشه مرا میترساند، تنهایی مرا میترساند. ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha
آدم تنها که باشد بیشتر میترسد. از آدمها، خیانت، دعوا، بی سرانجامی، حتی عشق و ... از همه چیز میترسد، از خودش هم میترسد. به راستی دختری چو من چطور میتواند مردی را کنار خودش داشته باشد؟ دختری که نتوانست بعضی از چیزها را، حرفش را حتی تاب بیاورد، حالا به خاطر فرار از آن حرفها، متهم به همان حرفهاست. همه فکر میکنند یک جای کار من باید بلنگد که تنها زندگی میکنم، مردها بعد از آنکه راز زندگی ام فاش بشود بی حرفِ اضافه مرا به حال خودم وامیگذارند، جالب است، همان ها که دم از عشق و علاقه میزنند؛ حتی حاضر نیستند کمی با خلقیات و روحیات من آشنا بشوند. آنها هم که میمانند خودم فکر میکنم یک جای کارشان میلنگد. یک نفر باید بیاید روبرویم، بتوپد و همه اینها را تف کند توی صورتم. من بیشتر از دیگران آن حرفها را باور کرده ام، من در نقشی فرو رفته ام که هرگز بازی نکردم. بعد از چند بوق برمیدارد: جانم مادر؟ _مامان! سلام. _سلام عزیزم، جانم چیزی شده؟ _افتادم تو قرض و بدهی، اگه میشه لطفا این چند روزه ۴-۵ تومن بفرستین برام. _وا مادر من تو این چند روز چطوری ۴-۵ تومن پیدا کنم؟ از کجا؟ خب زودتر میگفتی! _من باید بگم مامان؟ هر دفعه نمیگفتی برمیگردونی؟ حرفاتو فراموش میکنی؟ من باید یادآوری کنم؟ چند لحظه میان ما سکوت میشود، پشیمان میشوم از اینکه حق به جانب حرف زده ام. آرام میگویم: ببخشید. مامان چیزی نمیگوید، بغض گلویم را میگیرد: ببخشید مامان، صاحبخونه فشار آورده بهم، کارمو از دست دادم، خیلی تحت فشار بودم. بدون اینکه چیزی بگوید تماس را پایان میدهد. کم بدیختی داریم، این یکی هم رویَش. چند تقه به درب خانه میخورد. شالم را روی سرم میگذارم ولای درب را کمی باز میکنم. باز هم خودش است. نگاهم از صورتش سُر میخورد پایین. روی دستهایش؛ جعبه ابزار! _اجازه هست خانم؟ با تعجب نگاهش میکنم: اون بخاری رو میخوام تعمیر کنم، دیشب هر بار که درو باز میکردی، حس میکردم قراره الآن از سرمای داخل خونه منجمد شم، کنار نمیری؟ _ بابت اینکه اجاره خونه رو پرداخت کردین ممنونم ولی لطفا مزاحم نشید. _ خب باشه، بذار بخاریو تعمیر کنم، بعدش مزاحم نمیشم. درب را هُل میدهد و می آید داخل. میخواهم داد و فریاد کنم، میخواهم گوشش را بگیرم پرتش کنم بیرون، ولی نمیدانم، نمیدانم چرا نمیخواهم. کُتش را در می آورد و یک گوشه روی موکت می اندازد. کنار بخاری دوزانو مینشیند و جعبه ابزارش را باز میکند. حسابی هم چشم میچرخاند در خانه. شروع به صحبت میکند، صدایش را میشنوم، یکی از مانتو ها را میپوشم و شالم را مرتب میکنم. به اتاق مرکزی برمیگردم. _من سامانم... مکث میکند، اخم میکند و با دقت به دم و دستگاه های درون بخاری نگاه میکند، انگار که چیزی را پیدا کرده باشد، میگوید: آها، خودشه. و بعد ادامه میدهد: فندکی،کبریتی چیزی نداری؟ فندک آشپرخانه را به دستش میدهم، نگاهم میکند، مثل همیشه از چشمهای سیاهش شیطنت میبارد. _ این بخاری هم روشن شد، یه چایی به ما نمیدید؟ درست و غلط از هم تشخیص نمیدهم، مثل تمام راست و چپ هایی که هنوز هم با دقت باید پیدایشان کنم. بدهیِ مرا داده است و بخاری ام را تعمیر کرده است ، اگر بگویم «گمشو بیرون» رفتارِ مناسبی است؟ زیر کتری را روشن میکنم. جعبه ابزارش را میبندد و کتش را میپوشد و یک گوشه روی موکت مینشیند و به دیوار تکیه میدهد. با عجله میگویم: تکیه ندید لطفا، دیوارا نم دارن، کتتون سفید میشه. کمی از دیوار فاصله میگیرد. لبخند از لبش نمی افتد، چهره اش غم از دل آدم میرباید. چایی را جلویش میگذارم و آرام میگویم: قند نداریم، ببخشید. _شما خودت ... نگاهم میکند، اخم میکنم! ادامه میدهد: شما خودت زهرماری، قند میخوام چیکار؟ شیطنت آمیز نگاهم میکند، نگاه میدزدم. دو دستم را روی گرمای لذتبخش بخاری گرم میکنم. تک سرفه ای میکند: خواهش میکنم، قابلی نداشت. با شرمندگی میگویم: دستتون درد نکنه، لطف کردید. میخندد. _ من کمتر از یه ماهه اومدم اینجا، با چند تا از رفقا یه خونه گرفتیم، با هم زندگی میکنیم، صبح میریم دانشگاه شب برمیگردیم. نگاهش میکنم، آنقدر هم کم سن و سال به نظر نمیرسد که تازه پا به دانشگاه گذاشته باشد. نپرسیده جواب میدهد: قبلا مدیریت بازرگانی خوندم، آخرشم نفهمیدم چرا خوندم ولی خب خوندم، یکی دوسالی استراحت کردم و بازم کنکور دادم و خلاصه الآن وکیلِ آینده جلوی شما نشسته خانم، شکایت مکایت ندارین از کسی؟ ✍ شآهرآ @man_neveshte_ha
وقتی دوستِ عراقیت به بدبختی میخواد فارسی حرف بزنه😁😂 ‌