9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ #استاد_شجاعی
🔖 وقتهایی که خداوند حیا میکنه از حسابرسی بندهاش!
✦ویژه ولادت #امام_جواد علیه السلام
@Manavi_2
داروخانه معنوی
شهید بزرگوار سعید رادان جبلی عزیز❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#آن_روز_که_شهردار_شهید_شد!
🌷اواخر تیرماه ۱۳۶۵ – عملیات کربلای ۱، بعد از یکی_دو هفتهای که در خط مقدم ارتفاعات قلاویزان مهران بودیم، قرار شد برای استراحت به عقب خط برویم؛ رفتیم به مقر فرماندهی نیروهای حزب بعث در قلاویزان. محلی که سنگرهای بتونی سرپوشیده و محکمی داشت. از خط مقدم تا آنجا ده دقیقه راه بود که باید پیاده و از داخل کانال طی میکردیم. دشمن آنجا را هم با خمپاره میکوبید. هر روز دو نفر وظیفه شستن ظرفها و درست کردن چای را به عهده داشتند که بین بچهها به “شهردار” یا “خادم الحسین” معروف بودند. بعضیها به شوخی نامشان را گذاشته بودند “گارسون الحسین.”
🌷آن روز نام من همراه “سعید رادان جبلی” (از بچههای خیابان غیاثی – شهید آیت الله سعیدی – میدان خراسان تهران) بهعنوان شهردار خوانده شد. من اعتراض کردم و پای زخمیام را که چند روز قبل در عملیات تیر خورده بود، بهانه کردم. به شوخی گفتم: ببینید، من جانباز اسلام هستم، پس نباید شهردار وایسم. سعید که جوانی مؤمن، آرام و متین بود، لبخندی زد و گفت: عیبی نداره. آقا جان تو قبول کن شهردار باشی، همه کارها با من. تو اصلاً کار نکن. فقط نذار نظم و نوبت شهرداری به هم بخوره. من هم که از خدا میخواستم، قبول کردم.
🌷چیزی به غروب نمانده بود که سعید با آن ادب و اخلاق قشنگش، گفت: آقا حمید، شما برو کتری رو آب کن، بذار روی آتیش جوش بیاد، تا واسه بچهها چایی درست کنیم. آخه من میخوام براشون کلاس قرآن بذارم. با خنده و به حالت ناز گفتم: مگه خودت نگفتی من کاری نکنم؟ پس به من ربطی نداره. من اسمم شهرداره، ولی تو قبول کردی جای منم کار کنی. پس خودت برو سراغ کتری! و مثل شاهزادههای فاتح، روی پتوهای کنار سنگر لم دادم. سعید بیآنکه عصبانی شود، خندید و گفت: باشه آقا جون، خودم میرم. اصلاً میخوام برم وضو بگیرم واسه کلاس قرآن، کتری رو هم آب میکنم.
🌷چشمانش را ریز کرد، خندید، آستینها را بالا زد و از سنگر خارج شد. جلوی تانکر آبی که گونیهای پر از شن اطرافش را گرفته بودند، وضو گرفت و کتری را پر کرد. آن را روی آتش گذاشت و به طرف سنگر آمد. دو یا سه متر مانده بود که داخل سنگر بتونی شود. ناگهان سوت خمپاره ۱۲۰ و در پی آن انفجاری شدید، ناله او را در خود خفه کرد. غرش وحشتانگیز خمپاره، همه را میخکوب کرد. هیچکس جز سعید بیرون نبود و معلوم نبود چه بر سرش آمده. خمپاره در نزدیکیاش منفجر شده بود.....
🌷ناله سوزناکی میزد. از بدن متلاشی او، پاهایش بیش از همه داغان بودند. مضمون نالههایش در آخرین نفس، یک کلام بیشتر نبود: حسین جان .... حسین جان .... من که شوکه شده بودم، سر جایم کپ کردم. بچهها دویدند بالای سرش. من ولی وحشتزده و مبهوت، حتی جرأت نکردم بروم بالای سرش. میترسیدم با آن چشمان ریزشده لحظات آخرش، سینهام را بدرد. با خودم میگفتم: اگه من رفته بودم، اون الان داشت برای بچهها قرآن میخوند. اگه من رفته بودم.... حلالم کن آقا سعید!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سعید رادان جبلی
راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (پژوهشگر و یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀سفارش سید علی آقا قاضی در باره ماه رجب
آیت الله کشمیری : استاد ما میرزا علی آقای قاضی می فرمود:
بر هر سالک الی الله و کسی که میخواهد اهل معرفت شود لازم است در ماه رجب دائم مشغول خواندن سوره قل هو الله احد باشد، تا جایی که در این ماه ده هزار مرتبه سوره توحید را بخواند.
@Manavi_2
🌹نامه ای به امام جواد علیه السلام
اسماعيل بن سهل گويد:
خدمت امام جواد عليه السلام نوشتم، چيزى به من تعليم فرما كه اگر آن را بگويم (بخوانم) در دنيا و آخرت با شما باشم.
حضرت به خط خود نوشت:
سـوره «انا انزالناه» را زيـاد بخـوان و لبهايت به گفتن استغـفار « تـر » باشـد، (يعنى آنقدر استغفار كُنى كه دائم لبت از گفتن استغفار در حرکت باشد).
📚ثواب الاعـمال، ص 197.
@Manavi_2
#بسم_رب_العشق❤️
#رمان
#قسمت_شصتم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
ــــ برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
ـــ این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
بقیه دخترها شروع به خندیدن کردند.
ــــ بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه.
همه به سمت سلف رفتند.
مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت:《 حلوا شکری؟!؟》
دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند.
مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند.
بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند.
مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد.
مهیا با لحن با مزه ای گفت:
ــــ یا حضرت عباس!!!
همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند.
شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت.
ـــ چیزی شده؟!
ــــ نه سید بفرمایید.
شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست.
ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند.
۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛
به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد.
دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند.
شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود!
ــــ تموم کردید خانم رضایی!
مهیا بله ای گفت.
شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
#ادامه_دارد
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا