eitaa logo
داروخانه معنوی
7هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
130 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20240926-WA0005.mp3
5.4M
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#دعای_غریق «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
□ ﴿امــــٰــام‌صــــٰــادقﷺ﴾فَـرمـودَنـــــد : ⇠بــِـــزود؎ دَر شُبـــــهه‌ا؎ خوٰاهیـــــد اُفتـــٰــاد۔۔۔ ↶ و بـــِــدون نشــــٰـانه‌ا؎نمــــٰـایــــٰـان و امٰامے رٰاهنـَــــمٰاخـــــوٰاهیـــــد مـــــٰانـــــد.↷ ⇇تَنهـــــٰا کَـــــسے أز ایـــــن شُبـــــهہ ◇رهـــٰــایے می‌یـــٰــابـَــــد کِہ↡↡ ⇠«دُعــــٰـا؎غَریـــــق𔘓» رٰا بِخـــــوٰانـــــد.⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۰ فراز 2 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۰🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✨آينده پرهيزكاران و در آن ميان (پرهيزكاران را گروه، گروه،
خطبه ۱۹۰ فراز آخر 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✅آموزش نظامي برجاي خود محكم بايستيد، در برابر بلاها و مشكلات استقامت كنيد، شمشيرها و دستها را در هواي زبانهاي خويش به كار مگيريد، و آنچه كه خداوند شتاب در آن را لازم ندانسته شتاب نكنيد، زيرا هركس از شما كه در بستر خويش با شناخت خدا و پيامبر (ص) و اهل بيت پيامبر (ع) بميرد، شهيد از دنيا رفته و پاداش او بر خداست، و ثواب اعمال نيكويي كه قصد انجام آن را داشته خواهد برد، و نيت او ثواب شمشير كشيدن را دارد، همانا هر چيزي را وقت مشخص و سرآمدي معين است. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌺صوت و متن بند پنجاه و نهم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- ﴿امـــــٰام‌رضــــــٰاﷺ𔘓⇉﴾ : ↶هَــــــرکَس‌غـَـــــم‌ و‌َ نگـــــرانے، مـــُــؤمنے رٰا بـــــزُدايـَد،↷ ⇇خُـــᰔــدٰاونــــــد‌.دَر.روزِ.قيـٰامـــــت‌ ، □گِـــــرہ غَـم‌أزدلِ‌.اومےگُشـــــايـَد . .! ✿⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
وَقـــــتے دلتـــــآن گرفت وَ گرفتـــــآر شُـــــدیـــــد۔۔۔❥➛ ذِکر ﴿یا رئـــــوف..𔘓﴾ را زیــــٰـاد بگـــــویید ۔! ↫و بٰـــــا ایـــــن ذِکـــــر بہ، ‌«امـــــآم‌رضـــــا‌ﷺ..𑁍»مُتـــــوسل شَـویـــــد... ⇦گویـــــآ خــᰔـــدا ، وقتے بخـــــواهـــــد بـــــرا؎ این ، ◇◇ذکر شمـــــآ اثـــــر؎ بگـــــذارد ، _کارتـــــآن را ، ╰➤ □بہ" امـــــآم رضـــــاﷺ "مےسپارد۔۔۔!✿➻ +استـــــآد پناهیـــــآن «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من"بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و هفتم ✍ بخش چهارم 🌹خیلی باهاش حرف زدم تا راضی
" "بر اساس قسمت_بیست و هشتم‌✍ بخش اول 🌹یک دفعه همه سر جاشون میخ کوب شدن هیچ کس حرفی نمی زد علیرضا خان گلوش خشک شد ؛؛پیپ شو کوبید رو میز و گفت: بالاخره کار خودتو کردی ؟ من آخه چی بهت بگم ؟ مگه من برای خودم میگم دلم نمی خواد شغل به این خطر ناکی داشته باشی …..چقدر در مورد این با هم حرف زدیم تو مگه قبول نکرده بودی؟ …. تورج گفت : نه نکرده بودم … فقط گفتم باشه چون شما می خواستین … ولی خلبانی عشق منه می خوام برم تو دل آسمون …. خیال پرواز یک لحظه راحتم نمی زاره دوست دارم اگر نتونم برم همیشه یک چیزی تو گلوم می مونه خواهش می کنم باهام مخالفت نکنین بزارین با خیال راحت برم ازتون می خوام خودتون بهم اجازه بدین و تو کارم نه نیارین …. ایرج بلند شد در حالیکه اشک تو چشمش بود بغلش کرد و گفت داداشم ما از بس تو رو دوست داریم نمی خوایم برات اتفاقی بیفته … عمه گفت : بیا به خاطر من این کارو نکن تورج جان ، عزیزم به خاطر من …. و اشکش سرازیر شد ….. من نمی فهمیدم چرا اونا اینقدر این مسئله رو بزرگ کرده بودن خیلی ها خلبان می شدن و دلیلی نداشت که اونا نگران باشن به هر حال هیچ کدوم موافق نبودن و حتی حمیرا شدیدا باهاش مخالفت کرد ولی از آخر گفت : اگر واقعا دلت می خواد کسی نمی تونه جلوتو بگیره… تورجم در جوابش گفت آره اینم که امشب مطرح کردم به خاطر حرف رویا بود می خواستم یواشکی برم اون گفت که این کارو نکن و مرد و مردونه حرفتو بزن منم زدم پس شما هم پشیمونم نکنین و خودتون بهم روحیه بدین ، من خیلی دوندگی کردم تا تونستم برم اونجا حتی پول دادم شناسناممو کوچیک کردم … ما خیلی تعجب کرده بودیم اون از مدت ها پیش فعالیت می کرد تا خودشو تو دانشکده خلبانی ثبت نام کنه …… و هیچ کس چیزی نفهمیده بود. بالاخره همه مجبور شدن با خواسته ی اون موافقت کنن و همه با نگرانی و تورج با خوشحالی ، رفتیم که شام بخوریم ایرج خودشو به من رسوند و خم شد و آهسته در گوشم گفت : منو می بخشی ؟ من هیچی نگفتم. رفتنم سر میز و نشستم وبه روی خودم نیاوردم …….. سه روز بعد تورج که همه ی کاراشو کرده بود رفت دانشکده ی افسری برای یک دوره ی آمادگی…… جاش خیلی خالی بود انگار همه یک چیزی گم کرده بودیم اصلا نمی دونستیم که وجودش اینقدر تو خونه موثره حتی علیرضا خان هم اغلب دلتنگی می کرد و براش بغض می کرد . ایرج می گفت : بدون شوخی های اون نمیشه زندگی کرد … و عمه برای خوردن هر چیزی که اون دوست داشت باید اشک می ریخت … این طوری شد که پسر کوچیک خانواده یک مرتبه بزرگ شد و به چشم اومد و ما روزها و شبها رو با شنیدن خاطراتی از تورج طی می کردیم ….. ایرج هیچی به من نمی گفت فقط به فکرم بود بهم توجه می کرد و نگاه های عاشقانه هر وقت باهاش تنها می شدم فکر می کردم الان یک ندایی به من می ده ولی جز حرف معمولی بهم چیزی نمی زد … و تلاشی هم برای این کار نداشت … دیگه داشتم به عشقش شک می کردم هیچ مانعی سر راه ما نبود پس چرا اون حرفی به من نمی زد چند بار احساس کردم که می خواد بگه ولی سرخ می شد و دستپاچه و حرف رو عوض می کرد ………… مثلا : تولد ایرج من پیش قدم شدم و به عمه و حمیرا گفتم که یک طوری که نفهمه براش جشن بگیریم همه ی کارای اونم خودم کردم کیک درست کردم شام پختم و براش یک ادوکلون خریدم … اونشب اون خیلی خوشحال شد و همه بهش گفتن که این جشن رو رویا برات گرفته آخر شب اومد در اتاقم تا ازم تشکر کنه گفت : خیلی ممنونم که هستی …امیدوارم همیشه برای ما بمونی … می خواستم بهت بگم …. که … من خیلی …. یعنی من .. تو رو ….. یعنی قدرتو می دونم … شب به خیر … در و بستم و با حرص گفتم: چقدر سخت بود اگر می گفتی منو دوست داری ؟ ترسو …. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2