﴿آیــــّـت الله بِهجـَــــت(رہ)𔘓⇢﴾:
_هَمہ مےگـــــویَنـــــد⇠ چِـــــکار کـُــــنیم ؟
_مـَــــن مےگـــــویَم : ⇠چـــِــکار نکُـــــنیم ؟!
و پـــٰــاسخ ایـــــن أســـــت
╰─┈➤
◇◇« گُــنـــــٰاه نَــکـُــــنید ..۞»!!!
#گناه
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هَـــــرگٰاه وَســـــوسہ شِیـــــطٰان ؛
⇇ بِہ سـُــــرٰاغتـــٰــان آمـَــــد ۔۔۔
مُطمـــــئن بــــٰـاشیـــــد کِہ ↡↡
⇠مـــــوهبتے اِلــــٰـهے دَر نـَــــزدیـــــکے ِ
شُمـــٰــاســـــت کِہ:
❍↲ شِیـــــطان دَر پے رَد آن أســـــت.. !!!
‹ حـــــاج آقـــــا عـــــالے𔘓⇢ ›
#سخن_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۷ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 🔴ضرورت عبرت از گذشتگان مردم از آنچه كه بر ملّتهاي م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۷ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 🔴ضرورت عبرت از گذشتگان مردم از آنچه كه بر ملّتهاي م
خطبه ۱۹۲
فراز ۸
خطبه قاصعه
🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇
🌻فلسفه آزمايشها
پس همانا خداوند سبحان بندگان متكبّر را با دوستان خود كه در چشم آنها ناتوانند ميآزمايد، وقتي كه موسي بن عمران و برادرش هارون عليهم السّلام بر فرعون وارد شدند، و جامه هاي پشمين بتن، و چوب دستي در دست داشتند، و با فرعون شرط كردند كه اگر تسليم پروردگار شود، حكومت و ملكش جاودانه بماند و عزّتش برقرار باشد، فرعون گفت: «آيا از اين دو نفر تعجّب نميكنيد كه دوام عزّت و جاودانگي حكومتم را به خواسته هاي خود ربط ميدهند در حالي كه در فقر و بيچارگي به سر ميبرند اگر چنين است چرا دستبندهاي طلا به همراه ندارند» اين سخن را فرعون براي بزرگ شمردن طلا و تحقير پوشش لباسي از پشم گفت، در حالي كه اگر خداي سبحان اراده ميفرمود، به هنگام بعثت پيامبران، درهاي گنجها، و معدنهاي جواهرات، و باغات سرسبز را به روي پيامبران ميگشود، و پرندگان آسمان و حيوانات وحشي زمين را همراه آنان به حركت در ميآورد. امّا اگر اين كار را ميكرد، آزمايش از ميان ميرفت، و پاداش و عذاب بي اثر ميشد، و بشارتها و هشدارهاي الهي بيفايده ميبود، و بر مؤمنان اجر
و پاداش امتحان شدگان واجب نميشد، و ايمان آورندگان ثواب نيكوكاران را نمييافتند، و واژه ها، معاني خود را از دست ميداد. در صورتي كه خداوند پيامبران را با عزم و اراده قوي، گرچه با ظاهري ساده و فقير مبعوث كرد، با قناعتي كه دلها و چشمها را پر سازد، هر چند فقر و نداري ظاهري آنان چشم و گوشها را خيره سازد. اگر پيامبران الهي، داراي چنان قدرتي بودند كه مخالفت با آنان امكان نميداشت، و توانايي و عزّتي ميداشتند كه هرگز مغلوب نميشدند، و سلطنت و حكومتي ميداشتند كه همه چشمها به سوي آنان بود، از راههاي دور بار سفر به سوي آنان ميبستند، اعتبار و ارزششان در ميان مردم اندك بود، و متكبّران در برابرشان سر فرود ميآوردند، و تظاهر به ايمان ميكردند، از روي ترس يا علاقه اي كه به مادّيات داشتند. در آن صورت نيّتهاي خالص يافت نميشد، و اهداف غير الهي در ايمانشان راه مييافت، و با انگيزه هاي گوناگون به سوي نيكيها ميشتافتند. امّا خداي سبحان اراده فرمود كه پيروي از پيامبران، و تصديق كتب آسماني، و فروتني در عبادت، و تسليم در برابر فرمان خدا، و اطاعت محض فرمانبرداري، با نيّت خالص تنها براي خدا صورت پذيرد، و اهداف غير خدايي در آن راه نيابد، كه هر مقدار آزمايش و مشكلات بزرگتر باشد ثواب و پاداش نيز بزرگتر خواهد بود.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌺صوت و متن بند شصت و نهم «دار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع)
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌺صوت و متن بند هفتادم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
❍↲چیـــــز؎ کِہ نِمیتـــــوٰانے↡↡
⇇ دَر قیــٰـــامت أز آن دفــٰـــاع کـُــــنـے۔۔۔
⇠نَہ بـِبیـــــن،!
⇠ نَہ بـــِــنویـــــس!!
⇠ نَہ بـــِــشنـــــو !!!
⇠نَہ بـِــــگـــــو۔۔!!!!
﴿آیـــّــتاللهجـــَــوٰاد؎آمُـلے۞⇉﴾
#سخن_بزرگان
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و سوم✍ بخش سوم 💝آهی از ته دل کشیدم و گفتم حالا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و سوم✍ بخش سوم 💝آهی از ته دل کشیدم و گفتم حالا
#رمان
" #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و سومبخش چهارم
💖گفتم : عمو جون این از خاصیت های روزه اس کسانی که قلب رئوف و مهربونی دارن وقتی روزه میگیرن نمی تونن اون چیزی که تو قلبشون پنهون کردن دیگه قایم کنن خود گرسنگی باعث میشه اونچه که تو قلب و روح آدمه خودشو نشون بده و این برای خود شناسی خیلی خوبه ….
علیرضا خان لقمه شو قورت داد و پرسید خوب دیگه چی ؟ اینو که اگر آدم فکر کنه خودش می فهمه ….حالا بگو دیگه به چه دردی می خوره جز اینکه آدم به خودش بی خودی گرسنگی بده …..
💖گفتم : راستش بابام می گفت و منم بهش اعتقاد دارم که کاری بکنید که با تمام وجود خودتون قبول داشته باشین و ازش لذت ببرین درسته ، اون می گفت اگر روزه گرفتی و حال خوبی داشتی بگیر اگر نداشتی نگیر چون به قول شما همون فقط گرسنگی کشیدنِ…. من حال خوبی دارم و وقتی روزه هستم خودمو آدم بهتری حس می کنم شما نمی دونین من نزدیک افطار چه دنیای خوبی دارم ، احساس می کنم دست خدا روی سرمه ، شاید زیاده روی می کنم
💖ولی این حس منه که با هیچ چیزی تو این دنیا عوض نمی کنم …. ولی بابام هیچ وقت به من اجبار نمی کرد هیچ کاری رو به کسی اجبار نمی کرد چون اعتقاد داشت اجبار آدم رو از اون کار بیزار می کنه…. چون آزاد بودم و اختیار داشتم خودم به اعتقادات اون احترام گذاشتم و خودمم عقیده پیدا کردم ….
💖ایرج گفت : خیلی جالب بود من نمی دونستم دایی به این روشنفکری داشتم …. میشه منم امتحان کنم شاید منم حال خوبی پیدا کردم بهش نیاز دارم …..
عمه خندید و گفت : پس مونده علیرضا ، توام بیای با هم روزه بگیریم …. علیرضاخان گفت : نه بابا من نیستم ولی حرف رویا رو قبول دارم من از چیزای دیگه حال خوبی پیدا می کنم میرم سراغ همون …..
💖عمه ازم پرسید سحری چی می خوری بگو به مرضیه بگم برات حاضر کنه ….
گفتم : اگر شما و ایرج هم روزه می گیرین و گرنه من بی سحری هم می تونم ….
عمه گفت : آره؟ ایرج تو واقعا می خوای روزه بگیری ؟
گفت آره می گیرم اگر رویا می تونه منم می تونم ، ببینم اگر حال خوبی که رویا میگه داشتم که می گیرم اگر نشد نمیگیرم …. خوب برام بگین باید چیکار کنم …
💖گفتم نماز بلدی ؟ خندید و گفت : دست شما درد نکنه اینو دیگه بلدم مامان یادمون داده هم به من و هم تورج …… با گفتن اسم تورج دوباره همه ی ما یک جوری رفتیم تو هم .
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و سومبخش چهارم 💖گفتم : عمو جون این از خاصیت های
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و چهارم ✍ بخش اول
🌹تورج مدتها بود که خونه نیومده بود و عمه و علیرضاخان خیلی براش دلتنگ بودن منو و ایرج هم که معلوم بود نسبت به اون چه حالی داریم …. یادم که میفتاد خیس عرق می شدم …
🌹من اونشب تا سحر پیش حمیرا موندم در حالیکه اون بی قرار بود و نمی گذاشت من بخوابم شاید در کل شب دو ساعت خوابیدم .. ولی نزدیک سحر بیدار شدم و خودمو رسوندم به آشپز خونه تا غذا رو گرم کنم ، وقتی همه چیز رو حاضر کردم عمه اومد …
🌹و گفت آخیش این طوری خوبه آدم روزه بگیره ، رادیو رو روشن کردم ولی چون اول ماه نبود دعای سحر نداشت…. عمه رفت تا ایرج رو صدا کنه ……. و با هم اومدن پایین … دلم براش سوخت خیلی خوابش میومد و چشمش باز نمی شد … با تعجب به غذا ها نگاه کرد و گفت : این موقع صبح چطوری اینا رو بخوریم ..نه این کارو دوست ندارم می ترسم اذیت بشم …من فقط چایی می خورم … ولی وقتی چایی شو خورد و چشمش باز شد ، میلش کشید و شروع کرد به خوردن …. بعد وضو گرفت و از عمه یک مهر خواست … و همین طور که داشت میرفت گفت بعد باید چیکار کنم ؟
🌹عمه گفت : باید موقعی که میای خونه یک جعبه زولبیا بامیه بگیری تا روزه ات قبول بشه …… ولی به من هیچ حرفی نزد و منم سعی می کردم همون طور که اون می خواد رفتار کنم …..
نزدیک اومدن ایرج که شد رفتم بالا کنار پنجره …… و وقتی جلوی ساختمون نگه داشت با سرعت دویدم پایین ایرج و اسماعیل و علیرضا خان هر کدوم با چند جعبه شیرینی اومدن تو….
🌹عمه همین طور که می خندید گفت الهی بمیرم بچه ام گرسنه شده قنادی رو بار کرده آورده ….. مادر برا ی عید هم این قدر شیرینی نمی خرن چیکار کردی ؟
علیرضان خان گفت : یک ساعت تو شیرینی فروشی منو معطل کرد داشت دیگه دعوامون می شد ….. بچه گشنه بود هر چی بود خرید رویا جون این کارو تو کردی ما داشتیم زندگیمونو می کردیم ..
🌹امروز وسط روز رفته روزنامه پهن کرده نماز خونده،، داشتم از خجالت می مُردم آقای مهندس کفششو در آورده بود و نماز می خوند فکر کنین …….(البته اینا رو به شوخی می گفت ولی کاملا معلوم بود که عقیده اش اینه و دوست نداره ایرج تو کار خونه نماز بخونه )
مرضیه شیرینی ها رو از علیرضا خان گرفت و با اسماعیل بردن….. ایرج گفت خوب افطار می خوریم دیگه …… عمه ازش پرسید خیلی گرسنه ای ؟
🌹گفت : راستشو بگم اصلا … من هر روز همین طورم گاهی نهار نمی خورم بعدم که روز خیلی کوتاهه هنوز که چیزی نفهمیدم …فقط این بابا از لج من هی سفارش چای و قهوه می داد و بوشو بلند می کرد ، دلم خواست همین ….من فقط گوش می کردم رفتم تو آشپزخونه تا افطار و حاضر کنم ….
🌹می خواستم برای اولین روز افطار سفره ای تدارک ببینم که ایرج دوست داشته باشه بازم روزه بگیره .. حلوا هم درست کردم چون ایرج خیلی دوست داشت و برای شام هم غذای مورد علاقه ی اون قورمه سبزی …از موقعی که از دانشگاه اومدم تا افطار تو آشپزخونه بودم …. هم عمه و هم ایرج خوابیدن….. مرضیه وقتی سفره ی افطار دید گله کرد که چرا به اون نگفتین که اونم روزه بگیره … می گفت خدا خیرت بده این چیزا رو آوردی تو این خونه به خدا من تا حالا ندیده بودم کسی تو این خونه روزه بگیره …….
🌹اول ایرج اومد …. یک نگاهی به میز انداخت و به من نگاه کرد و گفت تو کردی ؟ در حالیکه از نگاه محبت آمیزش غرق شادی شده بودم آهسته گفتم : آره به خاطر تو …. چشماشو یک بار بست و باز کرد که احساس خوشحالیشو این طوری به من نشون بده …..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2